[داستان کوتاه] | ترجمه ابوالحسن نجفی
نمیدانم چرا همهی بچههای کوچک به دور من جمع میشوند. تا مینشینم، گروه گروه به سوی من میآیند. (ویکتور هوگو)
کودک رحم نمیفهمد. (لافونتن)
مرد نیکنفسی بود.
قویهیکل و بلندبالا و فربه و چهارشانه و سرخرو و پشمالود و شکمبرآمده و لپگنده بود. صدای نخراشیدهاش مانند غرش سربازان کوههای پیرنه طنین میافکند. در کودکی و نوجوانی از دستهای زمختش در رنج بود، زیرا مادرش آنها را دستهای آدمکش مینامید. ولی او مرد نیکنفسی بود که بر سر گربههای عطاران و دربانان دست نوازش میکشید، گونههای سگهای کنه گرفته را میمالید، دماغ نرم و لیز اسبها و پوزهی کفکردهی گاوها را ناز میکرد و در بحرِ تماشای بازی گنجشکها میان گرد و خاک میدانهای شهر فرو میرفت و از بیخِ گلو قدقد میکرد: «بیا، بیا! بیو، بیو! مرغه، مرغه!» مرغها را اینطور صدا میکرد و گاهی هم خوکها را. اما بچهها را نگو، که باید از دستشان فرار کرد: یک روز در باغ ملی سر در پی او گذاشتند و در گوشهای اسیرش کردند. باغبان از راه در رسید و گمان کرد که این مرد خوبسیرت مشغول بدسیرتی است، زیرا به چشم خود میدید که ده دوازده بچهی قد و نیمقد با چنگ و دندان به قسمتهای مختلف بدنِ او چسبیدهاند. ولی مرد نیکنفس تقصیری نداشت؛ بیچاره هوس کرده بود که لحظهای روی زمین بنشیند، و گرفتار شده بود. بچهها شامهی تیزی دارند که بوی بازیچههای مقدّر خود را از راه دور میشنوند!
خوب، بله، مرد نیکنفسی بود. از اینرو در کنج زوایای خاطرات خود پشیمانی فراموششدهای نهفته داشت که به سبب آن همیشه حق را به دیگران میداد. یک روز در زمان کودکی، با دوستانش در کنار رودخانه قدم میزد و ناگهان دهقانی را دید که میخواست گربهی کوچکی را غرق کند. گربه را غرق کند؟ واویلا! چه مصیبتی! از همه بدتر آن کیسهی طنابپیچ بود که گربهی مظلوم از توی آن میومیو میکرد. چه فاجعهی عظیمی در ته آب سیاه و میان لای و لجن در کار تکوین بود! چه جنایت هولناکی!
ـ تو میخواهیش؟ ورشدار، آقاجان، مال خودت!
مرد وحشیِ سنگدلِ بدنفس خندهکنان گره طناب را گشود و دو گوشهی کیسه را گرفت و تکان داد و پیشی را روی زمین انداخت و خرّم و خندان از آنجا رفت، زیرا یک کیسه عایدش شده بود.
پیشی روی علفها خرخر میکرد. حالا چه کارش بکنند؟ البته نمیشد او را به خانه برد. خواستند ولش کنند و به راه خود بروند، ولی بچه گربه ولکن نبود؛ مصمم و چالاک به دنبال آنها راه افتاد. پیر و پل که روح وحشی خشنی داشتند دست به سنگ بردند تا او را بتارانند. ولی روح حساس و نیکنفس اینکار را وحشیانه و بر خلاف تعلیمات آموزگار دید. پس باید او را به رودخانه میانداخت؟ بدیهی است که دیگر این کار ممکن نبود ... دست آخر، راه خوبی پیدا کردند، راهِ انسانی؛ با نوک برّان بیل ضربهی محکمی به کلهاش بزنند و تق! آن را از بیخ ببرند، و البته حیوانک زجر نخواهد کشید. آخر میدانستند که گیوتین وسیلهای پاکیزه و عملی و مهذّب و مترقی است که جهانیان حسرت آن را میخورند.
در پنجمین ضربهی بیل، هنوز سر بچه گربه به تنش چسبیده بود. در عوض، یکی از چشمهایش بیرون آمده و پوزهاش از پهنا شکافته بود و از پوست سیاهِ شکمش چیزهای سفید و سرخی بیرون میزد. پیر و پل با انزجار و نفرت دور شدند، ولی بچهی نیکنفس که اسیر وظیفهاش شده بود یکه و تنها آنجا ماند؛ آیا میتوانست حیوان بیچاره را به حال خود واگذارد تا زجرکش شود؟ باید به هر قیمی هست کارش را یکسره کند...
و مدتها، مدتها با نوک برّان بیل بر سر و کلهی این جسد نیمهجان، که شاید هفتجان داده بود ولی هنوز اندامهایش مثل برقگرفتهها از جا میپرید، کوبید و کوبید. گاهی بر تهوع خود غلبه میکرد و سر پیش میبرد و این قیمهی خونآلود را از نزدیک وارسی میکرد و سپس حملههای خود را از سر میگرفت، زیرا گمان میکرد که زندگی و درد هنوز باقی است. ده سال پس از این واقعه، از دیدن گربهها یا حتی پالتو پوست نفسش میگرفت و در کف دست احساس احتیاج به ناز و نوازشهای محبتآمیز میکرد و اشک در چشمهایش حلقه میزد.
تا به سن بلوغ رسید ازدواج کرد. نه به علت اینکه کشته مردهی زنها بود، بلکه نخستینبار که با دختری آشنا شد به تصور اینکه اگر از او جدا شود دخترک رنج خواهد کشید بیدرنگ عروسی کرد. وانگهی، این زن یا زن دیگر برایش چه فرق میکرد؟ همهی زنها در نظرش یکسان بودند، زیرا همه را بزک کرده و وسمه کشیده و نرم و لطیف و خمارآلود و یک خرده هم آبزیرکاه میدانست. با این حال بختش بیدار بود و زنش که به زندگی راحت بیش از لذت نفس علاقه داشت و در امور جنسی بیش از خیرخواهی عمومی طرفدار خودخواهی دونفره بود؛ برای زندگی زناشویی جان میداد.
در مدت نامزدی، به شیوهی مرسوم، مدتها با هم دربارهی زندگی آینده اندیشیدند و تصمیم گرفتند که سه بچه داشته باشند، فقط سهتا. زیرا چنین استدلال میکردند که بچهی یکی یکدانه اگر بمیرد خیلی موجب غم رنج پدر و مادرش خواهد شد؛ از دو بچه هم اگر یکیشان بمیرد باز مثل اول میشود؛ به علاوه داشتنِ دو بچه از یک پدر و مادر فقط حفظ نسل است نه تقویت آن و، بالاخره هر چه باشد، آدم وظایفی نسبت به اجتماع دارد. سه بچه داشتن، بهبه، عالی است، هیچ ایرادی ندارد، همان رقم صحیح است. اما اگر از این حد تجاوز کند، وای! این دیگر بیلطفی است، زیرا شأن آدمی تا درجهی تولید ماشین جوجهکشی نزول میکند ...
آیا دخترک مجذوب این قدرت فصاحت و استدلال شد؟ حقیقت آنکه چون از موهبت خیالبافی بینصیب بود، فکر کودک آینده چنگی به دلش نمیزد. بچه در نظرش گاهی عروسک بود و گاهی حیوان کوچولویی که مال دیگران است و فقط باید از کنار پیراهن و لباس دورش کرد. با این حال، همچون نامزدی که به وظایف مقدسش وقوف کامل دارد، خود را دارای روح مادری میپنداشت. سری تکان میداد و با ناز لبخند میزد.
این بود که تا عروسی سرگرفت سر بچهها باز شد. طولی نکشید که نفر اول اعلام حیات کرد. حتی در همان لحظه که عروس جوان تازه مزهی ازدواج را میچشید و میفهمید که شوهر حرفشنو و سربهراه داشتن چقدر لطف و تعادل و تنعم به زندگی میبخشد و زندگی دو نفره چه لطافت و صفایی دارد و عجله برای زاییدن آنقدرها هم لازم نیست، ناگهان اولین کودک در شکمش شروع به جنبیدن کرد. در آغازِ آبستنی وانمود میکرد که قند توی دلش آب میشود، ولی طولی نکشید که تهوع و سرگیجه و کسالتهای گوناگون قند را به کامش زهرِ هلاهل کرد و بدخلقیاش آشکار شد. چون چهرهی رنگ به رنگ و پلاسیدهاش را در آیینه برانداز میکرد؛ با دلهره از خود میپرسید که آیا هرگز ملاحت و طراوتِ نخستین را باز خواهد یافت. شکمش که مرتب باد میکرد و کش میآمد او را به وحشت میانداخت: مبادا این غول حریص که گوشتش را میجوید و خونش را میمکید ناگهان شکمش را بدرد و خونش را بریزد؟ و در طی ماههای مدید هیکل شرمزدهی خود را از اینسو به آنسو میکشید. بدتر از همه، وقت زایمان به آخر تابستان میافتاد.
خداحافظ ای تعطیلات تابستان ـ و تابستان نیز گویی به عمد بر درخشش خود افزوده بود. خداحافظ ای ییلاق و کنار دریا و آبتنی و رقص و ورزش و خودنمایی و جلوهفروشی و تحریک هوس مردها. همچنین خداحافظ ای اتومبیل کوچولوی کروکی که زن و شوهر جوانبخت تازه میخواستند بخرند. باید در کنجی خزید و انتظار کشید، هی انتظار کشید، هی روزها را شمرد و، به خلاف شیوهی مرسوم، چشم به راه پاییز و باران و سرما ـ و زایمان ـ داشت. شوهرش با لطف و محبت همیشگی میکوشید که روحیهی او را تقویت کند: «دیگر چیزی نمانده است، جگرم. سه ماهدیگر، دو ماه دیگر و ...» زن نوکش را میچید و خودخواهش مینامید: «بچه در شکم تو نیست که بدانی من چه میکشم!» مردک زهرهی اعتراض نداشت. ولی مطمئن بود که وقتی موجودِ کوچولو حجاب حاجز مادر را به باد لگد میگیرد، زنش چه کیفی میکند، کیفی که شوهر از آن محروم است. وقتی بدخلقی زن شدت مییافت به مردک سرکوفت میزد که چرا کمی صبر نکردی، چه میشد اگر یک سر سوزن مهلت میدادی تا موقع بچهداری برسد؟ مردک با همه خشم و غضب، دندان روی جگر میگذاشت و مدارا میکرد: آخر در چشم همهی مردم، مقصر او بود.
عاقبت سر و کلهی بچه پیدا شد. فوراً طوفان محبت مادری، که از دیر آمدن شدیدتر شده بود، پدر را از میدان بیرون کرد. شب که مردک از سر کار بر میگشت، پاورچین و ترسان در پناه سایهی دیوارها پیش میآمد و خود را کوچک میکرد. ولی با همهی کوچکی، وجودش زائد بود. اگر، مثل زمانهای خوش سابق، میخواست روی صندلی اتاق ناهارخوری در کنار آتش بخاری بلمد و روزنامه بخواند، ناگهان زنش سر میرسید، به پر و پاچهاش میپرید، کاری میکرد کارستان و از اتاق بیرونش میانداخت؛ زیرا اتفاقاً روی همین صندلی جای مناسبی بود برای عوض کردن پوشک بچه. اگر به اتاق خواب پناه میبرد، اتفاقاً وقت شیر دادن میرسید و معلوم نبود که چرا این موجود لوس نُنُر همهی صندلیهای اتاق حتی تختخواب را منحصراً برای شخص خود میخواست و به کسی اجازهی نشستن و ماندن نمیداد. اگر در آشپزخانه مخفی میشد، شیرِ بچه همین لحظه را انتخاب میکرد تا جوش بیاید و سر برود و حریرهاش بسوزد.
زنش خشمگین فریاد میکشید: «حواست کجاست؟ مگر خوابی؟» از بوی سوختگی خبردار میشد، میدوید، با جار و جنجال از آشپزخانه بیرونش میانداخت، میگفت که جایت اینجا نیست. جایش اینجا نیست؟ پس در کدام جهنمدرهای است؟ خانه دو اتاق و یک آشپزخانه که بیشتر نداشت ... نه، مستراح هم داشت! دزدانه در آنجا مخفی میشد. ولی زنش آنجا هم راحتش نمیگذاشت. از پشتِ در صدای غرغرش را میشنید: «کدام گوری رفتهای؟ جونی! جونی! بیا برو برای من سفیداب بخر! ...» شرمنده و فرمانبردار بیرون میآمد، برای خرید سفیداب میرفت، بر میگشت، از شام خبری نبود، میبایست حاضری بخورند ...
پس کجا شد آن غذاها که در آتش محبت پخته و با چاشنی عشق خورده میشد؟ اکنون دیگر شام نمیخوردند، ناهار نمیخوردند؛ فقط تغذیه میکردند، یعنی مثل انگلیسیها نیروی بدن را با غذا حفظ میکردند. حتی شب، شبِ مقدسی که برای خفتن و عشقورزیدن آفریده شده است، در میان ملافهها یخزده به وحشت و اضطراب میگذشت. پدر احساس میکرد که عصیان در اعماقِ وجودش میغرد. نه بابا، چندان هم دلش برای تباه شدنِ خوشبختیاش نمیسوخت. برای نیل به هدفهای عالی، آماده بود که لبخندزنان جان ببازد. مثلاً اگر در زمان دیوکلسین امپراتور خونخوار روم میزیست،آنگاه که او را زیرِ چنگال جانوران درنده میانداختند، یکی از مطیعترین و سر به راهترین شهیدانِ مسیحیت میشد. ولی اینجا احساس میکرد که سر و کارش با پوچی و حماقت است. همهی افکار بلندش پا در هوا مانده بود.
ای بابا، مگر لطیفتر و نازنینتر و ملوستر از بچه چیزی در دنیا هست؟ پرندهی ظریف کوچولویی است که بدنِ کوچولوی ولرمش در کف دست میلرزد و قلب کوچولویش میتپد ... ولی امان از دست این وحشی، این درندهخوی، این آدمیخار، این آتیلا! گاهی نزدیکِ گهواره میرفت، به خیال خودش میخواست بچه را با نگاهْ نوازش کند، ولی او را به تیر ملامت میکوفت. صدای خفهای از اعماق وجودش میغرید: «حیوان کثیف، گمشو!» ولی صدای کلفتش عاشقانه زمزمه میکرد: «ملوسم، ملوسکم!» در این وقت مادر سراسیمه میدوید و میگفت: «دستش نزن، با این دستهای زخمت اکبیری! نبوسش، با این ریش نتراشیده!» آیا واقعاً میخواست او را ببوسد؟ این تکه گوشت قرمز، هم او را به سوی خود میکشید و هم از خود میرماند. دیگر نمیدانست چه خاکی به سر کند. ولی طبیعتِ خوشبینش زمزمه میکرد: «حواست پرت شده است، چیزی نیست، میگذرد.»
و برای اینکه به خوشی بگذرد، عادت کرد که شبها پنهانی از خانه بگریزد و به میخانه پناه ببرد. آنجا، در میان تجمل و زیبایی، و دور از جار و جنجال و بوهای ناخوش خانه، دوباره با خویشتن آشتی میکرد. آشتی مذبوحانه، و پر از پشیمانی. ولی دستکم پشیمانی زود از میان رفت...
افسوس که درهای بهشت، باز نشده بسته شد. با حیرتی بیش از تأسف دریافت که حقوق کارمندی کفاف مخارج اضافیاش را نمیدهد. برای چه؟ این دیگر جزو اسرار بود. ظاهراً بچه که خرجی نداشت؛ کمی شیر خشک، کمی گردِ طلق، چند تکه مشمع و پوشک. آخر حق تأهل برای همین چیزهاست، حتی اضافه هم باید بیاید. اما، برای اضافه درآمد، یک چاه ویل درست شده بود. حسابهایش را واریز کرد، جمع و تفریق بست، دور مخارج تجملی خط کشید، برنامهای تنظیم کرد و تصمیم گرفت که آن را مو به مو به کار بندد ... سودی نکرد. چاه ویل همچنان سر جای خود بود.
از همه بدتر آنکه علل اساسی این مخارج اضافی همه ماهه اتفاقی و موقتی جلوه میکرد. البته در ماه آینده کارها روبهراه خواهد شد و آنوقت مزهی رفاه و راحتی را خواهند چشید. ولی ماه بعد چاه دیگری کنده میشد. بیآنکه چون و چرایش را بداند. ناگهان به دلش برات شد که حفر این چاه کار بچه است. خوب، به جهنم! چه میشود کرد. رفاه و آسایش بماند برای بعد.
و اتومبیل کوچک کروکی که تا چندی پیش هنوز در دسترس بود عقب عقب رفت و رفت تا در اعماق آینده ناپدید شد. و در عین حال، کروک خود را هم از دست داد. معلوم است که با داشتن بچه اتومبیل کروکی و روباز نمیتوان خرید؛ از بیم سرماخوردن و سقوط کردن بچهها باید همواره کروک را بکشند. نه، نه، تا پانزده سالِ دیگر اصلاً نباید اتومبیل کروکی بخرد. حتی در خواب، شرط احتیاط اجازهی این تصور را به او نمیداد؛ آدم باید خیلی وحشی و بیانصاف باشد که جان بچههای نازنینش را بازیچهی دست خود قرار دهد.
بچهاش پسر بود. اتفاقاً دلش دختر میخواست؛ آخر دخترها لطیفتر و شیرینترند. خوشبختانه در سالهای اول، اختلاف زیادی میان دختر و پسر به چشم نمیخورد. پدر از مرحلهی تسلیم و رضا تا سرمنزل ستایش و نیایش پیش رفت. این امر به کودک اجازه داد که پایههای اریکهی استبدادش را بر مغز پدر استوارتر کند. این حکومت استبدادی که نخست وحشیانه و از خارج به زورِ تهدید و ارعاب تحمیل شده بود به تدریج مورد قبول مرد اسیر قرار گرفت و ارکانش ثابتتر و قاطعتر و در عین حال نرمتر و فریباتر شد. نه اینکه اجازهی کوچکترین آزادی بدهد، بلکه زرق و برقی به خود زد و رنگ طلایی گرفت. بدین ترتیب شبها آرامتر گذشت، فاصلهی میان اوقات شیر خوردن بیشتر شد و ونگونگ نرم و ملایمی جای عربدههای وحشیانه را گرفت. بردهی بیچاره گمان کرد که دورهی آزادیاش فرا رسیده است ...
بدبخت نمیدانست که با آمدن کودک، ماشین زندگیاش دنده عوض کرده و در نتیجه تغییر ماهیت داده است. پیش از آن، آینده در نظرش از فردا شروع میشد و نقشههایی که میکشید از حدود چند هفته و منتها چند ماه تجاوز نمیکرد. یک سال معادلِ بینهایت بود. اکنون سراسر هفته جزو زمان حال محسوب میشود و کوچکترین واحدِ زمانِ آینده یک ماه دیگر بود. آیندهی نزدیک از روی فصلها و پارههای سال حساب میشد. مردک اعلام میکرد که «عنقریب بچه دندان درمیآورد؛ عنقریب راه میافتد.» عنقریب یعنی سه ماه، یک سال، دو سال دیگر؛ و بیچاره عجله داشت که عنقریب همین امروز بشود. دریغا! زمان را از ارزش و اعتبار انداخته بود. گناه عظیم و جنایت وحشتناک او نسبت به زندگی همین بود! از آن پس کوشید که تندتر پیر شود. خودش حرکت چرخی را که دندهعقب نداشت سریعتر میکرد. چه شتابی داشت که زندگی را به سر آورد؟ مگر نمیفهمید که از وقتی پسر پا به گهواره میگذارد پدر را به سوی گور میراند؟
دفتر بزرگی خرید و اسمش را گذاشت: «یادداشت روزانه دربارهی پسرم». تاریخ نخستین لبخند، نخستین دندان، نخستین گام کودک را در آن ثبت کرد. نخستین کلمهای که بر زبان طفل جاری شد از حوادث بزرگ تاریخ به شمار رفت. برای اینکه محتوای دفتر را پرمایهتر کند اندیشهها و نظریات شخصی خود را نیز در آن مینوشت. مثلاً «به نظر من این کودک بسیار باهوش است ...»
دست نگه میداشت، دچار تردید و وسواس میشد. ناچار روی کلمهی «بسیار» خط میکشید و به جای آن با شکستهنفسی مینوشت: «نسبتاً» و چون از بیطرفی و بینظری خود قوت قلب مییافت باز چنین قلمفرسایی میکرد: «امیدوارم که در دهسالگی وارد دبیرستان شود و در شانزده سالگی دیپلم بگیرد؛ در این صورت وقت را تلف نکرده است و میتواند در نوجوانی در امتحان ورودی دانشگاه شرکت کند.»
آنگاه قلم در دستش مدتی معطل میماند سپس شتابان به کاغذ حمله میبرد: «او را به کدام دانشکده بفرستیم؟ اگر مثل من ذوق و علاقه به ادبیات داشته باشد چرا به دانشکدهی ادبیات نرود؟ و اگر ذهنش به علوم متمایل شود ـ آخر مگر جامعه به همهی فنون نیاز ندارد؟ ـ خوب، من مانع شکفتن استعداد او نخواهم شد. باداباد، بگذار برود به دانشکدهی فنی ...»
شبهای دیگر خیالبافیهای او تا سطح زمین پایین میآمد. پس از رژهی مرسوم و خود به خود اتومبیلهای سواری، خیال تازهای در ذهنش جان میگرفت و آن آرزوی چادرزدن بود. در میان دشت و دمن چادرزدن، سعادتی بالاتر از این متصوّر نیست! ولی این خوشبختی برای کسی که بچهی کوچک دارد حرام است. پس باید یک کاروان راه بیندازد ... نه، نه، کاروان لازم نیست. چادرزدن در واقع یعنی خوابیدن زیر چادر. پس، وقتی که بچه بزرگ شد، یک چادر میخرند و بیهدف به راه میافتند و ترانههای ولگردان را زیر لب زمزمه میکنند. یا پیاده، یا با دوچرخه ... چرا با قایق نروند؟ یک قایق خوب چندان گران نیست ... قایق یا بلم؟ البته قایق برای حمل اسباب و ادوات اردو مناسبتر است...
«در پانزده سالگی آرزو داشتم که جزیرهی کرس را با قایق دور بزنم. وقتی که پسرم پانزده ساله شد، چه مانعی دارد که برای این کار هر دو سوار یک قایق بشویم؟ هر شب در جای مناسبی در کنار ساحل خواهیم رفت و دور از جنجال تمدنْ، شب را در زیر درختان کاج بیتوته خواهیم کرد. چادر میزنیم، آتش میکنیم، غذا میپزیم، سپس در میان شب روشن مینشینیم و پیپ میکشیم. و صبح، پیش از عزیمت، سر و تن را در آب رودخانه صفا میدهیم ... اگر آن محل موافق میل ما باشد چه مانعی دارد که چند روزی رحل اقامت بیفکنیم؟ این است معنای رفاقت میان پدر و پسر!»
در همهی این خواب و خیالها زنش را فراموش میکرد. تصویر زن به کلی از افق فکرش محو شده بود، ولی او یک شب خود را به یادش آورد و زیر گوشش زمزمه کرد:
ـ جونی! تو دختر میخواستی، مگر نه؟
دیگر نمیدانست که دلش دختر میخواهد یا قایق. به زودی مژده رسید که تا چند ماه دیگر یک دختر دندانمرواردید به جمع خانه اضافه خواهد شد، شاید هم یک پسر کاکلزری. و ماجرای گذشته دوباره آغاز شد. ولی این بار تغییرات روحی پدر و مادر چندان شدید نبود، لابد عادت کرده بودند. چند ماهِ نامطبوعِ پیش از زایمان گذشت، به سرعت برق گذشت. از وقتی که مردک زمان را هل میداد زمان هم با سرعت بیشتری میگذشت. عاقبت دختر به دنیا آمد. بله، دختر بود، یک دختر درست و حسابی. حال باید هرچه زودتر بزرگ شود! دو سال اولِ پس از تولد از مشکلترین سالهاست؛ بچه دست و پای پدر و مادر را میگیرد، کارها را فلج میکند، خانه را از بوهای تند و ترش میآکند. پس باید هرچه زودتر بزرگ شود که خود را کثیف نکند، زودتر راه بیفتد، زودتر زبان باز کند، زودتر این کرمِ لولنده صورت آدمیزاد بگیرد، زودتر محبت پدر و مادر را جلب کند! زود، زود ...
و آرزوی مردک زود برآورده شد. هنوز چشم به هم نزده بود که دختر دو سال سه سالش تمام شد. حالا فرزند ارشدش به مدرسه میرفت. پدر میبایست دو دفتر یادداشت بنویسد: یکی برای پسرش و یکی برای دخترش. ولی هر دو دفتر خالی بود؛ فرصت نداشت که آنها را پر کند، از آن گذشته، متوجه شده بود که لطیفترین سخن کودکان، همین که به روی کاغذ میآید، از یخ سردتر میشود. پس چرا وقتش را، وقت گرانبهایش را، بیهوده تلف کند؟
وقت، همیشه وقت! هرچه زودتر بگذرد، بیشتر کم میآید. حتی فرصت درکِ این نکته را هم نداشت. زیرا اکنون کلاف زندگیاش مثل نمایشی که حوادثِ برقآسایی در آن میگذرد به سرعت از هم گشوده میشد. هر بار که از اداره بر میگشت، بیاختیار قدم تند میکرد و از خود میپرسید که چه فاجعهای در خانه روی داده است؟!
عاقبت روزی این فاجعه روی داد؛ روی پلکان جسد بیجانِ زن و فرزندانش را یافت ـ نه، خوشبختانه نیمهجان بودند؛ پسرش به شیر گاز ور رفته و با کمالِ شهامت مادر و خواهر خودش را مسموم کرده بود؛ اگر یک ساعت دیرتر میرسید میبایست سه تابوت خبر میکرد. روز دیگر نوبت دخترش بود؛ آنقدر در مستراح ماند تا مجبور شدند در را بشکنند. گاهی سیلآب از آشپزخانه راه میافتاد، کف آپارتمان را فرا میگرفت، سقف همسایهی پایین را میشکافت و فریاد او را بلند میکرد. گاهی نقش و نگارهای محو نشدنی، حتی حکاکی با میخ، زینتافزای دیوار اتاق ناهارخوری میشد. یا خبر مییافت که دخترش نزدیک بوده است از پنجره سقوط کند. وحشتزده به دکان آهنگری میدوید و یک نرده سفارش میداد. ولی نرده به چه درد میخورد؟ زیرا دفعهی بعد چیزی نمانده بود که بچه چشم خود را با قیچی کور کند. به موجب قانون کلی، خطر از جایی که انتظار نمیرفت سر درمیآورد و آنها که منتظرش بودند خبری نمیشد.
مادر با آه و ناله میگفت: «آپارتمان بزرگتری برای ما لازم است. بچهها توی این لانه هار شدهاند!» ولی هاری وقتی به آنها روی میآورد که پسر میخواست مشقهایش را بنویسد و دختر میخواست به او کمک کند. آنوقت مرض هاری به پدر و مادر بدبخت نیز سرایت میکرد. محبت پدری عصیان میکرد. دستها را بالا میبرد و بر سر دژخیمان خود فرود میآورد. شرمنده و پشیمان، دست از زدن میکشید و به کنجی میخزید، گویی ده سال پیرتر شده بود.
ولی به خرجش نمیرفت. زیرا، برای اینکه به خرجش برود، میبایست علتِ حقیقی بدبختیهای خود را بشناسد؛ یعنی هرچه بر سرعت زمان بیفزاید زمان کوتاهتر میشود، و هر چه زمان را کوتاهتر کند بیشتر خود را محکوم به سودجویی یعنی خشونت و سفّاکی کرده است. ابراز محبتْ نتیجهی تجمل و کارِ کسانی است که فرصت و وقت کافی دارند؛ همینکه وقت طلا شد آدمی نیز سفّاک و بیرحم میشود.
ظواهر امور چشمش را کور کرده بود و هر روز در اشتباه فروتر میرفت. زنش میگفت: «تقصیر این خانه است!» و خودش تکرار میکرد: «تقصیر این خانه است!» و به جای استفاده از زمان به فکر استفاده از مکان افتاد و خواست آپارتمانِ بزرگتری تدارک ببیند. بدبختانه مضیقهی مسکن بود؛ کی و کجا این مضیقه نیست؟ ولی اگر بهای بیشتری بپردازد ... بهای بیشتری پرداخت و تا خرخره زیر قرض رفت. خوشبختانه حقوقش اضافه شده بود ـ گاهی از این اتفاقها میافتد. چون مرد خوشبینی بود حساب کرد که در حدود ده سال دیگر پسانداز مختصری خواهد داشت و زندگیاش مرفّهتر و آسودهتر خواهد شد. خوب، بالاخره این دوران سختی را نیز باید گذراند تا آن روز برسد و بار دیگر به خود گفت: «این نیز بگذرد.»
و برای اینکه زودتر بگذرد، به فعالیت اداریِ خود افزود، با هزار التماس تقاضای اضافهکار کرد، زیردستان خود را به شوق ترفیع به فحش کشید. دیگر مجال نداشت به یاد آورد که زمانی مرد نیکنفسی بوده است.
و این کار واقعاً دلش را از سنگ سختتر میکرد. خوشبختانه افق از سوی دیگر روشن میشد؛ مدرسه آماده بود تا دخترش را برباید، همانطور که چند سال پیش پسرش را ربوده بود. بدین ترتیب، خانه از شرّ وجود دو بچه، در قسمت اعظم ساعات روز، خلاص میشد (آخر مگر وظیفهی مدرسه همین نبود؟) و پدر و مادر میتوانستند نفسی آسوده بکشند؛ از این رهگذر زندگیِ انسانی را از سر بگیرند و اعمال پدرانه و مادرانهی خود را با پشتکار بیشتری دنبال کنند.
زنش این لحظه را انتخاب کرد و به گوش شوهر خواند که دلش هوس بچهی سوم کرده است. بچهی سوم؟ مات و متحیر و مبهوت به زنش نگریست و برای نخستینبار، پس از سالهای سال که از زناشویی آنها میگذشت، او را نشناخت. از زنش خاطرهی یک دختر محجوب و ظریف و باریک در ذهن داشت و اکنون یک زن چاق سیسالهی جا افتاده، یک مادر حرفهای، یک مرغ تخمگذار به جای آن میدید.
بیهوده کوشید تا سر بپیچد، عصیان کند؛ زنش کوتاه نمیآمد. چون حافظهی خوبی داشت، سخنهایی را که شوهرش پیش از ازدواج گفته و بعد فراموش کرده بود به یاد او آورد: «مگر خودت نمیگفتی که سه تا بچه میخواهی؟ ...» سخنهای دیگری هم گفت که از یاد مرد رفته بود؛ شاید هم از خودش در میآورد. دست آخر، رگ حساس دل شوهر را به بازی گرفت و گفت: «صبح تا شام، تو در ادارهای و بچهها در مدرسه. من تک و تنها توی این خانهی درندشت حوصلهام سر میرود. تو همیشه فکر خودت هستی. تو آدمِ خودخواهی هستی.» و سیل اشکش سرازیر شد. مرد نیکنفس نازکدلی بود. تسلیم امیال زنش شد. و طولی نکشید که برق پیروزی در چهرهی زن درخشیدن گرفت. اینبار دختر باشد یا پسر؟ چندان فرقی نمیکرد. مهم خود بچه بود، با مفهومی خنثی.
این دفعه حادثه راحت گذشت: چرخ بچهسازی روان شده بود. دورهی آبستنی و وضع حمل و سال اول و دوم تولد، در حاشیهی زندگی روزمرهی آنها، به سرعتِ برق گذشت. پدر حتی به فکر نوشتن دفتر یادداشت تازه نیفتاد. وانگهی دو دفتر سابق نیز همانطور در گوشهی گنجه افتاده بود و خاک میخورد. فعلاً ششدانگِ حواسش جمع پسر بزرگش بود که باب رفاقت را با او باز میکرد. درسهایش را مینوشت، به حمایت از او در حماقت معلمان داد سخن میداد، مقداری معلومات یاد میگرفت که فراموش کرده بود که خودش هم بیست سالِ پیش اینها را خوانده بوده است. اولینبار که احساس رضایت میکرد از اینکه روز به روز بر وسعت دایرهی معلوماتش افزوده میشد.
با این همه، بچهی شمارهی سه، که سراسر حسن نیت بود، برای کمک به خیرِ عمومی، میکوشید که اسباب مزاحمت دیگران نشود. اینقدر در این راه کوشید و اینقدر خود را ساکت و مؤدب و معقول و حرفشنو نشان داد که عاقبت پدر و مادر نگران شدند.
بچهای که بیسر و صدا برای خودش میپلکد، همیشه در عالمِ خیال به سر میبرد، کمتر به فکر بازی میافتد، چیزی را نمیشکند، نافرمانی نمیکند، قیل و قال راه نمیاندازد، زوزه نمیکشد، غذا نمیخورد، طبیعی نیست. پی دکتر فرستادند ... بیچاره شمارهی سه! در حالی که شمارههای یک و دو لبریز از تندرستی و صحت مزاج بودند، این یکی پای سلامتش میلنگید. البته مریض بستری نبود: آنقدر از ایجاد سر و صدا میترسید که حاضر نبود دل به دریا بزند و یکباره مریض شود! از بیماریهای نامشخص و بیمعنی خوشش میآمد؛ گاهی از زیادی صفرا رنجه بود و گاهی از کمبود کلسیم؛ زکام را تا آستانهی سینهپهلو، قولنج را تا آستانهی اسهال خونی، خراش را تا آستانهی قرحه میرساند. خوشبختانه هیچوقت از آستانه رد نمیشد. خلاصه، بچهی علیلی بود. بیدرنگ همهی اهل خانه به دور این بچه که هیچوقت چیزی از کسی نمیخواست و همیشه ساکت و آرام در کنجی میخزید و به پرسشهای اضطرابآمیز آنها با لبخند بیرمقی پاسخ میداد حلقه زدند. پزشک میگفت: «وقتی پنج شش ساله شد حالش بهتر میشود» و پدر و مادر با همهی نیروی خود کوشیدند که زودتر او را به این سن برسانند.
سرانجام موفق شدند و نفسی آسوده کشیدند. بر طبق پیشبینی پزشک، حالا دیگر نوبت رشد شمارهی سه رسیده بود. دورنمای خوشبختی آیندهی خانواده در برابر نظر آنها خودنمایی کرد: چادر، قایق، اتومبیل، مسافرت و البته ابراز محبت.
در همین وقت جنگجهانی درگرفت. چه جنگی؟ آیا این بار دشمن از مشرق میآمد یا از مغرب؟ از شمال یا از جنوب؟ چه فرق میکرد؟ هر بیست و پنج یا سیسال یکبار، یعنی مدتزمان لازم برای ساختن یک سرباز، جنگ به پا میشود و پنج یا شش سال، یعنی مدتزمان لازم برای کشتن سربازی که ساخته شده است، طول میکشد؛ پس از آن دوباره سرباز میسازند و دوباره جنگ میکنند. خلاصه جنگ درگرفت. پدر خانواده به لباس سربازی درآمد و به جبهه رفت و با چند میلیون سرباز دیگر که نه فرصت کشته شدن داشتند و نه فرصت فرار کردن، به دستِ دشمن اسیر شد، و دشمن او را به اردوگاه اسیران فرستاد، و هفتهها و ماهها و سالها پشت سر هم گذشت.
متخاصمان دارای سلاحهای مخرّب شدید و سریع مانند بمب هیدروژنی و گاز خفه کننده و چیزهای دیگر بودند. بدبختانه از آنها استفاده نکردند و نکردند تا طول مدت جنگ به اندازهی طبیعی خود رسید و اسیر بدبخت هی روزشماری کرد و کرد تا آخر به ستوه آمد و فهمید که وقت از سرش زیاد شده است. وقت زیاده شده است یعنی چه؟ چه احساس عجیب و موهنی! مگر تا کنون آه و نالهاش از کمبودِ وقت نبود؟ فکر کرد و فکر کرد تا به این نتیجه رسید که حضور بچههایش زمان را کوتاه و غیاب آنها زمان را بلند میکند. زمانِ بلند زمانِ ملال است، زمانِ کوتاه زمانِ تشویش است. زمانِ کوتاهْ زندگی را میخورد، زمانِ بلندْ زندگی را نفرتانگیز میکند. زمانِ درست، زمانِ حدِّ وسط، زمانِ خوشبختی، نه بلند و نه کوتاه را چگونه میتوان به دست آورد؟
آخر سر تصمیم گرفت که فرار کند. پس از یک سال آزگار تلاش و اقدامِ بیثمر و تهیهی اوراق قلابی که ضبط شد و حفر نقبهایی که خراب شد، عاقبت یک روز بخت به روی او خندید و با لباس عادی و با جیبهای پر از شکلات در میانِ کشور دشمن در هوای آزاد سر درآورد. جسورانه قدم پیش گذاشت و مصمم شد که پای پیاده دو هزار کیلومتری را که تا خانه فاصله داشت طی کند.
بیش از دو سال از اسارت او میگذشت و در این مدت تصور میکرد که جامعهی بشری منحصرا از مردان بالغی که لباس نظامی پوشیدهاند و در آلونکهای چوبی بهسر میبرند تشکیل شده است. به اولین دهکده که رسید نزدیک بود سیلِ اشکش سرازیر شود. چشمش به خانهها و زنها و بچهها و رنگهای تند افتاده بود. همهی نیروی محبت و نیکنفسیاش بیدرنگ تا گلویش بالا آمد. به زنها لبخند زد. و زنها که شوهرهایشان از سالها پیش به جبهه رفته بودند، در جوابِ او لبخند زدند. به بچهها که نگاه صاف و آبی و پاک و ساده و دوستداشتنیشان به او خیره شده بود لبخند زد. یک بچهی ده ساله، مثل یک فرشتهی کوچولو، توجه و محبت او را بیشتر به خود جلب کرد. ایستاد، یک تخته شکلات از جیب درآورد و به او داد. بچه به زبان خودش تشکر کرد. و مرد راه خود را پیش گرفت. یک کیلومتر دورتر، دو ژاندارم از عقب رسیدند و دستگیرش کردند. همان فرشتهی کوچولو، پس از خوردن شکلات، بدگمان شده و او را لو داده بود. اما زنها حرفی نزده بودند. آخر آنها فرشته نبودند.
و بدین ترتیب، همهی طول جنگ را در اردوی اسیران گذراند. وقتی به خانه برگشت، سنش به چهل میرسید و بچههایش از مرز بلوغ گذشته بودند. شرمش ریخته و چشمهی محبتش خشکیده بود. تصمیم گرفت که زندگی دیگری آغاز کند و فقط به فکر خود باشد. آیا بر اثر هیجان بازگشت بود یا بیتجربگیِ ناشی از سالها عفاف و کفِّ نفس؟ آیا شور جوانی زنش را به چیزی نگرفته بود؟ در هر حال، پس از چند ماه، زن آبستن شد و مرد سر انگشت حیرت به دندان گزید. بچهی چهارم در راه بود!
بله، بچهی چهارم؛ محصول افزایش آمار نوزادان پس از هر جنگ. پدر سوگند یاد کرد که دیگر تا جان در بدن دارد در این چاه نیفتد، ولی عجالتاً دیر شده بود.
افسوس! فراموش کرده بود که کودکان قدیمش به سن بلوغ رسیدهاند. دخترِ بزرگش دست از پا خطا کرد و دامن خود را آلود. مجبور شدند که هر چه زودتر شوهرش بدهند و شرش را بکنند. ولی چون زن و شوهر جوان بضاعتی نداشتند، پدر و مادر عروس پرورش کودک آنها را به عهده گرفتند، و این کار بسیار به موقع بود، زیرا بچهی شماره چهارِ خودشان تازه از آب و گل درآمده بود! سپس عروسیِ پسر بزرگ خانواده سرگرفت و بچههای او بچههای دیگر دختر روی سر و کلهی پدربزرگ خراب شدند. اکنون نوبت آن بود که برای شمارهی سه نیز آستین بالا بزنند تا میدان را برای شمارهی چهار خالی کند. مردم از گوشه و کنار میگفتند: «چه خانوادهی خوشبختی!» بعضی به حال پدربزرگ حسرت میخوردند واقعاً این مرد از همهی مردم بختیارتر و کامرواتر بود، زیرا به بزرگترین آرزوی زندگی خود رسیدن و عاقبت در پنجاه و شش سالگی اتومبیل را خریده بود. با محبت فراوان آن را میراند. شاید این تنها موجودی بود که هنوز به آن محبت میورزید. دیگر از محبتهای سابق چیزی در او نمانده بود، ولی آدم نان شهرتش را میخورد.
قایق و چادر البته در این سن و سال وجهی نداشت. تلویزیون و یخچال و ماشین رختشویی و خانهی ییلاقی جای آنها را در کشور آرزو گرفته بود.
*
چه اشتباه بزرگی که هر سالْ، روز تولد را جشن میگیرند! چه اشتباه بزرگی که کفر مردم نیکنفس را در میآورند!
یک روز افراد خانواده گرد هم آمدند و به افتخار هفتادسالگی رئیس خانواده جشن بزرگی بهپا کردند. رئیس خانواده چشم گشود و دید که زندگی را پشت سر نهاده است. بیچاره گمان میکرد که هنوز زندگی در پیش است. همان دم مژده رسید که نتیجهاش پا به جهان گذاشته و خودش پدرِ پدربزرگ شده است.
آنگاه این مرد نیکنفس، این مرد نیکخواه، این مرد مظلوم، چون دید که دیگر کارد به استخوانش رسیده و طاقتش طاق شده است، دستی به کمر زد و از جا برخاست. به اتکای نیروی احقاق حقوق خویش، بیتأمل و بدون ذرهای رحم و انصاف، نخستین جنایت خود را انجام داد؛ دستهای آدمکُشش را به کار انداخت، زنش را گرفت و خفه کرد. سپس بقال سرگذر و نانوا و یک سروانِ ژاندارمری و خانم آموزگار و فراش پست را که با دوچرخه میگذشت گرفت و خفه کرد. جینالولو بریجیدا را خفه کرد، رئیس جمهور را خفه کرد، یک واکسی را در سنگاپور خفه کرد.
حتی آلبرت اینشتین را خفه کرد. آلبرت اینشتین مدتها پیش مرده بود، ولی اهمیت نداشت. زیرا در حالی که این مرد بدسیرت جانی گمان میکرد که دنیا را خفه میکند، در واقع دنیا بود که او را خفه میکرد. افراد خانواده مینالیدند و تأسف میخوردند که حیف از چنین مرد نیکنفسی که دارد از خوشی میمیرد!
بیست و یک داستان از نویسندگان معاصر فرانسه. انتشارات نیلوفر