ازبین‌بردنِ ترس جهانی | شرق


«در پایان کلام است، و کلام انسان است و کلام با انسان‌هاست». این سخنِ یوحنا تذکار استن‌بک است خطاب به انسان مدرن که «خود بزرگ‌ترین خطر و تنها امید ماست». تمام شش داستانِ «مرگ و زندگی» را که ازقضا کتابی است گردآمده از تکه‌داستان‌های استن‌بک از آثار مختلفِ او، می‌توان در مونتاژ با این تذکار خواند. در داستانِ دوم کتاب با عنوان دورودرازِ «چگونه دانی از جنگ که بازگشت، خود را وارث یافت و سوگند خورد که بی‌پناهان را یاری دهد»، دانی بعد از بازگشت از جبهه و اخراج از نظام، وارثِ پدربزرگ خود شده است اما عهده‌داریِ مالکیت چنان برای او که همواره بی‌خانمان بوده، سنگین می‌آید که به‌جای رتق‌وفتق امورِ مالکیت خود را به باری رسانده و بعد در قمارخانه می‌یابد و سرخوشی‌اش چنان بالا می‌گیرد که سر دومین نبش خیابانی که به‌هم ریخته بود پاسبانی دستگیرش می‌کند. همین‌جاست که استن‌بک آن عبارت کلیدی داستان را می‌آورد: احترام به قانون.

مرگ و زندگی جان اشتاین بک استن بک

«احترام فراوان دانی نسبت به قانون وادارش کرد که بی‌سروصدا دنبال پاسبان راه بیفتد». این عبارت که در طولِ داستان چندبار تکرار می‌شود، به شخصیت سرخوش داستان نسبت داده می‌شود که پیش از این با شادخواری و قمار و برهم‌زدن نظم و اخراج از نظام شناخته شده است و همین امر تضادِ داستان را برمی‌سازد که تمِ محوری چند داستان دیگر این مجموعه نیز هست و جز زبان و لحن و جهانِ جان استن‌بک، شاید تنها خطِ اتصال داستان‌های تکه‌پاره از دیگر کتاب‌های استن‌بک باشد. تلقی‌ای که این نویسنده آمریکایی از مفهوم قانون می‌سازد در نسبت با همان کلامی که از آنِ انسان است. چند خطِ بعد، دانی در اتاقک زندانی است که ساس‌ها کلافه‌اش کرده‌اند. دانی برای آنکه در اتاقک زندانِ شهر هم به سرخوشی سَر کند، «بازی مسخره‌ای» طراحی می‌کند. ساسی را روی دیوار له می‌کند و با مداد دورش دایره‌ای می‌کشد و اسمش را می‌گذارد شهردار. بعد ساس‌های دیگر را و به‌این‌ترتیب «اعضای انجمن شهر» در دیوار زندان شهر جمع می‌شوند. زندانبان اما از او شکایتی ندارد چون «دانی عکس آنهایی را که به زندانش انداخته بودند و پاسبان‌ها را نمی‌کشید...» و باز آن عبارت سروکله‌اش پیدا می‌شود: «به قانون احترام زیادی می‌گذاشت».

ازریخت‌انداختنِ قانون که ابداعِ انسان است،‌ کلامِ انسان، اما با منشاء الهیاتی، کاری است که ‌استن‌بک در این داستان‌ها انجام می‌دهد. در داستانِ بعد، «تدفین پدربزرگ» خانواده‌ای که به‌خاطر توهچل‌افتادن تام، یکی از اعضاش به کالیفرنیا می‌گریزد در راه با مرگِ پدربزرگ در مخمصه‌ای تازه گرفتار می‌شود. قانونی هست که باید مرگ را گزارش داد، «وقتی این کارو کردی یا باید چهل دلار برای کفن و دفن خرج کنی یا اینکه می‌برن مثل گداها یه گوشه چالش می‌کنن». و این خانواده تابه‌حال گدا نداشته است. اگر مطابق قانون عمل کنند باید چهل دلار از صدوپنجاه دلارِ خود را بدهند و این‌طور به کالیفرنیا نمی‌رسند وگرنه باید خودشان دست‌به‌کار شوند. نتیجه اینکه «بعضی‌وقتا آدم باید قانونو بشکنه» و کشیشی هم آن حوالی هست که می‌گوید «قانون تغییر می‌کنه... تو حق داری کاری رو که مجبوری بکنی، بکنی». او معتقد است «هرچه زنده است، مقدس است». مرده‌ها یک راه بیشتر پیش‌رو ندارند اما زندگان هزار راه در پیش دارند که باید از این میان دست به انتخاب بزنند، و این است دشواریِ انسان و آن کلام و وظیفه‌ای که انسان برای تغییر جهان برعهده دارد و استن‌بک تمام خطابه نوبلِ خود را از آن گفته است. «سرانجام خطر، افتخار و انتخاب با انسان است. انسان، خود بزرگ‌ترین خطر و تنها امید ماست».

و قانون همان کلامِ انسان است که خودِ انسان توانِ تخطی از آن را دارد خاصه در وضعیتی که استن‌بک آن را در داستانِ «خطاب» به‌وضوح نامگذاری می‌کند: اعتصاب. «خطاب» روایتِ یک وضعیت اردوگاهی است که اردوگاهیان قصدِ اعتصاب کرده‌اند. در این تکه‌داستان که از مجموعه «در نبردی مشکوک» گرفته شده، دلیل تام‌وتمامی برای این اعتصاب و شرایطِ بروز آن در دست نیست اما وضعیت چنان واقعی است که بعید است مخاطب به این چیزها فکر کند. آخر داستان، جماعتی با کلانتر بخش سر می‌رسند و هشدار می‌دهند که اگر تا صبح دست از اعتصاب برندارند، سروکارشان با تفنگ و بمب دستی است. شک در میان اعتصاب‌کنندگان می‌افتد و سرانِ آنان در حال یافتن راهی برای متقاعدکردن‌‌شان به ادامه این جنگ هستند. «مک» فرماندهِ اعتصاب می‌گوید، اعتصاب یک حمله کوچک است برای یک جنگ بزرگ، و اگر بدون جنگ فرار کنیم میدان را برای همیشه از دست داده‌ایم. پس فانوس‌به‌دست همه را جمع می‌کند تا رأی بدهند. در قابِ آخر داستان، هنوز شب است که تیری به‌سمت یکی از مغزهای متفکر و جوانِ اعتصاب رها می‌شود که بنا بود با سخنانِ موثرش جماعت را به ماندن در میدان ترغیب کند. «مک به‌سختی از جایش برخاست. پیش رفت و تن جیم را از خاک برداشت و همچون کیسه‌ای بر شانه‌اش آویخت. سر خون‌چکان از پشت مک آویزان بود».

بعد مک خطاب به جماعت می‌گوید: «رفقا این جوان هیچ‌چیز را برای خودش نمی‌خواست»، این همان تغییری بود که استن‌بک در تمامِ داستان‌هایش از آن گفت. او در خطابه نوبل از «تراژدی ترس جهانی» سخن گفت و به فاکنر، سلفِ بزرگ خود اشاره کرد که پیش‌تر، از این ترسِ فراگیر گفته بود. او که می‌دانست درک و ازمیان‌بردن ترس بزرگ‌ترین وظیفه نویسنده است. فاکنر که به‌تعبیرِ پاسکال کازانووا «شهروندِ قدرت‌مندترین کشور جهان» و هموطن استن‌بک بود، از شخصیت‌ها، چشم‌اندازها، طرز فکرها و ماجراهایی می‌نوشت که در انطباقِ کامل با واقعیت تمام کشورهایی بود که در «جنوب» قرار داشتند و جنوب به‌معنای تمام واقعیات حقارت‌بار بشری در حاشیه‌های جهان است که در «انقلاب فاکنری» امکانِ طرح در ادبیات مدرن را یافتند و برای نمونه استن‌بک که هموطن و خویشاوندِ ژئوپلتیک فاکنر بود، این امکان را با تخطی از قانونی فراهم کرد که در وضعیت‌های اضطراری بشر از کار می‌افتاد و اعتصاب یکی از اشکالِ نمادین آن است. او این تلقی را در بزرگ‌ترین رمانش «خوشه‌های خشم» هم‌چون مانیفستی نوشته است: «هر شب دنیایی خلق می‌شود، دنیایی کامل، با دوستی‌ها و دشمنی‌های نوپدید؛ هر غروب روابطی که دنیایی را خلق می‌کنند برقرار می‌شود و هر بامداد این دنیا مثل یک سیرک سیار از هم می‌پاشد. در آغاز، خانواده‌ها برای تشکیل و تفرقه دنیاها کمرویی به خرج می‌دادند. اما اندک‌‌اندک فن تشکیل این دنیاها برایشان خودمانی شد، راه‌ورسم زندگی‌شان شد. و بعد روسا پیدا شدند و بعد قانون وضع شد و بعد مجموعه‌های قوانین به ‌وجود آمد و به‌تدریج که این دنیاها به مغرب نزدیک‌تر می‌شدند، کامل‌تر و رنگین‌تر می‌گشتند زیرا تجربه سازندگان آنها افزونی می‌یافت... به‌تدریج آدم‌ها به‌سوی مغرب می‌لغزند و قاعده‌ها قانون می‌شوند و مجازات همراه با همین قانون‌هاست»

و قانون همان کلامِ انسانی است که قابلیت تخطی و تغییر دارد و دست‌برقضا نویسنده‌ای که تصور قانون به‌مثابه امری همواره مثبت و قطعی را برهم می‌زند، تابعیت کشوری را دارد که قدرتمند است و داعیه قانون و قانون‌مداری دارد. اما استن‌بک روایتِ دیگری از اقلیت‌ها، کارگران، اهالیِ حاشیه به‌ دست می‌دهد تا خلفِ بزرگ فاکنر باشد، نویسنده‌ای که بعد از او تمام نویسندگان جنوب، به‌مفهومِ وسیع کلمه، از هند غربی گرفته تا پرتغال، از آمریکای جنوبی گرفته تا آفریقا، فهمیدند که فاکنر راهی برای پیوستن به «جمهوری جهانی ادبیات» نشان داده است که به‌هیچ‌وجه متضمن زیرپاگذاشتن و انکار میراث فرهنگی‌شان نیست. برهم‌زدنِ ساختارهای به‌ظاهر ابدی برای ازبین‌بردنِ ترس جهانی همان وظیفه‌ای است که فاکنر آن را بر گردنِ نویسنده انداخت، طوقی که استن‌بک نیز با طیب‌خاطر آن را پذیرفت.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

دختری نوجوان، زیبا و در آستانه‌ بلوغ است و به خاطر فقر خانواده‌اش در یک محله‌ بدنام زندگی می‌کند... خواهرش نیز یک زن بد نام است... با رسیدن به سن بلوغ باید کار خواهر بزرگترش را انجام دهد تا کمک خرج خانواده باشد... پسر یک راهب ریاکار بودایی است... عاشق میدوری می‌شود اما خجالت می‌کشد از اینکه عشقش را به میدوری اظهار کند؛ به‌رغم اینکه همانند سایر همبازیان خود به کار خواهر بزرگتر میدوری آگاه است ...
تمایل به مبادله و خرید و فروش انگیزه‌های غریزی در انسان‌ها نیست، بلکه صرفاً پدیده‌ای متاخر است که از اروپای قرن 16 آغاز می‌شود... بحران جنگ جهانی اول، رکود بزرگ و جنگ جهانی دوم نتیجه عدم تعادل بین آرمان بازار و رفاه اجتماعی و ناتوانی هرگونه ضدجنبش اجتماعی، نظیر سوسیالیزم و کمونیزم، برای کاهش تنش‌ها بود... تاریخ انگلیس، از جنبش حصارکشی در قرن شانزدهم تا لغو قانون حمایت از فقرا در 1834، تاریخ کالایی سازی جامعه و طبیعت است... نئولیبرال‌ها و فاشیست‌ها همچنان مشغول آرمانشهر بازارند! ...
سنت حشره‌شناسی در ایران به دانشکده‌های کشاورزی پیوند خورده و خب طبعا بیشتر پژوهشگران به مطالعه حشرات آفت می‌پردازند... جمله معروفی وجود دارد که می‌گوید: «ما فقط چیزهایی را حفاظت می‌کنیم که می‌شناسیم»... وقتی این ادراک در یک مدیر سازمانی ایجاد شود، بی‌شک برای اتخاذ تصمیمات مهمی مثل سم‌پاشی، درختکاری یا چرای دام، لختی درنگ می‌کند... دولت چین در سال‌های بعد، صدها هزار گنجشک از روسیه وارد کرد!... سازمان محیط زیست، مجوزهای نمونه‌برداری من در ایران را باطل کرد ...
چه باور کنید و چه نکنید، خروج از بحران‌های ملی نیز به همان نظم و انضباطی نیاز دارند که برای خروج از بحران‌های شخصی نیاز است... چه شما در بحران میانسالی یا در بحران شغلی گرفتار شده باشید و چه کشور شما با کودتا توسط نظامیان تصرف شده باشد؛ اصول برای یافتن راه‌حل خروج از بحران و حرکت روبه جلو یکسان است... ملت‌ها برای خروج از تمامی آن بحران‌ها مجبور بودند که ابتدا در مورد وضعیت کنونی‌شان صادق باشند، سپس مسئولیت‌ها را بپذیرند و در نهایت محدودیت‌های‌شان را کنار بزنند تا خود را نجات دهند ...
در ایران، شهروندان درجه یک و دو و سه داریم: شهرنشینان، روستانشینان و اقلیت‌ها؛ ما باید ملت بشویم... اگر روستاییان مشکل داشته باشند یا فقیر باشند؛ به شهر که می‌روند، همه مشکلات را با خود خواهند برد... رشدِ روستای من، رشدِ بخش ماست و رشدِ شهرستانِ ما رشد استان و کشور است... روستاییان رأی می‌دهند، اهمیت جدولی و آماری دارند اهمیت تولیدی ندارند! رأی هم که دادند بعدش با بسته‌های معیشتی کمکشان می‌کنیم ولی خودشان اگر بخواهند مولد باشند، کاری نمی‌شود کرد... اگر کسی در روستا بماند مفهوم باختن را متوجه ...