«مرد زیرزمینی» [The underground man]، رمانی است نوشته میک جکسون [Mick Jackson] که سرگذشت طنز آمیز پنجمین دوک پورتلند، ویلیام جان کاوندیش اسکات بنتینک را روایت می‌کند؛ او ناگهان در اواخر عمرش تصمیم می‌گیرد دست به احداث تونلهای زیرزمینی پیچ در پیچی بزند که تا مسافتها ادامه پیدا می‌کند این رمان که در عصر ویکتوریایی اتفاق می‌افتد، از سرگذشت دوکی می‌گوید که به تنهایی در یکی از ملک هایش در ولیک زندگی می‌کند و ناگهان به مأموریتی مرموز مشغول می‌شود و تمام تمرکزش متوجه ایجاد تونلهایی در زیر ملکش می‌گردد.

خلاصه رمان مرد زیرزمینی» [The underground man] میک جکسون [Mick Jackson]

این عمل که در نظر بسیاری از اهالی آنجا عملی خلاف عقل سلیم است، او را فردی عجیب و غریب قلمداد می‌کنند، فردی که همیشه در حال خیال پردازی است و داستان هایی از او می‌بافند که ریشه در واقعیت ندارد رمان از فصل پاییز شروع می‌شود؛ دوک که بیشتر وقت خود را جدا از دیگران گذرانده در اواخر عمر وضعیت جسمانی و ذهنی اش دچار بحران شده و کسانی هم که در نزدیکی او زندگی می‌کنند گمان می‌کنند او فردی دیوانه است که قادر به تشخیص ساده ترین مسائل نیست. او بیشتر زمان را در اتاقش و مکالمه با خدمتکار خود کلمنت صرف می‌کند و هرگاه که نیاز باشد با دیگر خدمه ها ارتباط برقرار می‌کند. همین باعث می‌شود روایت هایی از آنها بشنویم که شاید در نگاه اول با «روزنگاری های عالی جناب» در تناقض باشد، اما وقتی در بطن داستان فهمیده شوند، متناقض در نظر نمی آیند.

در همین فصل پاییز است که دوک ساخت و ساز تو در توی تونلهای زیرزمینی را به اتمام می‌رساند که هدفی ندارند جز آنکه او را سر شوق بیاورند و از مسیرهایی عبورش دهند که راههای بالا بهتر و راحت تر می‌توانند او را به آن مقاصد برسانند. در این می‌ان و این حوادث است که دوک با ما از سرگذشت خود می‌گوید و خاطره ای از کودکی اش را ذره ذره از ذهن فرامی خواند موضوعی که باعث می‌شود این خاطره از کودکی به یاد آورده شود، رویای شبح آلودی ست از پسربچه ای که مدام در برابرش ظاهر می‌شود تا چیزی به او بگوید؛ اما دوک قادر به درک علت این رویایی نیست که هرگاه می‌خواهد به چنگش بیاورد چونان مهی ظریف و لغزان از دستان او می‌گریزد و در دوردست ناپدید می‌شود. اما هرچه است مربوط به خاطره ای از دوران کودکی است که تکه تکه در کالسکه ای شکل می‌گیرد، در کالسکه ای که والدینش همراه او وقتی کودکی بیش نبود پیش می‌روند.

او در همین بین به نیاکان خود می‌اندیشد؛ چیزهایی را در اطراف ملک خود می‌یابد که متعلق به آنها بودند و گویی فقط به این دلیل در آنجا جا مانده اند تا او پس از گذشت سالها پیدای شان کند و رنگ و روی گذشته را از آن ها بزداید و به صدای شان در بیاورد. دوک که مدام اطراف ملک خود پرسه می‌زند و به پیاده روی می‌رود و حتی بارها گم هم می‌شود. ناگهان به مجسمه ای برمی خورد که سر فولر نام دارد و حاوی اطلاعاتی جمجمه شناسانه درباره ذهن انسان است. دوک شدیدا درگیر مطالعه سر می‌شود و تصمیم می‌گیرد با جمجمه شناس برجسته ای به نام پرفسور بنیستر در ادینبر و ملاقات کند. بنیستر او را با روشی آشنا می‌کند به نام سوراخ کاری؛ یعنی سوراخی در سر ایجاد می‌کنند تا ارواح خبیث از آن بیرون بیایند همان طور که دیدیم دوک حس میکرده دیوانه شده و شبح کودکی که گویی خود او است دست از سر او برنمی دارد و همه جا، حتی در قطاری که با آن به ادینبرو آمد دنبالش آمده است.

بنابراین تصمیم می‌گیرد جعبه سوراخ کاری را از دفتر پرفسور بدزدد و همراه آن به ملک خود در ولیک برگردد. او که دیگر عنان از کف داده زخمهایی وحشتناک در سر خود ایجاد می‌کند که از او چهره ای کریه می‌سازند. بنابراین او تا دیروقت از اتاقش بیرون نمی آید تا چشم خدمتکاران به او نیفتد؛ هرگاه هم که بیرون می‌آید. برهنه است و دیوانه وارائه اطراف خانه به پرسه زنی مشغول می‌شود. همان طور که دیوانگی اش بدتر می‌شود و شدت می‌گیرد منشأ رویایش را در می‌یابد رویایی که همزمان شده با شبح کودکی که مدام با آن دست و پنجه نرم می‌کند خواب را از ربوده و فلجش کرده این شبح، برادر دوقلویش است که در کودکی غرق شده و اکنون تنهایش نمی گذارد. در شبی زمستانی که دوک باز هم درگیر یکی دیگر از پیاده روی های بی هدف خود است، به می‌ان جنگل می‌رود و در همین بین است که چشم تیزبین شکارچی ای او را می‌بیند و فکر می‌کند حیوانی به چشمش آمده و بنابراین تیری شلیک می‌کند و دوک را میکشد و جسد او صبح بعد غرق خون روی زمین پیدا می‌شود.

«دیشب تا دیروقت شاید هم اوایل صبح بیرون بودم نور ماه از بین درخت ها پایین آمد و مثل پروژکتور روی سرم افتاد اما هوا مه بود و می‌توانستم خودم را گم و گور کنم. ایستادم تا خودم را از شر بوته ای که به ام چسبیده بود آزاد کنم. وقتی دوروبرم را نگاه کردم تا ببینم باید کدام طرفی بروم. چشمم به تخته سنگی پوشیده از برای متال افتاد محدود بیست متر آن طرف تر که با نور ماه روشن شده بود. خودم را به تخته سنگ رساندم، برهنه تاج گل بر سر، فکر کردم چه سنگ باریکی... نه، اصلا سنگ نیست. سنگ این قدر چهارگوش و صاف نمی شود.

آرمان ملی

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

«خرد»، نگهبانی از تجربه‌هاست. ما به ویران‌سازی تجربه‌ها پرداختیم. هم نهاد مطبوعات را با توقیف و تعطیل آسیب زدیم و هم روزنامه‌نگاران باتجربه و مستعد را از عرصه کار در وطن و یا از وطن راندیم... کشور و ملتی که نتواند علم و فن و هنر تولید کند، ناگزیر در حیاط‌خلوت منتظر می‌ماند تا از کالای مادی و معنوی دیگران استفاده کند... یک روزی چنگیز ایتماتوف در قرقیزستان به من توصیه کرد که «اسب پشت درشکه سیاست نباش. عمرت را در سیاست تلف نکن!‌» ...
هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...
کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...