فریادها و نجواها | اعتماد


سال‌ها می‌گذرد و انسان هم‌آغوش پرسش چیستی زیبایی است. به هر نحوی تلاش می‌کند تا ابتدا چیستی زیبایی را درک کرده و سپس او را در آغوش گرفته و مجالی برای زیستن پیدا کند. دنیای بدون زیبایی بدل به آغلی بی‌دروپیکر می‌شود. این عقل افسارگسیخته که با سرعت تمام به هر سرزمینی پای گذاشته و آنجا را سم‌کوب کرده، به نظر می‌رسد رهیافتی به زیبایی ندارد. مطالعه سطر به سطر کتاب‌های جست‌وجوگران زیبایی نه‌تنها ما را به زیبایی نرسانده، بلکه دور کرده است. زیبایی غریب‌تر شده و به تبع آن، ما هم غریب‌تر شده‌ایم.

تأملی بر فلسفه‌ی تاریخ عقل»  نصرالله حکمت

سطرهای این آثار تلاش می‌کنند با ناخن صخره سنگ تعریف زیبایی را سوراخ کرده تا دریچه‌ای به حقیقت پیدا کنند تا بتوانند امر زیبا را یافته و ستایش کنند. به ‌راستی ابتدا ستایش در وجود انسان اتفاق می‌افتد و بعد به امر ستایش شده زیبا می‌گویند یا زیبایی سر برون آورده و ستایش سپس توسط انسان رقم می‌خورد. چیستی زیبایی بدل به رشته‌های عریض‌وطویل آکادمی‌های جهان شده و هر چه بیشتر مطالعه می‌کنیم، بیشتر از امر زیبا متنفر شده و زیبایی را گم می‌کنیم. مفتون تعاریف زیبایی شده و خود را تخدیر می‌کنیم. بی‌خبر از آنکه شاید عقل نتوانسته ره به امر زیبا برده و با این فلسفه‌چیدن‌ها انتقام از امر زیبا می‌گیرد، چراکه عقل دشمن هر آن چیزی است که نمی‌تواند آن را فتح کند.

با این پرسش سال‌ها هم‌آغوش بوده و هستم تا اینکه به کتاب «تأملی بر فلسفه تاریخ عقل» [اثر نصرالله حکمت] برخورده و آن را مطالعه کردم. این کتاب منجر به این شد تا بیش‌ از پیش هنر را گرامی بدارم. پس از مطالعه این کتاب آثار هنری دیدنی‌تر، خواندنی‌تر، شنیدنی‌تر و حتی لمس‌نمودنی‌تر شدند.
طبیعتا این کتاب درباره چیستی زیبایی نبوده و تلاش نمی‌کند پرده از چیستی زیبایی بردارد، بلکه تلاش می‌کند خارج از تاریخ، زمان و دنیایی که زیست می‌کند، نشسته و مروری بر تاریخ عقل و بالطبع تاریخ انسان داشته باشد.

داستان این کتاب از هبوط آغاز شده و تا امروز ادامه پیدا می‌کند. زمانی که انسان برای اولین‌بار دست به شکستن قانون زد و به سلول جمعی این دنیا گرفتار شد. سلولی که تفاوت عمده‌ای با زندان ساخته دست بشر دارد. سلولی که زندانی آن درگیر رنج‌های متنوعی است. رنج بزرگی که از ابتدای هبوط تاکنون در وجود این زندانی تبعیدی دلمه بسته، گمگشتگی است. خود پیدا کردن سروته این زندان از رنج زندانی بودن فراتر می‌رود. زندانی که خودت زندانی، زندانبان، قاضی و مجرم هستی و هر روز در این دادگاه خودت با ملامت جرمت را اثبات کرده و حکم می‌کنی و اجرای حکم هم با خودت است؛ بنابراین رنج گمگشتگی، زندانی، بخشیده ‌شدن و بازگشت به هزار رنج دیگر این ندامتگاه اضافه می‌شود.

آدم تا به خودش بیاید عقل او شبیه فاوست بازگشتش را با حیات جاودانه در این ندامتگاه طاق زد و نه‌تنها این جاودانگی منجر به خوشبختی او نشد، بلکه سال‌هاست بلای جانش هم شده است. نگارنده کتاب معتقد است که راه نفوذ اهریمن به وجود انسان استدلال است و عقل که تشنه شنیدن دلیل است با اولین دلیل شیطان متقاعد شد تا بازگشت خود را با زندگی جاودانه در این دنیا معامله کند و فاوست گوته در روایت این معامله خواندنی و فیلم فاوست اثر مورنائو دیدنی است. عقلی که خداناباور است و تلاش می‌کند هر آن چیزی که دم دستش وجود دارد به ‌جای بازگشت و خداوند گذاشته تا این تضاد ازلی و ابدی وجودش را تالم بخشد، بی‌خبر از آنکه هر قدر بیشتر تلاش می‌کند، این تضاد هولناک‌تر می‌شود تا جایی که انسان به نقطه تپانچه تنها راه گریز است، می‌رسد.

نقطه‌ای که دلش می‌خواهد این تضاد، این شیون درونی، این آگاهی درونی را خفه کند تا بنشیند و زندگی در این ندامتگاه را تخدیر کند. شبیه مسافری که زمان تحویل اتاقش رسیده و از اضطراب آماده کردن چمدانش، نشسته و پای منقل تخدیر می‌کند.

عقل خداناباور هم برای اینکه شراره‌ها و لهیب این تعارض و تضاد درونی انسان را خاموش کند، بیکار نمی‌نشیند و دژهای مستحکم برای خودش ساخته تا بتواند بالای این دژها نشسته و از سیلاب نجات پیدا کند. بی‌خبر از اینکه این سیل و آتش‌فشان درون وجود خودش است. هر جا رهسپار شود این سیلاب و آتش‌فشان او را رها نخواهند کرد. عقل دیگری در تاریخ سر برآورده و دژ مستحکم قبل را فروریخته و دژ جدیدی را بنا نهاده است. مادامی‌که انسان از گناه نخستین خود و این میل بازگشت فاصله می‌گیرد، لهیب آتش درونی او دست از دامن وجودش برنخواهد داشت. گناهی که منجر به طردشدنش از جهانی شد که تنظیمات زیست درون آن جهان در وجودش نهادینه شده است؛ بنابراین انسان با هر بار بنا نهادن دژهای مستحکم عقل خداناباور هبوط مجددی را تجربه می‌کند. او به‌ جای اینکه میل بازگشت را درون وجودش جدی گرفته و به عقل خداباور پناه ببرد و تلاش کند با هستی رخ‌به‌رخ شود، هبوطی جدید را تجربه می‌کند و این هبط در هبط شرایط این ندامتگاه را غیرقابل‌تحمل‌تر می‌کند. رخ‌به‌رخ شدن با هستی می‌تواند میل به بازگشت را گرامی بدارد، این هستی که زاییده همان معشوقی است که طرح‌واره طردشدگی‌اش در وجود هر انسانی پدیدار می‌شود. به‌ راستی چرا وقتی انسان معشوقش را به هر نحوی از دست می‌دهد، زندگی‌اش ساقط می‌شود؟ این ساقط شدن راه با آن طرد شدن اولی ندارد؟ بنا بر نگاه نگارنده به تاریخ عقل، انسان قابل دو عقل است. عقلی که دست تمنا به دامن معشوق می‌زند و با نشانه‌های هستی در جست‌وجوی خانه دوست است و عقلی که غرور سرتاپای وجودش را فراگرفته و دست به انتقام از معشوق می‌زند.

این حس دوگانه چقدر زیبا در اثر کارگردان لهستانی روایت شده است. در قسمت اول سریال ده فرمان اثر کریستف کیشلوفسکی پدر در دوگانگی این دو عقل گرفتار است. عقلی که با تکیه ‌بر رایانه و مهندسی اعداد تلاش می‌کند از معشوقی که او را طرد کرده، انتقام بگیرد و عقلی که پس از مرگ فرزند به ناتوان ‌بودن عقل خداناباور رسیده و تلاش می‌کند با عقل خداباور به رنج وجودش التیام بدهد. سکانسی که وارد کلیسا می‌شود و زیر کاسه و کوزه همه ‌چیز می‌زند. کنشی که منجر به ترنم اشک بر شمایل مریم مقدس می‌شود و این انسان طرد شده و هبوط تجربه کرده راهی برای زندگی در این دنیا نداشت. عقل خداناباور با معامله شیطان او را متقاعد کرد تا زمانی که راه پیدا شود، در این دنیا قرار بگیرد. این قرار ابتدای بی‌قراری بود. عقل به زبان دستاویز شد. زبان ایجاد شد. انسان‌ها زبان‌های متعدد ایجاد کردند تا اینکه خود این زبان مانعی برای مفاهمه شده و سد راهی برای ادراک همدردی این طرد شدن از معشوق شد. انسان‌ها در گوهر وجودی خویش بدون زبان می‌توانستند با یکدیگر مفاهمه کنند. به نقل نگارنده کودکی که در آغوش مادر است، بدون زبان مفاهمه می‌کند. کودکان بدون زبان با یکدیگر ارتباط می‌گیرند و در گوش یکدیگر از معشوق سخن گفته و اشک می‌ریزند. عقل خداناباور آنان را به ابزار زبان این دنیایی مسلط کرد تا شبیه جزیره‌های جدا از هم شوند.

یا شبیه ماهیانی در دل اقیانوس که تلاش می‌کنند از راه استدلال و عقل خداناباور به سمت جستن آب رهسپار شوند. به‌ راستی ماهی سیاه‌های کوچکی که دست به سفر جست‌وجوی آب می‌زنند.
پرسش اینجاست که این انسان‌ها بدون عقل خداناباور و این زبان زاییده این عقل چگونه دست به ادراک می‌زند. آنها ابتدا هستی را ادراک می‌کردند و سپس یکدیگر را، بدون اینکه از طریق استخدام واژگانی این دنیایی بخواهند ره به آغوش معشوق ببرند.

وقتی اولین نقاشی انسان درون آن غار توسط انسانی دیگر پیدا شد، چه چیز درون وجودش شعله‌ور شد که آن عکس تمام کتاب‌های تاریخ هنر را منقش کرد. این روایت روی سنگ چه شمع و چه پرسشی را در وجودش شعله‌ور کرد؟ انسانی که هر روز از ابزار زبان استفاده می‌کرد تا با جهان و همنوع خود تفاهم کند، چرا دست به شمایل‌نگاری می‌زد؟ این شمایل‌ها چه در وجود او ایجاد می‌کردند که این حس را با دیگر حواس تجربه‌شده خود متمایز می‌کرد؟ چرا لئوناردو داوینچی در نقاشی سنت جان باپتیست انگشت اشاره پرتره به سمت آسمان و یک نماد آن دنیایی بالای انگشت اشاره طراحی کرده است؟ چرا همین امروز هم در مقابل نقاشی داوینچی حسی در وجودمان شکل می‌گیرد که نشان از غربتی این دنیایی و بشارت تجربه حسی دیگری دارد؟ رمز لبخند روی لبان پرتره چه بوده و با این نگاه از چه پرسشی رمزگشایی می‌کند؟ نمی‌توان با این زبان کوتاه‌قد، قامت بلند تجربه از سر گذرانده در مقابل یک شمایل را توصیف کرد.

پرسش اینجاست که نکند هنر ته‌مانده آن ارتباط انسان طرد‌شده از معشوق است و تنها راهی است که این گمشده در ندامتگاه این جهان می‌تواند با جهانی که از آن طرد شده و هم‌ندامتگاهیانش ارتباط بگیرد؟ چرا هنر دست به آشنایی‌زدایی یا به قول نگارنده بداهت‌زدایی می‌زند؟ سال‌ها از تاریخ هنر می‌گذرد و هنر در مقام پرسش قدردانی شده و از پاسخ فراری است. تعلیق مساله در هنر چه تلنگری به انسان می‌زند؟ هنر فرمایشی و آلوده به پاسخ را از ذهن دور کنیم؛ چراکه هنر نیست و البته عقل خداناباور با سرمشق گرفتن از هنر اصیل دست به جعل زده است. بعد از تجربه این آثار غیر هنری تا خرخره در پاسخ گرفتار می‌شویم درحالی که هنر پرسش را درون انسان زنده نگه می‌دارد. ز کجا آمده‌ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ به ‌راستی چرا در تمام ادوار تاریخ، انسان دست به هنر یازیده تا بتواند حسی که نمی‌تواند به زبان بیاورد را در اختیار دیگران بگذارد. این خلق از چه جهانی نشات گرفته است؟ بعد از مشاهده این شمایل انسان چه حسی و چه تجربه‌ای از سر می‌گذراند که سال‌ها از تعریف آن عاجز مانده است؟ اصلا این حس با این عقل دادوستدی و دودوتاچهارتا تعریف‌پذیر است؟

به نظر می‌رسد این عقل خداناباور تلاش می‌کند با تعریف زیبایی و لوازم آن انتقام زنده کردن پرسش و راه تلنگر به انسان را بگیرد. تنها پدیده‌ای که انسان را التیام می‌بخشد و حسی در وجود او ایجاد می‌کند که تعریف‌ناپذیر است. انتقام از این پدیده متواضع سربه‌زیر و بی‌ادعا که تلاش می‌کند حلقه وصلی بین انسان گمشده و انسان یافت شده باشد. انسانی که به خودش بازگردد. به خودی که تجربه هبوط دارد و تمام وجودش میل به بازگشت است. انسانی که در جست‌وجوی حقیقت است و این حقیقت را نمی‌توان با دژهای مستحکم عقل خداناباور جست‌وجو کرد، زیرا در ادوار تاریخ این دژ ویران شده و جای خود را به دژی در ظاهر مستحکم‌تر داده است. بی‌خبر از آنکه این دژ را موریانه پرسشی می‌تواند ویران کند. با طرح این پرسش می‌توان به زیبایی هم دست‌ یافت. به ‌نوعی انسان در هنر می‌تواند گوهر خود و دیگری را یافت نماید. هر آنچه هنر به گوهر وجود انسان (روح) نزدیک‌تر و از عقل فاصله گرفته ناب‌تر و زیباتر است. زیبایی، حسی است که در وجود انسان در مقابل هنر پرسشگر و بداهت‌زدا ایجاد می‌شود. یافتن این تجربه زیبایی و خود آن در بیرون از وجود انسان شبیه معامله فاوست با شیطان می‌شود.

می‌توان این‌گونه به زیبایی هم نگاه کرد. قصد نگارنده از بیان این مطالب ارایه فرضیه یا نظریه یا استدلال نیست، بلکه با نگارش این متن تلاش می‌کند پرسشی را در انسان زنده کند. پرسش از زیبایی که فارغ از تعاریف کتاب‌های بی‌شماری است که در این حوزه به رشته نگارش درآمده است. کتاب‌هایی که تلاش می‌کند زیر تیغ جراحی، زیبایی را تعریف کند. بی‌خبر از آنکه هر چیز نادیدنی را نمی‌توان نیست نامید و هر آن چیزی که زیر تیغ جراحی نمی‌آید را مهمل دانست. کودک انسان با مادر بالغ انسانش چگونه مفاهمه می‌کند، چرا همین مفاهمه شمایل بی‌شماری را به نقش درآورده است. این شمایل چه حسی در وجود انسان پدید می‌آورد، آیا انسان را به یاد قبل هبوط می‌اندازد؟ انسان را در ساحت ناب خودش نشان می‌دهد؟ منجر به تجربه‌ای درون انسان می‌شود که قبل از این عقل خداناباور در وجودش بوده است. به‌ راستی بودن یا نبودن همین عقل خداباور و عقل خداناباور نیست.

در اثر بزرگ کریستف کیشلوفسکی یعنی فیلم کوتاهی درباره مرگ چه تحلیل و تفسیری می‌توانیم داشت؟ آیا هنر اصیل ساکت نیست و ما را به خودمان رهنمون نمی‌کند. آیا این مفاهمه در سکوت منجر به همان حس در وجود ما نمی‌شود که به آن زیبایی قلمداد می‌کنیم؟
قطعه سکوت در آلبوم مدئا اثر النی کاریندرو چه در خودش دارد که ما را وارد تجربه‌ای می‌کند که یاد می‌کنیم چیزهایی که یادمان نمی‌آید. چرا حس گمگشتگی داریم و پس از شنیدن این قطعه وجودمان غرق غربت می‌شود.

در مواجه با سکانس فیلم فریادها و نجواها اثر کارگردان بزرگ سوئدی آقای اینگمار برگمان، زمانی که خدمتکار، اگنس را به آغوش گرفته و رنج اگنس التیام پیدا می‌کند، عقل خداناباور چه تفسیری از این سکانس دارد. این سکانس مسکوت که در سکوت می‌گذرد چه چیز در خود دارد و مخاطب را به کجا رهسپار می‌کند، چه حسی در وجود او ایجاد می‌کند که ابتدا تعریف‌ناپذیر سپس غیر قابل شرح و تفسیر است؟ این حس همان حسی نیست که بین مادر و فرزند است و با دیدنش تجربه‌ای که از سر می‌گذرانیم در وجودمان نشسته و نقش می‌بندد. حسی که منجر به این می‌شود که حس بودن داشته باشیم. آیا هنر خود گمشده ما را برای خودمان یافت نمی‌کند؟ و زیبایی حسی است که در وجود انسان بعد از این یافت‌شدگی ایجاد می‌شود؟ همان من درون ما که مولانا اشاره می‌کند من دو منم.

در اثر سترگ کریستف کیشلوفسکی - فیلم کوتاهی درباره عشق - پسر غیر از تماشا به چه چیزی دست می‌یازد؟ چگونه با این تماشا حسی در وجودش شکل می‌گیرد که پرسش ناب ذهنش را تراش و صیقل می‌دهد؟ چرا وقتی عقل خداناباورِ زن، از حس ناب این پسر عاشق انتقام می‌گیرد، پسر میل به نبودن و نیستی می‌کند. کدام من درون وجودش به ‌دار آویخته می‌شود. پرسش عمیق‌تر و انسانی‌تر و ناب‌تر اینجاست که وقتی زن همان تصویری که پسر مشاهده می‌کند را دیده و تجربه همان حس را از سر می‌گذراند، عاشق شده و دست‌ به ‌دامن لمس می‌شود. لمسی در ساحت انسان. کیشلوفسکی دو روایت را برای مخاطب به ارمغان می‌آورد. روایت انسان عاشقی که با مشاهده سراپا ستایش است و روایت معشوقی که از ستایش گریزان، گمگشته و اسیر عقل خداناباور با قرار گرفتن در مقابل همان تصاویری که عاشق می‌دید، سراپا حیرت و سپس ستایش شده و معشوق به عاشق بدل شده و یگانه می‌شوند.
چه ستایش‌آمیز کیشلوفسکی دست معشوق را به سمت دست عاشق رهسپار می‌کند.
با دیدن این سکانس حسی که در وجود شما پدید آمده و تجربه‌ای که از سر گذرانده‌ایم، زیبایی نیست؟ آیا میل به جهان دیگری نداریم؟ پس چه چیز می‌تواند باشد؟ و گوهر وجود ما چه چیزی را طلب می‌کند؟
این خیال در وجود انسان ره به کدام سو دارد؟

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...
نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...