کاربرد واژههای فراموششده | اعتماد
معلوم است که حسین رحیمی موضوع را با وسواس انتخاب میکند. راجع به چگونگی و چند و چون آن تفکر میکند تا بتواند بهترین زاویه دید را که قبای تن موضوعش باشد برگزیند. نثر او زیبا ، چکشی و با جملههای کوتاه است. او آنچنان مهارتی به خرج میدهد که احتیاجی به جملههای بلند و نفسبُر نداشته باشد. همین کوتاهی جملات ضرباهنگ ماجراها را در ذهن خواننده تندتر میکند و باعث میشود که داستان کشش و زیبایی خاصی پیدا کند.
کتاب مجموعه هفت داستان است که به ضرورت کوتاه یا بلند شده است. ما، هرچند مختصر، به اندازه ادراک خود راجع به داستانها صحبت میکنیم.
آناهیتا: داستان زیبایی است با نثری مُدرن که با حال و هوای داستان همخوانی دارد. زن و شوهری با تفاهمی قابلملاحظه در یک زندگی ساده و بخور و نمیر روزگار میگذرانند. زن آموزگار است و مرد استاد دانشگاهی بوده که اکنون از کار تدریس به کارمندی یکی از بانکهای قرضالحسنه رسیده است. پس مرد ذاتا خسته و بیروحیه است. در چنین شرایطی آناهیتا فرزندی در شکم دارد که نسبت به وجودش در این دنیا دچار تردید است. یک نوع بیهودگی به جای سرور و خوشحالی زندگی او را در خود اسیر کرده است. مهمتر از اینها جنگ و سیاستزدگی و حرف سیاستمدارها آنها را اختاپوسوار در چنگال گرفته است. تردید این زن است که مینویسد. همین نوشتن به مثابه این است که در خانواده بار مسوولیت را او بر عهده دارد علاوه بر غم خود بار حساسیت رویدادهای جهانی را بر دوش نحیف خود حمل میکند. زندگی این زوج از دید زن روایت میشود و گاه برای بهتر بیان شدن احساسات خود مجبور به دلمویه میشود که این شکایتها که همه از یأس فلسفی نشات میگیرد به صورت تکگویی در جایجای داستان خود را نشان میدهد.
معلوم است که کل خانواده، مخصوصا پدر و مادر آناهیتا همه انتظار به دنیا آمدن کودک را دارند؛ گویی این کودک تمامی دردها و رنجها و احساسات فروخفته آنان را درمان میکند. هنگام مواجهه با پدر و مادر حرفها عادی و پیشپاافتاده میشوند. همان حرفهایی که صبح تا شب آنها را تکرار میکنیم، بدون اینکه تفکری پشت آنها باشد یا انتظار داشته باشیم دیگران نیز چیزی از آنها بفهمند. حرفهایی که بین آناهیتا و شوهرش ردوبدل میشود زمین تا آسمان با حرفهایی دیگر فرق دارد. حالتی شبهروشنفکری دارد. بوی عصیان و پرخاش از آن بلند است. میگویم: «دنیا چی؟ زور است و زور، میبینی که... استاد دانشگاه به واسطه پدرش، در موسسه قرضالحسنهای، میشود شمارنده، این عدالته؟ (ص 25)
مرد برای خواباندن آتش خشم زن میگوید: «من راضیام» این جمله کوچک از هزار دشنام بدتر است. در چنین شرایط است که آناهیتا میگوید: «آوردن یک انسان دیگر در این دور نابرابری و زور اگر جنایت نباشد خیانت است.» (ص25)
این جمله تا آخر داستان یکبار دیگر تکرار میشود و زن هرچه را میگوید حدیث نفس است و گویی قبلا آنها را چه در حافظه و چه در کامپیوترش حک کرده است.
ارث: نویسنده در ارث از نثر راحت و صمیمیاش فاصله میگیرد و به دامن نثری منشیانه گرفتار میشود. هرچند که آوردن واژههایی مخصوص این نوع نوشتهها که بیشتر برمیگردد به زمان قاجار و نثر قائممقام، هم برای خواننده و هم نویسنده تنوعی است. داستان ارث یک داستان تمثیلی است چراکه هر خواننده را ممکن است به راههایی بکشاند و برداشتهایی که با نیت نویسنده تفاوت داشته باشد.
نایب که قدرت اعظم است دستوراتش مطاع، قهرمان اصلی داستان را طلب میکند و کتابخانهاش را در اختیارش قرار میدهد و تکلیف به خواندن میکند. داستان به شیوه اول شخص نوشته شده است. روایت راوی همان خط کلی داستان است. باوجودیکه نویسنده سعی در کاربرد واژههای فراموششده دارد اما انسجام درونی داستان خواننده کنجکاو را به دنبال خویش میکشاند. وقتی همه متون توسط راوی داستان خوانده شد، نایب دستور میدهد هرچه را که خوانده بسوزاند یا به چاه فراموشی نگونسار کند.
«چه روزها و چه شبهایی را به قرائت و مداقه با کتب سپری کردم! یادداشت پس از یادداشت سیاه میکردم و در دفتری که به همین منظور ابتیاع کرده بودم. بعضی کتب را دوبار یا بیشتر هم خواندم. در خواب و رویا کابوسهایی هم به سراغم میآمدند با وقایع و کاتبان و آدمهای مُستتر در کتب. نعره میکشیدند از رنج و درد. پریشان و مغروقِ عرق برخاسته به سراغ کتاب یا کتاب دیگر میرفتم.» (ص 37)
همه را میخواند همه را، ابواب جمعی حکومتی را به باغ دعوت کرده، به خاطر راوی داستان. نایب در اولین صحبت به او خسته نباشید میگوید و میگوید که تا فردا در قصر باغ بماند. او مجبور به اطاعت است. دفتر پر برگ و حجیمی را در اختیارش میگذارند و نایب میگوید از وجود این دفتر همه را مطلع کنید. اما تمام خواندههای خود را باید در سرداب خاطرات خود بیندازید.این داستان از آن جهت رو به تمثیل میآورد که یا در کابوسها به وقوع میپیوندد یا در رویاهای بیسرانجام. آیا منظور نویسنده این است که هرچه از گذشته مانده است باید در سیاهچالی دفن و مهم آینده است که باید رویدادهای آن در دفتر عظیم ثبت شود؟ در هر حال در هر موردش خواننده به بنبست میرسد چرا که راههای گوناگونی در مقابلش پدیدار میشود که همه اندیشه سوز است و پر از چه کنم، چه کنم.همان نایب نسخه بدلی از کتبهای سوختهشده را به او میدهد و توصیه میکند که در یک اتاق محفوظ قلعه نگهداری شود.چرا نایب دستور به سوزاندن میدهد و چرا قبلا از هرکدام کپی برداشته و میگوید: «تکتک شما خود میراثدار خود باشید و مسوول» و خود را راغب به شنیدن توضیحات یا اعتراضات راوی میکند.این داستان لایههای مختلفی دارد. خدا کند که خواننده در لابیرنت داستان دچار سرگیجه نشود!
جایی برای زار زدن: این داستان به زندهیاد کورش اسدی تقدیم شده است. طبیعی است که شاعرانهای غمناک باشد، نویسنده نمیتواند احساسات خود را کنترل کند. این است که داستان و مرثیه در هم تنیده میشود. داستان از آدمهایی میگوید که انگار از قبل مردهاند. این مردههای متحرک ادای زندگی را در میآورند؛ درحالی که ما از درد طاقتسوزی که بر زندگی آنها سایه افکنده آگاهی نداریم.
«گیر افتادهایم توی یه کابوس و راهگریزی هم نداریم.» (ص54)
در گیر و دار بدبختی با آدمهای خسته و اعتیاد و دیدن جسدی در رودخانه راوی داستان به دوستی که او را بدین مکان کشانده، میگوید: «تو که میتونی، این صفحهها باید طور دیگری نوشته شوند!» شانههایت را تکانتکان میدهم، سر و گردنت میجنبد از لرز شانههایت. دست و پایم را رها میکنم. باد سبک شده و موهایت دارند مینشینند. میگی: «من نمینویسم که!» (ص55)
این کیست که اینگونه خود را در ظلمات رها کرده. این کیست که باد موهای شلالش در هم میآشوبد. این کیست که همانند غبار ناپیداست ولی ما او را دوست داریم و درکش میکنیم.«دستت را به آرامی میچرخانی و کفِ دستهای پرتاولت را روبهرویم میگیری. گفتی: «اینها مینویسند.»» (ص 55)
اذان درخت گردو: هر نویسندهای در طول زمان به سبک مورد نظر خود میرسد. این از این شاخه به آن شاخه پریدنها عاقبت جایش را به آرامش میدهد. این آرامش را خواننده تایید میکند. نویسندگانی داریم که از ابتدا صاحب سبک بودهاند. بدون اینکه اسمی از نویسنده در میان باشد؛ با خواندن اثر او و چگونگی نثرش پی به نام او می بریم. فکر میکنم شاخصه نثر حسین رحیمی بیشتر در داستانهای آناهیتا و جایی برای زار زدن و آشوبکده نمود پیدا میکند. مساله خوب و بد یک داستان نیست چراکه داستانهای ارث و اذان درخت گردو در ذات خود داستانهای خوبی هستند اما گاهی اوقات اصرار در مدرن نوشتن سررشته کار را از دست نویسنده بیرون میبرد و حضور نویسنده برای شکافتن موضوعی که نوشته است در پیش روی خواننده الزامی مینماید. گناه نیست که نویسنده بر خط کلی داستانش وفادار باشد اما شاخههایی که این درخت را درخت میکند میتواند از هر طرفی که مایل هستند قد بکشند و شکلی دلپذیر به مجموعه درخت بدهند.
راوی داستان اذان درخت گردو مردی است به عرصه رسیده و تقریبا پیر که از زمان کودکیاش میگوید، از دو باغی که به او ارث رسیده و از عمویش و از نوع خاص دینداریاش و تاثیری که اذان بر او میگذارد. آنچنان که آدمها را لایق گفتن اذان نمیداند و همیشه انگار که اذان را از درخت گردو میشنود. حالت عرفانی خاصی بر داستان حکمفرماست که خواننده را به باوری ملکوتی و ماوراءالطبیعه میرساند. مردی که یک باغش را بین مردم تقسیم کرده و همیشه مواظب آنها است، خود در خاطرات کودکیاش دست و پا میزند و به چرایی وجود این جهان فکر میکند و در این راه سخت تحتتاثیر عمویش است که عارفی است با حرفها و شکهایی که دیگران را به اندیشه وا میدارد.
شیطان خانه: داستان بافت سادهای دارد اما دیالوگهای نفسبُر و پیچ در پیچ – تکگوییها- تصورات روانشناختی و روانشناسی این بافت ساده را که دعوا بر سر یک ملک است، پیچیده ساخته است. نمیدانم چرا حسین رحیمی (نویسنده) سعی دارد به عمد مفاهیم و دریافتهایش از یک موضوع را پیچیده کند. البته هیچکس نمیتواند به نویسنده دستور دهد که چگونه بنویسد. چگونه عنصر خیال را در کل داستان بگستراند یا دیالوگها را سادهتر و صمیمیتر بنویسد اما یک مساله مهم را خدا کند که فراموش نکرده باشیم و آن، این باور است که کتاب برای گل وجود خواننده به چاپ میرسد تا دست به دست شود. بخوانند و وجود آن را به دیگران نیز توصیه کنند، بدون اینکه هنرمان را در سطح مردم عادی پایین بیاوریم.
مکافات: اینبار نویسنده به سراغ یکی از حجرههای بازار رفته و در آن تاجر برنجی را با پسرش به تصویر میکشد. در طول روز در باز میشود. حاج نعمتی و مهندس کرمی که از وزارت بازرگانی است و آقای حجتی هم تاجر و بنکدار که در نظر راوی داستان که صاحب حجره است، ناشناس است وارد میشوند. حاج نعمتی که در این ماجرا نقش دلال را دارد، در معرفی این دو سنگ تمام میگذارد. آنها تمام برنجهای مغازه را طلب میکنند و میگویند حاضرند پول خوبی هم بابت این معامله بپردازند. همه چیز میخواهد به خیر و خوشی تمام شود که حاج سلیمان تاجر حجرهدار دیگری زنگ میزند و راوی داستان حجرهدار را به این بهانه که از فرزندان شیطانند و هدفی جز احتکار و سود هنگفت ندارند، از معامله پشیمان میکند. حاجی آنها را دست به سر میکند.
شب با ناراحتی دست به گریبان است. بالاخره از خانه بیرون میزند به قبرستان میرسد و هوس میکند در قبری خالی بخوابد. همه اینها را میخوانیم در حالی که به درستی نمیدانیم راوی داستان چه گناهی مرتکب شده است که اکنون این چنین در عذاب است، حتی میخواهد بدون هیچ واهمهای در گوری تازه حفر شده بخوابد!
آشوبکده: داستان زیبایی است، حسین رحیمی استاد لحظه به لحظه نوشتن و جزییات است. آنچنان با وسواس مراسم چای درست کردن را مینویسد که آدم حیرت میکند، تقریبا یک صفحه و خوردهای این مراسم به طول میانجامد اما نویسنده درست فکر میکند، آقای محمودی تنهاست. زن به مسافرت رفته است و هر از زمانی به ضرورت توسط بازگشت به گذشته سروکلهاش در داستان پیدا میشود تا شوهرش را حالی به حالی و امیال خفته را در او بیدار کند یا اینکه کوشش محمودی است که سعی دارد به زن بگوید وظیفه دیگری به غیر از پاک کردن نخود هم دارد.
در حقیقت نویسنده با این ترفند میخواهد ابعاد دیگری از وجود پنهان استاد محمودی را آشکار کند تا بدانیم کسی که این همه شعر و تاریخ ادبیات میداند میتواند در مقابل وسوسه نیز تسلیم شود. داستان با صحنههایی مثل نان گرفتن و قدم زدن در خیابانهایی که تمام نام شاعران بزرگ را روی خود دارند کش میآید و در آخر به خدمت بانویی میرسد که شاگرد شاعرش است. آقای محمودی فن شاعری و عروض و قافیه و ردیف را به ایشان میشناساند و تعلیم میدهد. اما آقای محمودی به غریزه درمییابد که این بار صنم نوعی خاص از دلبری را آغاز کرده!