یادداشتی-بر-مسخ-مهدی-شاطر

بیشتر منتقدان تمرکز خود را بر شخصیت پدر گرگور سامسا قرار داده‌اند و او را بازتابی مستقیم از پدر کافکا، دانسته‌اند. اکنون از زاویه مادر کافکا تحلیل می‌کنیم... تصویری تراژیک از تنهایی، انزوا و طرد اجتماعی... یولی کافکا، اگرچه مادری مهربان بود، اما همواره بیشتر به وظایف اجتماعی، کار در مغازه خانوادگی و حفظ ظاهر بورژوایی پایبند بود تا درک عمیق روح ظریف فرزندش... تا زمانی که طبق نقشه آنها رفتار کنم، ارزشمندم؛ اما اگر راه خودم را بروم، طرد می‌شوم... مادری که می‌پرورد، می‌پوشاند، اما نمی‌پاید


چهره مادر در آینه گرته | اعتماد


داستان «مسخ»، شاهکار فرانتس کافکا، همواره دریچه‌ای به درک روان‌شناسی پیچیده و پنهان او بوده است. بیشتر منتقدان تمرکز خود را بر شخصیت پدر گرگور سامسا قرار داده‌اند و او را بازتابی مستقیم از پدر کافکا، یعنی هیرمان کافکا، دانسته‌اند. اما اگر از زاویه‌ای دیگر نگاه کنیم، می‌توانیم چهره گرته سامسا، خواهر گرگور، را نه صرفا یک شخصیت فرعی بلکه نمادی از مادر کافکا تحلیل کنیم: تصویری پنهان اما تاثیرگذار از یولی لووی کافکا.

مسخ

مسخ، تصویری تراژیک از تنهایی، انزوا و طرد اجتماعی به نمایش گذاشته شده است. روایت مردی که بی‌دلیل و بی‌پاداش، یک روز صبح از خواب برمی‌خیزد و خود را به‌شکل حشره‌ای نفرت‌انگیز می‌یابد، در تاریخ ادبیات مدرن یکی از عمیق‌ترین نمادهای فروپاشی هویت انسانی تحت فشار ساختارهای بیرونی است. منتقدان بسیاری این اثر را شرحی از رابطه سرکوبگر پدر و پسر دانسته‌اند و گِرِگور سامسا را به‌مثابه قربانی سلطه پدر تحلیل کرده‌اند. اما در این میان، چهره مادر ــ چهره‌ای که در روایت مستقیما پررنگ نیست اما حضورش در پس‌زمینه آشکار و تلخ است ــ کمتر مورد تحلیل قرار گرفته است.

در خوانش حاضر، بر آنم تا چهره مادر کافکا را در «گرته»، خواهر گِرِگور، بازشناسی کنم؛ چراکه در تحلیل‌های روانکاوانه آثار کافکا، سهم مادر به‌مثابه منبع عشق نخستین و نیز بازتاب فقدان تدریجی آن، جایگاه تعیین‌کننده‌ای دارد.

گرته در آغاز داستان همچون مادری مراقب، دلسوز و حامی ظاهر می‌شود. گرته کسی است که بعد از مسخ برادر، همچنان سعی می‌کند غذای او را بیاورد، از او مراقبت کند و تا حدی ارتباط انسانی حفظ کند. این تصویر، یادآور نقش‌های سنتی مادرانه در جامعه بورژوایی اروپایی آن زمان است: حمایت، تغذیه، حفاظت. اما به تدریج، گرته همان کسی می‌شود که بیشترین نقش را در طرد و مرگ گرگور ایفا می‌کند. این گذار از مراقبت به خیانت، به طرز عجیبی با رابطه کافکا و مادرش همخوانی دارد.

گرته از چهره حامی و پرورنده، به تدریج به عاملِ طرد تبدیل می‌شود. نقطه عطف این چرخش، نه در لحظه‌ای ناگهانی که در سیر فرساینده داستان رخ می‌دهد: همان‌گونه که مادرِ واقعی کافکا در برابر سلطه پدر و قوانین خشک بورژوایی، تسلیم و گاه بی‌تفاوت باقی می‌ماند، گرته نیز در نهایت از گِرِگور روی می‌گرداند.

این فرآیند را می‌توان با نظریه فروید توضیح داد: کودک در آغاز زندگی، مادر را منبع مطلق عشق و امنیت می‌داند، اما با گذشت زمان درمی‌یابد که این عشق، بی‌قید و شرط نیست؛ شروطی پنهان و گاه بی‌رحم در پسِ آن نهفته است. گِرِگور در مسخ این فرآیند را با تمام درد و اضطرابش تجربه می‌کند.

یولی کافکا، اگرچه مادری مهربان بود، اما همواره بیشتر به وظایف اجتماعی، کار در مغازه خانوادگی و حفظ ظاهر بورژوایی پایبند بود تا درک عمیق روح ظریف فرزندش. در نتیجه، کافکا در دوران کودکی و نوجوانی خود احساس می‌کرد که از سوی مادرش نیز، اگرچه شاید ناخواسته، نادیده گرفته می‌شود.

او در نامه‌هایش، به ویژه در «نامه به پدر»، به ‌طور غیرمستقیم به این حس اشاره می‌کند: مادرش هم نتوانست او را در برابر سختگیری‌های پدر محافظت کند.
کافکا در «نامه به پدر» مستقیما به نقش مادر در میانجیگری میان خود و پدر اشاره می‌کند؛ مادر، در عین مهربانی و همراهی ظاهری، در برابر سختگیری‌های پدر سکوت می‌ورزد و حتی ناخواسته در بازتولید ساختار قدرت پدرانه سهیم می‌شود. کافکا در این میان، مادر را دوست دارد، اما او را نیز مسوول بخشی از اضطراب‌ وجودی خود می‌داند. در واقع، او از مادرش انتظار پناه‌ دادن در برابر جهان سرد بیرونی را داشت، اما آنچه دریافت کرد، عشق مشروط بود.

در این چارچوب، گرته در مسخ نه تنها خواهر، بلکه نماینده چهره مادرانه‌ای است که ابتدا می‌پرورد و سپس رها می‌کند. رابطه گرگور با گرته از یک دلبستگی پرعاطفه آغاز می‌شود؛ همان‌طور که کودک با مادرش پیوند دارد. اما این رابطه به تدریج دچار شکاف می‌شود، دقیقا همان‌گونه که کافکا در زندگی واقعی خود احساس می‌کرد که مادرش به جای ایستادن در کنار او، بیشتر اسیر سنت‌ها و فشارهای اجتماعی شده است.

مسخ شدن گرگور را می‌توان نمادی از «غیرقابل قبول شدن» برای خانواده دانست: وقتی فرد دیگر با انتظارات جامعه و خانواده همخوانی ندارد، حتی عزیزانش نیز به او پشت می‌کنند.

گرته، وقتی گرگور دیگر منبع افتخار یا سود برای خانواده نیست، صریحا اعلام می‌کند که باید از شر او خلاص شوند. این صحنه، بازتاب تلخی از احساسی است که کافکا نسبت به عشق مشروط خانواده‌اش داشت: «تا زمانی که طبق نقشه آنها رفتار کنم، ارزشمندم؛ اما اگر راه خودم را بروم، طرد می‌شوم.»

از نظر روانکاوی فرویدی، مادران برای پسران، نخستین معلم عشق و پذیرشند. اگر این رابطه آسیب ببیند، می‌تواند به شکل بحران‌های هویتی، احساس بیگانگی و اضطراب وجودی در سراسر زندگی بازتاب یابد. آثار کافکا، پر از این حس بیگانگی و اضطراب است؛ به‌طوری که می‌توان گفت روح او در خلأ عاطفی‌ای شکل گرفت که نه تنها پدر سختگیر، بلکه مادر بی‌دفاع و ناتوان از حمایت واقعی در ساختن آن سهیم بود.

حتی انتخاب نام گرته هم می‌تواند از این منظر نشانه‌دار باشد. نام «گرته» در زبان آلمانی شکل کوتاه‌شده‌ای از «مارگارته» است که خود ریشه در واژه «مروارید» دارد. این نام‌گذاری به‌خودی خود سرنخ معنایی مهمی است.

مروارید از یک‌سو نماد زیبایی و خلوص است، اما ازسوی دیگر، در نتیجه واکنش دردناک یک صدف در برابر محرکی مهاجم پدید می‌آید. مروارید، با ظاهر درخشان و ارزشمند خود، می‌تواند نماد چهره آرمانی مادرانه باشد: فردی که گمان می‌رود همیشه پناه‌دهنده و محافظ باشد. اما در مسخ، این مروارید درنهایت بی‌وفایی می‌کند و عشق مشروطش را آشکار می‌سازد. مروارید، همچون عشق مادرانه گرته، در ظاهر زیبا، اما در درون، آمیخته به رنج و انکار است. مادری که می‌پرورد، می‌پوشاند، اما نمی‌پاید.

کافکا

مادری که به ‌جای عشق بی‌قید، عشقِ منوط به فایده عرضه می‌کند. در نهایت، گرته به‌صراحت اعلام می‌کند که دیگر نمی‌توانند گِرِگور را تحمل کنند.

این لحظه، نه فقط طردی خانوادگی، بلکه نوعی مرگ نمادین است: مرگ فردی که دیگر نه فقط در جامعه، بلکه حتی در دایره مهر مادری نیز جایی ندارد. همان‌طور که گفته شد، در روابط مادر و فرزند، کودک در آغاز زندگی مادر را منبع کامل عشق و امنیت می‌بیند، اما به تدریج متوجه می‌شود که این عشق مطلق نیست و شروطی دارد. این آگاهی، یکی از اولین بحران‌های روانی در رشد انسان است. در مسخ، گِرِگور این بحران را به شکلی نمادین و تراژیک تجربه می‌کند.

مرگ گِرِگور در پایان داستان، تنها مرگ جسمانی یک حشره نیست؛ بلکه مرگ روانی انسانی است که پیوند نخستینش با عشق مادرانه به‌کلی گسسته شده. گِرِگور تا پایان داستان همچنان به خواهرش دل‌بسته است. در صحنه‌ای کلیدی، با شنیدن صدای ویولن گرته، به اتاق می‌خزد تا او را ببیند تا شاید اندکی از حس تعلق و انسانیتِ ازدست‌رفته‌اش را بازیابد و با دنیای انسانی ارتباط برقرار کند. موسیقی نماد ناخودآگاه و پیوندهای احساسی است.

گرگور در میانه مسخ و بیگانگی، با موسیقی گرته به یاد ارتباط گمشده خود با انسان‌ها و به‌ویژه با عشق مادرانه می‌افتد. اما این تجربه لطیف، به سرعت توسط واقعیت بی‌رحم خانواده و خواهرش له می‌شود. موسیقی، در این صحنه، نماد ناخودآگاهِ پیوند احساسی است. لحظه‌ای نادر که گِرِگور از لایه ضخیم مسخ بیرون می‌زند و همچون انسانی مشتاق دیده ‌شدن ظاهر می‌شود. اما این لحظه نیز در واقع، واپسین دست‌ و پا زدن‌ها پیش از فروپاشی کامل است.

گرته به سرعت وحشت‌زده می‌شود و صراحتا می‌گوید: «باید از شرّش خلاص شویم». گِرِگور، در تنهایی مطلق، می‌میرد. مرگ او نه توسط دیگران، بلکه با انکار عشق رقم می‌خورد.

درنهایت، مرگ گِرِگور پس از سخنان قاطع گرته رخ می‌دهد. این لحظه نه تنها نماد طرد خانوادگی بلکه قطع کامل پیوند عاطفی اولیه است.

گِرِگور، که زمانی نیازمند عشق و پذیرش مادرانه بود، اکنون حتی حق وجود داشتن را نیز از دست داده است. این مرگ، به شکلی عمیق و دردناک، تکرار تجربه احساسی‌ای است که کافکا در زندگی واقعی از سردی و فاصله مادرش در مقابل سختی‌های روانی خود احساس می‌کرد.

بنابراین، می‌توان گفت که گرته، ورای ظاهر نقش یک خواهر، چهره نمادین مادر کافکا را در خود حمل می‌کند: مادری که در ابتدا حافظ و پرورنده بود، اما در نهایت ــ به سبب فشارهای اجتماعی و ضعف عاطفی ــ نتوانست تا پایان، پناهگاه فرزند آسیب‌پذیرش باقی بماند. در واقع، مسخ را می‌توان بازنمایی نمادین یک تروما دانست: فروپاشی پیوند اولیه با مادر و بازتولید آن در قالبی استعاری. گِرِگور تنها در خانواده نیست؛ او در جهان تنهایی است. او حشره می‌شود، چون کسی دیگر نمی‌خواهد او را انسانی ببیند و وقتی عشق خواهر ــ به‌مثابه مادر ــ نیز به پایان می‌رسد، دیگر چه چیزی از او باقی می‌ماند؟

در واقع گرته به‌مثابه «مروارید مسخ‌شده» تصویری تراژیک اما عمیق از پیچیدگی رابطه مادر_فرزند در دنیای مدرن است؛ جهانی که در آن حتی مهر مادری نیز مشروط به سود، اطاعت و نقش اجتماعی است.

مرگ گِرِگور، مرگ همین امید است. مرگ اعتماد به عشق بی‌قید و آنچه باقی می‌ماند، همان اضطرابی است که کافکا در تمام عمر با آن زیست؛ اضطرابی که ریشه در مسخ نخستین دارد: مسخ عشق.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

مهم نیست تا چه حد دور و برِ کسی شلوغ است و با آدم‌ها –و در بعضی موارد حیوان‌ها- در تماس است، بلکه مهم احساسی است که آن شخص از روابطش با دیگران تجربه می‌کند... طرفِ شما قبل از اینکه با هم آشنا شوید زندگی خودش را داشته، که نمی‌شود انتظار داشت در زندگی‌اش با شما چنان مستحیل شود که هیچ رد و اثر و خاطره‌ای از آن گذشته باقی نماند ...
از فروپاشی خانواده‌ای می‌گوید که مجبور شد او را در مکزیک بگذارد... عبور از مرز یک کشور تازه، تنها آغاز داستان است... حتی هنگام بازگشت به زادگاهش نیز دیگر نمی‌تواند حس تعلق کامل داشته باشد... شاید اگر زادگاهشان کشوری دموکرات و آزاد بود که در آن می‌شد بدون سانسور نوشت، نویسنده مهاجر و آواره‌ای هم نبود ...
گوته بعد از ترک شارلوته دگرگونی بزرگی را پشت سر می‌گذارد: از یک جوان عاشق‌پیشه به یک شخصیت بزرگ ادبی، سیاسی و فرهنگی آلمان بدل می‌شود. اما در مقابل، شارلوته تغییری نمی‌کند... توماس مان در این رمان به زبان بی‌زبانی می‌گوید که اگر ناپلئون موفق می‌شد همه اروپای غربی را بگیرد، یک‌ونیم قرن زودتر اروپای واحدی به وجود می‌آمد و آن‌وقت، شاید جنگ‌های اول و دوم جهانی هرگز رخ نمی‌داد ...
موران با تیزبینی، نقش سرمایه‌داری مصرف‌گرا را در تولید و تثبیت هویت‌های فردی و جمعی برجسته می‌سازد. از نگاه او، در جهان امروز، افراد بیش از آن‌که «هویت» خود را از طریق تجربه، ارتباطات یا تاریخ شخصی بسازند، آن را از راه مصرف کالا، سبک زندگی، و انتخاب‌های نمایشی شکل می‌دهند. این فرایند، به گفته او، نوعی «کالایی‌سازی هویت» است که انسان‌ها را به مصرف‌کنندگان نقش‌ها، ویژگی‌ها و برچسب‌های از پیش تعریف‌شده بدل می‌کند ...
فعالان مالی مستعد خطاهای خاص و تکرارپذیر هستند. این خطاها ناشی از توهمات ادراکی، اعتماد بیش‌ازحد، تکیه بر قواعد سرانگشتی و نوسان احساسات است. با درک این الگوها، فعالان مالی می‌توانند از آسیب‌پذیری‌های خود و دیگران در سرمایه‌گذاری‌های مالی آگاه‌تر شوند... سرمایه‌گذاران انفرادی اغلب دیدی کوتاه‌مدت دارند و بر سودهای کوتاه‌مدت تمرکز می‌کنند و اهداف بلندمدت مانند بازنشستگی را نادیده می‌گیرند ...