غریزه نوشتن | شرق

اولین نکته‌ای که در رابطه با آثار تازه انتشار‌یافته از قاسم شکری به ذهن می‌رسد این است که او نویسنده‌ای ذاتا قصه‌گو و روایت‌پرداز است و نوشتاری غریزی با ضرباهنگی طبیعی بازتولید می‌کند که گویی قبلا در ناخودآگاه فردی و قومی او شکل گرفته است و حالا با مایه‌گذاری از مخزن جوشان و سرشار باورهای محلی، آداب و رسوم، مناسک و آیین‌های بومی، مثل‌ها و قصه‌های فولکلور و... به طرزی انفجاری و پایان‌ناپذیر بیرون می‌ریزد.
او بی‌مقدمه در مقام همان قصه‌گویی ظاهر می‌شود که به قول والتر بنیامین توانایی و امکان تبادل تجربه‌ها را میسر می‌سازد و در زمانه‌ای که ادبیات داستانی محصور و کارگاه‌زده ما بیش از هر زمان دیگر از فقر تجربه رنج می‌برد، او می‌کوشد تجربیات زنده و بی‌واسطه خود را در درون معنای زندگی، در درون روایت خود از زندگی جای دهد تا نظاره‌گر صرف آنها نباشد و بتواند به سهم خود آنها را به عرصه عمومی و تجربه جمعی پیوند زند. چراکه همین ترجمه‌پذیری رویدادها به تجربه‌های قابل‌انتقال و تبادل‌پذیر است که روایت را ممکن کرده و زندگی روزمره را تحمل‌پذیر می‌کند.

زخمی روزگار قاسم شکری

بر همین اساس او قادر است ماجراهای عینی و جریان‌های ذهنی شخصیت‌های داستان‌هایش را بی‌وقفه و سلسله‌وار پشت‌سر هم تعریف کند و جلو ببرد بی‌آنکه در زنجیره روایت اصلی و خرده‌روایت‌هایی که در خلال آنها گنجانده است، وقفه یا خللی ایجاد شود. آنچه که زمینه‌ساز چنین قابلیتی در کار این نویسنده می‌شود، برخورداری از طیف گسترده تجربیات زیسته است که باعث می‌شود به صورت بی‌واسطه و حضوری با موضوعات داستان و مضامین کار خود اتحاد پیدا کند و همان‌گونه که انتظار می‌رود، روایتی مستقیم و همدلانه عرضه کند که به لحاظ شیوه‌های بیان‌ گویی به قلمرو پیشازبان تعلق دارد.

این اتکای عمیق و بنیادین نویسنده به تجربه زیسته باعث می‌شود که آثار او (خصوصا هنگامی که نقاط تمایز مهم میان تجربه زیسته (Erlebnis) و تجربه با واسطه (Erfehrung) را در نظر آوریم) بیشتر به آن‌گونه از ادبیات داستانی که مبتنی بر نقالی یا به عبارتی روابط بین‌الاذهانی است نزدیک‌تر باشد تا آن نوع ادبیات اندیشنده و روشنفکرانه که در کنه خود برساخته از گفت‌وگوی درونی با تاریخ و فرهنگ و برآمده از دل شبکه‌ای از روابط بینامتنی است و در آنها می‌توان ارجاعات مکرری به تاریخ ادبیات و سایر متون را ردیابی و کشف کرد. شکری خود در جاهایی از داستانش، بر پیوند و اتصال میان تجربه مستقیم و بی‌واسطه نویسنده با کیفیت نهایی اثر انگشت گذاشته و اشاره می‌کند: «به گمونم داستان خوبی بشه، چون زندگی‌ام خیلی بالا و پایین داشته» (زخمی روزگار، صفحه 8)

اما در حین مطالعه رمان‌های شکری در می‌یابیم که او اگرچه در عرصه بیانگری و بلاغت (rethorics) دارای توانمندی بالایی است اما در سطح آفرینش ادبی (poetics) یعنی پرداختن روایت‌های بدیع، روایت چندلایه و غیرخطی، شخصیت‌پردازی چند بعدی و رسوخ به درون شخصیت‌ها و در یک کلام خلاقیت ادبی دچار ضعف و کاستی است. برای مثال در کتاب «زخمی روزگار» با انبوه اسامی خاص و ارجاعات به خارج از متن اعم از اسامی بازیگران سینما و تلویزیون، فوتبالیست‌ها و... مواجه هستیم که فقط در حد تعدادی آیکون، بیرون از دنیای داستان باقی مانده‌اند و هیچ‌گاه تبدیل به واقعیت‌های داستانی نمی‌شوند و در چارچوب قصه پا نمی‌گیرند. این اشارات مکرر به اسامی خاص افراد، شخصیت‌ها، مکان‌های جغرافیایی و... سرجمع باعث می‌شوند که نوشتار خیلی خصلت محلی (local) پیدا کند و به دشواری بتواند با امر کلی پیوندی برقرار کند و مخاطب نیز برای فهم رخدادهای متن مدام بایستی به فرا متن مراجعه کند.

اما آنچه که در این میان نمود خوبی دارد این است که مسایل و دغدغه‌های مورد توجه قاسم شکری در این آثار، مسایلی از جنس امروز هستند و نوشته‌هایش اغلب در حال‌و‌هوایی معاصر شکل می‌گیرند و او توانسته است برخلاف نویسندگانی که آموزه‌های ارتجاعی را ترویج می‌کنند و آثارشان کمترین ارتباطی با وضعیت جاری برقرار نمی‌کند، ساعت خود را با افق زمان حال تنظیم کند.

همچنین لازم به یادآوری است که قاسم شکری در دو کتاب تازه انتشاریافته خود، بار دیگر به برخی از مشخصه‌ها و تکنیک‌های مورد استفاده در آثار قبلی خود بازگشته است:
1- به‌کارگیری راویان غیرقابل اعتماد در قالب شخصیت‌های ساده‌دل، کند‌ذهن و شیرین‌عقل هر دو به شکلی غیرمنتظره و بدون برخورداری از پیش‌زمینه‌های لازم، ناگهان تصمیم می‌گیرند شرح حال خود را به صورت داستان بنویسند و بدین‌ترتیب محصول کارشان به‌عنوان آدم‌هایی پریشان‌حال و مشکل‌دار، روایتی است پراکنده، پر از تشتت و بی‌نظمی و انباشته از حرف‌های ضد‌و‌نقیض که مخاطب را به تجدیدنظر در اظهارات ایشان و تلاش برای راستی‌آزمایی بر می‌انگیزد. اما این طرز استفاده از راوی غیرقابل اعتماد در عین اینکه منجر به گشودن دایره امکانات گسترده پیش‌‌روی نویسنده شده و به‌عنوان ابزاری برای توسعه روایت عمل می‌کند اما گاهی احساس می‌شود که این تکنیک پرتکرار در آثار قاسم شکری، تعمدا به‌عنوان سرپوش یا راه دَر‌ رویی برای پوشش‌دادن ضعف تالیف‌ها و عدم انسجام‌های متن و نابسندگی‌های روایت داستانی استفاده می‌شود.

2- پرداخت گروتسک صحنه‌های رویا و خیالات نیز میراثی است که شکری از رمان نخست خود «بوی خوش تاریکی» تا اینجا حمل کرده است و یکی از جالب‌ترین نمودهای آن صحنه مربوط به رویای تبدیل‌شدن راوی و معشوقه‌اش به کفشدوزک در صفحات پایانی رمان «زخمی روزگار» است که رویای شیرین راوی رفته‌رفته با تصاویر و تشبیه‌هایی از کثافت و آلودگی ترکیب می‌شود تا آنجا که گویی خیالات لطیف راوی نیز از گزند کژتابی‌های ذهن پریشان او برکنار نیستند: «همه جا سرک می‌کشیدیم. از گل و خار و ‌دار و درخت گرفته تا تپاله گاوهایی که توی یونجه‌های اطراف زمین فوتبال نشخوار می‌کردند. همه چیز هم می‌خوردیم: شهد گل، آب باران، شاش بز. کرم هم می‌خوردیم....» (ص152)

................ هر روز با کتاب ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...