کرامت پورترک | آرمان ملی


پائولو جوردانو [Paolo Giordano] (1982-) با نخستین کتابش «تنهایی اعداد اول» رهِ صدساله را یک‌شبه پیمود. این رمان در سال 2008 منتشر شد و توانست برنده جوایز معتبر استرگا و کمپیلو در ایتالیا شود، همچنین به مرحله نهایی جایزه فیمنا و کتاب سال اروپا راه یافت. این رمان تا به امروز بیش از دو میلیون نسخه فروش رفته و به بیش از سی زبان ترجمه شده است. جوردانو پس از موفقیت این رمان، چهار کتاب دیگر طی این دوازده سال منتشر کرده، که دوتای آنها به فارسی منتشر شده: «سیاه سنگین خانم الف» و «در روزگار آلودگی».

پائولو جوردانو [Paolo Giordano]

چطور می شود تبدیل به یک نویسنده شد؟
این عجیب است که معیار برای نویسنده‌شدن، چاپِ کتاب باشد. ممکن است متناقض به‌نظر برسد، اما زمانی که مشغول نگارش «تنهایی اعداد اول» بودم به نسبت الان بیشتر خودم را به‌عنوان یک نویسنده حس می‌کردم. بااین‌حال این یک حقیقت است که شما نیاز به تایید از سوی دیگران دارید و هر چقدر کتاب بیشتر بفروشید بیشتر نویسنده محسوب می‌شوید. من از این تعریف استقبال می‌کنم که قلم‌به‌دستان زیادند و نویسنده‌ها کم، ولی در کل اعتقاد ندارم که لحظه خاصی وجود دارد که در آن شما شروع می‌کنید به باور این مطلب که یک نویسنده هستید.

جایگاه‌تان را در مواجهه با واقعیت اطرفتان و جامعه چطور حس می‌کنید؟ با دنیای اطرافتان چه رابطه‌ای دارید؟
خواندن اخبار و یادداشت‌برداری از آن چیزی که اتفاق افتاده، یک چیز است، حس‌کردن و درک‌کردن آنچه که به شما مربوط می‌شود یک چیز دیگر. برای من، رسیدن به این حس که من جزیی از یک حقیقت کلی هستم یک مسیر آرامی بوده است. در دوران نوجوانی دنبال یک تعلق خاطر نبودم و با هیچ ایدئولوژی همذات‌پنداری نمی‌کردم و این مرا از بقیه جدا می‌کرد. مجبور شدم اجازه بدهم که این مسیر خودبه‌خود شکل بگیرد و کم‌کم به این مرحله رسیدم که خودم را بخشی از جامعه مدنی حس کنم.

چرا در کتاب اول شما یعنی «تنهایی اعداد اول»، قهرمانان داستان دوتا نوجوان هستند؟
پیش از شروع رمان، من فقط چندتا داستان کوتاه نوشته بودم که قهرمان‌هایش کودکان بودند. بنابراین برایم طبیعی بود دوتا شخصیت خیلی جوان را انتخاب بکنم و از فرازونشیب‌های زندگی آلیس و ماتیا بگویم و همانطور که احتمالا مطالعه کرده‌اید، آنها داستانشان را برای رسیدن به یک پایان شاد روایت می‌کنند. ایده من از نوجوانی یک دوره طولانی است که ما در آن از کودکی شفا می‌یابیم. برای نوشتن، به سراغ شکار چمدان کودکی‌ام رفتم، انگار که تمامی اتفاقات مهم را در آنجا تجربه کردم. در نوجوانی شما درِ ظرفی را که در آن کمی از همه تجربیات دوران کودکیتان را گذاشتید کنار زده و از آنجا شما شروع به درک آنچه که تجربه کرده‌اید می‌کنید.

فعالیت نویسندگی شما از شرکت در یک دوره نویسندگی معتبر آغاز شد، درست است؟
من به مدرسه نویسندگی هولدن که متعلق به الساندرو باریکو و لئا یاندیوریو بود رفتم، اما به‌طور کلی من رویکردی متناقض نسبت به اساتید دارم. آنها برای مدت کوتاه در ذهنم می‌مانند. اگر کتابی به مذاقم خوش نیاید شروع به‌کارکردن روی دلایل این موضوع می‌کنم و از این رو علاقه‌ام به آن کتاب، هنگامی که علت آن را متوجه شدم، کاهش می‌یابد. عاشق نویسندگان آمریکایی مثل چاک پالانیک هستم که گرایشی پوچ‌گرایانه دارد، درصورتی‌که وقتی شروع به نوشتن می‌کنم، می‌بینم که قادر نیستم این‌گونه بنویسم و اینکه دنباله‌رو چیزهایی نیستم که الهام‌بخش من بودند. استاد دیگر قطعا مایکل کانینگهام است که مرا برای یک دوره طولانی در زندگی‌ام همراه می‌کرد.

در ماه‌های اخیر خاطرات و رمان‌های گوناگونی درباره قرنطینه (کرونا) منتشر شده و منتشر نیز خواهد شد. شما برای پروژه دکامرون مجله نیویورک‌تایمز یک داستان کوتاه نوشتید که در آن درباره عفونت‌ها صحبت می‌شود، چیزی در پس‌زمینه که قابل ارجاع به وضعیت فوق‌العاده‌ای است که تجربه کرده‌ایم، اما به‌نظر شما می‌توان آثار ادبی در این زمان نوشت یا اینکه ادبیات زمان دیگری دارد و تمامی چیزی که تجربه کرده‌ایم هنوز نیاز به افزودن جزییات بیشتر و فاصله دارد؟
مشخص است که هر شخص به آنچه که درحال رخ‌دادن با عواطف و احساساتش بوده پاسخ داده است و در آن لحظه تمامی واکنش‌ها ارزش کمی داشتند، اما به‌نظر می‌رسد که قسمت اعظم آن چیز که فورا ایجاد شده بود بخار خواهد شد. در داستان من، در واقعیت آتش پاندمی نیست، اما یک وضعیت خانوادگی است، مثل رابطه با همسران دختر و پسر یا یک لحظه تا حدی مهم یک زوج در مقایسه با این گذشته خانواده‌های وصلت‌یافته. این موضوعی است که دغدغه من در زندگی از 15 سال پیش بوده؛ بنابراین برای یافتن متریال زنده آن داستان به روزهای قرنطینه نگاه نکردم، بلکه به آن پانزده سال آخر زندگی‌ام نگاه کردم.

پاندمی فقط یک زمینه‌ای بود که در آن این داستان کوتاه را بنویسم. آن تنها مرحله‌ای بود که در آن توانستم واقعیت را در آن لحظه حاضر ادغام کنم. اما اکنون مشکلی وجود دارد که بر تمامی روایتگران یعنی نویسنده‌ها، کارگردانان و... تاثیر می‌گذارد. از این لحظه اگر شما قصد دارید که یک داستان را روایت و آن را در زمان حاضر انجام دهید (حالا به‌هر طریقی)، باید خودتان را با پاندمی بسنجید. فقط برای اینکه تصمیم بگیرید از آن اجتناب کنید و بنابراین تاریخ آن را به قبل از پاندمی منتقل کنید. شما می‌خواهید یک جهان بدون ماسک به وجود آورید یا می‌خواهید سوار بر اسب شوید و یا می‌خواهید پس از آن باقی بمانید. درهرصورت ما با یک حقیقت دشوار مواجه هستیم و برای چند سال هم خواهد بود. شما نمی‌توانید تظاهر کنید که وجود ندارد مگر آنکه بخواهید یک رمان تاریخی بنویسید. من هیچ‌وقت رمان تاریخی نمی‌نویسم و همیشه در مورد بسط و گسترش زمان حال نوشته‌ام. و می‌دانم که باید از تمامی وقتی که در اختیارم هست استفاده کنم تا راهی برای ته‌نشین‌کردن این تجربه پیدا کنم. اما نمی‌دانم چقدر زمان لازم خواهد بود برای اینکه این چیز باید عمیقا با زندگی شما، انتخاب‌های شما و درک شما از اشیا گره بخورد.

شاید بهترین کار شروع به نوشتن پیش از رخ‌دادن این اتفاقات است.
من چیزی شروع نکرده بودم، ولی ایده‌ای در سر داشتم که به مدت دو سال روی آن بدون حتی نوشتن یک خط کار می‌کردم؛ چون این دوران طولانی پرورش آن (ایده) را دارم، اما حالا به‌طور قطع فوران کرده است؛ بنابراین من تهی‌بودن را از این شرایط دارم برداشت می‌کنم.

برگردیم به چند سال پیش، چطور می‌شود با مساله موفقیت فروش دو میلیون نسخه کتاب «تنهایی اعداد اول» کنار آمد؟
شاید با تصمیم به اینکه شما نمی‌توانید با آن کنار بیایید، فکر می‌کنید که نمی‌توانید. من نفع زیادی از آن کتاب برده‌ام و می‌دانم دِینی که به آن نقطه آغاز دارم، توانایی اندکی صحبت درباره کرونا آن‌هم امروز است. پس از آن، مشخص است که من خودم را خیلی دور از آن لحظه از زندگی‌ام حس می‌کنم. از این نظر، موفقیت برای من تا حد زیادی شبیه به یک گونه بیماری نبود، بلکه شبیه به حالتی از ملال بود که هم از سمت شما و هم از اطرافتان می‌آید؛ یعنی آنچه که شما را فراسوی خودتان تعریف می‌کند؛ بنابراین اندکی از آن را باید در درون خودتان و اندکی از آن را باید در بیرون از خودتان از بین ببرید و بگذارید بخشی از آن زندگی کند؛ چون آن درهرصورت مسیر شماست. جایی است که شما از آن شروع کردید، حتی اگر کار دیگری انجام دادید مهم این است که خودتان را خوب به دیگران فهماندید.

اینکه شما به‌عنوان یک نویسنده تجاری در نظر گرفته شدید برای شما تبعاتی هم داشت؟
بله، برای من مشکلاتی به وجود آورد. در آنجا به شیوه‌ای خاص مرا تعریف کرد، اما به من تعلق ندارد. منظورم این است که در خوانش‌ها به من تعلق ندارد، بلکه در رویکردی که نسبت به نوشتن دارم تعلق دارد. معتقدم کسی که نوشته‌های مرا خوانده، آن را به وضوح درک می‌کند. اما من همیشه خودم را در وسط پیدا کرده‌ام، انگار که موفق نشدم در جایی باشم که در آن حس کنم خودم هستم.

بعد از «تنهایی اعداد اول»، چاپ و نشر کتاب عمیقا تغییر کرده. هیچ کتابی پس از آن، حتی آثار موفق هم نتوانست آنقدر به فروش برسد.
این شما را به درکِ این مطلب می‌رساند که موفقیت بیشتر حول یک دوره تاریخی است. آن کتاب در یک جهان خیلی متفاوت نوشته و چاپ شد. اول از همه، در جهانی که در آن شبکه‌های اجتماعی وجود نداشتند. جهانی که در آن نوع خاصی از جامعه ادبی یعنی جهان فرهنگ که به‌عنوان روزنامه‌ها و جوایز شناخته می‌شد، دارای تمامیت و قوانین بسیار مدون بود. روابط بسیار مشخص و نیرومندی بین انتشاراتی‌ها وجود داشت. ما اکنون در جهانی بسیار فروپاشیده‌تر هستیم. خوانندگان احساس می‌کنند از جهات مختلف مورد اصابت گلوله قرار گرفته‌اند. جلب‌کردن این نوع توجه بسیار دشوارتر است، همه‌مان پراکنده‌تر هستیم. این لزوما بد نیست. همچنین انحصارها فروپاشیده‌اند و ساختارهایی که و غبار و نفرت خویش را داشتند به این سرنوشت دچار شدند. اما اگر آن زمان نمی‌دانستم که چگونه یک کتاب تجاری بنویسم، اکنون برای من واقعا نامفهوم به‌نظر می‌رسد. به‌نظر من لحظه‌ای است که در آن شما فقط می‌توانید آنچه را که از یک محرک درونی بسیار قوی ناشی می‌شود انجام دهید. و این‌بار برای من تعدادی مقاله و یک کتاب کوچک درباره آنچه که درحال رخ‌دادن بود، بودند. من نمی‌دانم قدم بعدی چه خواهد بود. آنقدر منتظر هستم که نمی‌توانم بگویم که آیا آن یک رمان خواهد بود یا نه، اگرچه خیلی دوست دارم که آن یک رمان باشد.

آیا می‌توان گفت که آن موفقیت به شما استقلالی داده که کمی شبیه به رویای شخصی که تصمیم می‌گیرد نویسنده شود، است؟ منظور از استقلال خودداری از شبکه‌سازی، روابط و چیزهایی از این قبیل است.
من حتی نمی‌توانم نقش غارنشین خوب را بازی کنم، چون بعد از «تنهایی اعداد اول» با جامعه ادبی در ارتباط بودم. بااین‌حال این مطلب درست است که من آن فعالیت شبکه‌ای مستقل را انجام نمی‌دهم. بخشی از آن فعالیت برای من در تضاد با خودِ نوشتن است و این به‌نظرم طبیعی نیست.

آیا دلیل خاصی برای ارتباط شما با لوکا گوادانینو و تولید سریال «ما هستیم آنچه که هستیم» وجود دارد؟ به‌نظر در این سریال برخی مضامینی که در کتاب‌های اخیر شما وجود دارند تکرار می‌شوند، مثل پایگاه نظامی در اثر «بدن انسان» یا آموزش عاطفی نوجونان در اثر «بلعیدن آسمان.»
درواقع این سریال تاریخچه‌ای طولانی دارد که از یک ایده‌ای که من درباره نوجوانان داشتم آغاز می‌شود. محیط نظامی بعدها اضافه شد که آن‌هم ایده لوکا گوادانینو بود و برای من بیشتر شبیه بازگشت به جهانی بود که می‌شناختم و مطالعه کرده بودم. اما در سریال هر سه این تجربه‌ها حضور داشتند، یعنی تجربه فرانچسکا مانیری، تجربه لوکا گوادانینو و تجربه من.

حیطه تخصصی شما، اگر بشود گفت در خصوص نوجوانان است. به‌نظر شما جوانان چگونه تغییر کرده‌اند یا به عبارتی، جوانانِ این نسل چگونه هستند؟
با تمام مغالطه‌های کلی‌گویی، آزادی و جسارت بیشتر را در آنها حس می‌کنم: یک حس عدمِ پذیرش اقتدارگرایی که بسیار قوی‌تر از گذشته است.

چطور می‌توان به لحاظ فنی، جوانان نسل امروز را وصف کرد؟ به نظر آنهایی که در سریال بودند خیلی خوب به تصویر کشیده شدند.
من فکر می‌کنم این بیشتر به مشاهده برمی‌گردد که نوعی فروتنی است. شما باید از دیدگاه یک بزرگسال در مواجهه با یک پسربچه خارج شوید، در غیر این صورت قدرت یا کنترل خود را از دست می‌دهید. من واقعا بر این باورم که همه در نوجوانی کلیدهای زمان حال را در دست دارند که سپس آن را از دست می‌دهند و فکر می‌کنم که آنها کلید واقعی زمان حال را حتی بدون دانستن آن در دست دارند. سعی من بر این است که این کلید را درک کنم و آن را بربایم. کمی حسادت هم در من وجود دارد. من به نوجوانان گوش می‌دهم، به آنها نگاه می‌کنم، درحالی‌که به آنها حسادت می‌کنم.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...