کابوسِ نویسنده‌شدن در ایران | سازندگی


شیوا ارسطویی (1340تهران) از برجسته‌ترین زنان داستان‌نویس معاصر ایران است که حدود سه دهه است می‌نویسد و البته یکی از معدود نویسنده‌هایی است که کلاس‌های داستان‌نویسی‌اش در طول این سال‌ها همیشه دایر بوده. ارسطویی با انتشار «او را که دیدم زیبا شدم» کارش را شروع کرد، اما این داستانِ کوتاه بود که برایش موفقیت و جایزه همراه آورد: جایزه گلشیری و جایزه ادبی یلدا برای مجموعه «آفتاب مهتاب» به‌عنوان بهترین مجموعه‌داستان سال 1382. ارسطویی جز نوشتن داستان، شعر و بازیگری نیز در کارنامه‌اش دارد. از آثار او می‌توان به این کتاب‌ها اشاره کرد: «آمده بودم با دخترم چای بخورم»، «بی‌بی ‌شهرزاد»، «من و سیمین و مصطفی»، «خوف»، «نی‌نا»، «ولی دیوانه‌وار»، و سه اثر که به قول خودش سال‌ها است در وزارت ارشاد مانده، و کتاب «دِق» که به‌زودی منتشر خواهد شد. آنچه می‌خوانید گفت‌وگو با این نویسنده درباره نوشتن و کتاب و کتاب‌خوانی در این روزهای سختِ صعبِ این سرزمین کهن است.

شیوا ارسطویی

اولین‌ خاطره آشنایی‌تان با کتاب به چه زمانی برمی‌گردد؟
از بچگی در خانه قبیله‌ایِ ما آنقدر ریخت‌وپاشِ کتاب بود که درست به خاطر نمی‌آورم. اولش کتاب‌ها برایم جزوِ وسایلِ خانه به حساب می‌آمدند. آدم با وسایلی که در خانه هست آشنا که نمی‌شود! از آنها استفاده می‌کند. کم‌کم فهمیدم کتاب در خانه محقرِ ما جزوِ دکوراسیون هم نیست. همه هر کاری می‌کردند یک کتاب هم دستشان بود و آن را «می‌خواندند»؛ مدتی بعد فهمیدم کتاب‌خواندن نوعی ماجراجویی هم هست! خان‌دایی‌ها بعضی از کتاب‌هایی را که می‌خواندند با روزنامه جلد می‌کردند در سوراخ‌سمبه‌های خانه پنهان می‌کردند. وقتی می‌رفتند من صاف می‌رفتم سراغِ همان‌ها. اولین کشفِ بزرگم یک کتابِ جیبی بود با کاغذِ کاهی. اسمش بماند.

از کودکی تا نوجوانی و جوانی و بزرگسالی، در هر دوره چه کتابی روی شما بیشترین تاثیر را گذاشت؟
کودکی‌ام با «آرزوهای بزرگ» گذشت. نوجوانی‌ام با «برادران کارامازوف» و جوانی‌ام با «سووشون». واضح است که فقط همین‌ها نبودند. اولین کشفِ بزرگم کتابِ «شازده احتجاب»ِ هوشنگ گلشیری بود. کتابی که در خانواده شازده‌های حرام و حلالِ ما که همه از دماغِ فیل افتاده بودند و پر از تضاد و تناقض بودند با خودشان و اطرافیانشان، محبوبیت نداشت!{

از بین آثار ادبی، کدام یک از کتاب‌ها، حیرت‌زده‌تان کرده است؟
«مسخ»ِ کافکا.

کتابی هست که شروع کرده باشید به خواندش، ولی به دلایلی نتوانسته‌اید تمامش کنید؟
بله. آنقدر زیاد بودند که به گفتنش نمی‌ارزد.

اگر قرار بود یک شخصیت داستانی باشید، چه کاراکتری را از ادبیات ایران یا جهان ترجیح می‌دادید؟
جلال آریان؛ راویِ رمان‌های اسماعیل فصیح یا شازده‌کوچولویِ سنت‌اگزوپری.

کدام کتاب خودتان را دوست دارید و پیشنهاد میدهید؟
رمانِ «نی‌نا» را خیلی دوست دارم. زندگیِ «نی‌نا» این‌گونه شروع می‌شود: «یک اتاق اجاره کرد در یک بالاخانه، مشرف به میدان فردوسی. وقتی از تدریس خصوصی به دختر‌ها برمی‌گشت، می‌توانست از پنجره کوچکش جنب‌وجوشِ شهر را تماشا کند...»

کدام یک از کاراکترهای آثار خودتان را دوست دارید و مایلید جای آن باشید؟
کاراکترِ نغمه از رمانِ «خوف».

اگر بخواهید اولین روزی را که تصمیم گرفتید بنویسید، تصویر کنید، چگونه آن را روز را تصویر و روایت می‌کنید؟
نمی‌دانم. چون ناگهان اتفاق نیفتاد. مسیرِ پرپیچ‌وخَمی را طی کرد. نوشتن در من کم‌کم به جریان افتاد. از کودکی. هنوز هم باور نمی‌کنم نویسنده‌ام. اگر دیگران مدام به نویسندگی‌ام اشاره نکنند، این تصویر برایم جاری‌تر و بدیهی‌تر می‌شود. از ابتدای کودکی کتاب‌خواندن، چیزنوشتن و درس‌دادن، سبک و نوعِ زیستم بوده است. نه اولین روز دارد و نه آخرین روز.

شده در دوران حیات نویسندگی‌تان به نویسنده یا کتابی حس خوبی پیدا کرده باشید و بگویید کاش نویسنده این کتاب من بودم؟
بله. همیشه فکر می‌کنم همه نویسنده‌ها از من بهتر می‌نویسند.

وقتی به آثارتان نگاه می‌کنید تا حالا وسوسه شده‌اید که بخواهید تغییری در یکی از آثارتان بدهید یا مجدد آن را بازنویسی کنید؟
گاهی وسوسه می‌شوم همه را پاره کنم بریزم دور...

نگاه‌تان به سیاست و جامعه پس از سال‌ها نوشتن، چقدر فرق کرده با دورانی که جوان‌تر بودید و هنوز کتابی منتشر نکرده بودید؟
آنقدر فرق کرده که به همه چیز و به همه کس، بی‌اعتماد شده‌ام. در این مملکت همه درحالی‌که نویسنده‌ای موفق را می‌بوسند، در ذهنِ خود طنابِ دارِ او را می‌بافند. به قولِ براهنی، به محضِ آنکه نویسنده به کوچک‌ترین موفقیتی دست پیدا کند، آنقدر تنهایش می‌گذارند تا «دق» کند.

وقتی شروع می‌کنید به نوشتن یک کتاب، خودتان را به چیزهایی متعهد می‌دانید؟
به خواننده‌هایم، به خودم، به فرزندم، و به حقیقت.

بهترین خاطره انتشار اولین کتابتان را بگویید؟
در کوچه‌مان در پاسداران، در بوستانِ پنجم، زنی بود میانسال که مغازه‌ای کوچک داشت. لوازم تحریر می‌فروخت و کاری به کار کسی نداشت. همه لوازمِ نوشتنم را از او می‌خریدم. کاغذِ آچهار و کاغذِ کُپی و مداد و مداد پاک‌کن و مدادتراش و تخته‌شاسی و غیره... هیچ وقت نمی‌پرسید خریدِ این همه لوازم‌ تحریر روزبه‌روز و هفته به هفته به چه دردم می‌خورد. وقتی رمانِ اولم منتشر شد، خبرش را در روزنامه دیده بود رفته بود آن را خریده بود و خوانده بود. یک روز داشتم با زنبیل می‌رفتم سوپرمارکت سرِ کوچه خرید کنم برای شام. هنوز خبر نداشتم کتابم منتشر شده. دیدم از مغازه کوچکش دوید بیرون بغلم کرد، برای ابوطالبِ رمانم گریه کرد، کتاب را نشانم داد و گفت: «خوش به حالم که داشتی این کتاب را می‌نوشتی و کاغذهایش را از من می‌خریدی.»

بهترین خاطره‌ای که از خواننده‌های کتاب‌هایتان دارید؟
وقتی خودم را می‌بینند و نمی‌شناسند، ولی از کتاب‌هایم حرف می‌زنند.

فکر می‌کنید تجربه کتاب‌های الکترونیکی و صوتی به صنعت نشر کتاب کاغذی ضربه می‌زند؟ نوستالژی شما هنوز کاغذ است؟
نمی‌دانم ضربه می‌زند یا نه. ولی با کتابِ الکترونیک میانه خوبی ندارم. کتاب باید فیزیک داشته باشد. بدن داشته باشد. ولی در این دوره که هر کتابی به دستِ آدم نمی‌رسد، گاهی مجبور می‌شوم الکترونیکی‌اش را بخوانم. سخت نمی‌گیرم. به این مسائل ایدئولوژیک نگاه نمی‌کنم. هر عصری ویژه‌گی‌های خودش را دارد.

از رویاهای‌تان بگویید؟ کدام رویاها را قصه کردید کدام‌ها نه؟ کدام‌ها شکل واقعی پیدا کردند کدام‌ها نه؟ هنوز هم رویاها در زندگی‌تان حضور دارند؟
بلد نیستم به این نوع سوال‌ها جواب بدهم. لابد در کتاب‌هایم چیزهایی هم در این مورد نوشته‌ام. رویا و آرزو و خیال باهم فرق دارند. فقط این را می‌توانم بگویم که آرزو دارم آن چند کتابم که در وزارتِ ارشاد محبوس شده‌اند، آزاد بشوند. منتشر بشوند. آرزو می‌تواند تحقق‌یافتنی باشد. ولی وقتی می‌گویی رویا، از چیزی حرف می‌زنی محال، ولی شیرین. گمانم نویسنده‌های ما بیشتر با کابوس زندگی می‌کنند تا با رویا. آرزو می‌کنم هیچ نویسنده‌ای آثارش در حصرِ حکومت‌ها نابود نشود. آرزو می‌کنم قلم در آزادیِ بی‌حدوحصر به حیاتش ادامه بدهد. آرزو می‌کنم هیچ نویسنده‌ای قلمش از ترسِ ممیزی و سانسور به ترس و لرز نیفتد. آرزو می‌کنم هیچ نویسنده‌ای از ترسِ تبدیل‌شدنِ خانه و مملکتش به زندان، جلای وطن نکند. آزادی بزرگ‌ترین آرزوی بشر است که می‌تواند تحقق‌یافتنی باشد. آزادی که باشد، همه چیز جهتِ درستِ خود را پیدا خواهد کرد. بزرگ ترین اشتباهِ سیاستمدارهای ما، ترسیدن از آزادی است.

اولین نمایشگاه کتاب در قرن نو. نقدتان به نمایشگاه به شکلی فعلی چیست و ِآینده کتاب را چگونه می‌بینید؟
به قولِ دوستی در این قرن نویسنده‌ها کم‌کم دارند به دُن کیشوت‌هایی تبدیل می‌شوند که حتی سانچو پانزا هم ندارند. معمولا به نمایشگاه کتاب نمی‌روم؛ آشفته‌بازار است. در عینِ حال وقتی بهترین آثارِ ما زیرِ ساطورِ سانسور در حالِ قیمه‌قرمه‌شدن هستند، آیا نمایشگاهِ کتاب یک فریبِ بزرگ نیست؟ در این شرایط که رفته‌رفته کتاب تبدل شده به کالایی مبدل در چرخه سیاهِ سرمایه و پول، درباره آینده کتاب چه می‌توان گفت؟ بدنوشتن تبدیل شده به نوعی تجارت. دست‌اندرکارهای کتاب تبدیل شده‌اند به تاجرهایی شکست‌خورده‌ای که امیدشان فقط به کتاب‌های زرد است و ویترین‌های پرزرق‌وبرقِ توریست‌های کتاب.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...