در پایان داستان که پایان زندگی شازده نیز است، باز این مراد -سمبل مرگ- است که پیدایش می‌شود تا خبر مرگ شازده را به شازده اطلاع دهد. «مراد: شازده جون، شازده احتجاب عمرش را داد به شما، شازده پرسید: احتجاب؟ مراد گفت: نمی‌شناسیدش؟ پسر سرهنگ احتجاب، نوه شازده بزرگ، نبیره جد کبیر افخم امجد... شازده گفت: آهان. مراد: سل گرفت بدنش شده بود مث دوک، دیگه نمی‌شناختنش. خدا بیامرزدش»


خودآگاهی سقوط | شرق


«سر شب که شازده پیچیده بود توی کوچه، در سایه‌روشن زیر درخت‌ها، صندلی چرخدار را دیده بود و مراد را که همانطور پیر و مچاله توی آن لم داده بود».1 داستان «شازده احتجاب» از ملاقات شازده با مراد، خدمتکار خانوادگی خاندان احتجاب، شروع می‌شود. مراد که گهگاه برای گرفتن چند تومانی پول برای گذران زندگی نزد شازده می‌رود، هر بار خبر مرگ آشنایان و خویشان شازده را نیز به وی اطلاع می‌دهد. شازده که مراد را پیام‌آور مرگ و به تعبیری دقیق‌تر «سمبل» مرگ می‌داند، چون در همه صحنه‌های مرگ حضور دارد، ‌این بار با دیدن ناگهانی مراد مطمئن می‌شود که مرگ خودش فرا رسیده است. شازده پس از دیدن مراد به خانه خود و اتاق کهنه و گردگرفته‌اش می‌رود و تلاش می‌کند که آخرین شب زندگی‌اش را با دیدن عکس‌ها و یادآوری خاطرات سپری کند. رمان «شازده احتجاب» از یک نظر بیان گذشته و در پی آن یادآوری خاطره‌های دور و نزدیکی است که به ذهن شازده می‌آید. این خاطره‌ها در ذهن شازده به صورت جریان سیال ذهن یعنی آنچه در ذهن راوی می‌گذرد، بی‌آنکه از سیری پشت‌سر‌هم و خطی تبعیت کند تداعی می‌شود و بنابراین با به‌هم‌ریختگی زمان همراه است: از کودکی تا بزرگسالی، از زندگی با همسرش، فخرالنسا که موردعلاقه‌اش بود تا خیلی دور و دورتر که به ظلم و ستم جد کبیر بازمی‌گشت و...

شازده احتجاب» | هوشنگ گلشیری
خاطره‌های شازده با سرفه‌های پیاپی که ناشی از وخامت حالش است، قطع و وصل می‌شود و سیر آن با مکث سرفه‌ها، گاه تغییر جهت یافته و سمت و سویی دیگر به خود می‌گیرد تا آنکه شدت‌یافتن سرفه‌ها منجر به مرگ وی می‌شود. در پایان داستان که پایان زندگی شازده نیز است، باز این مراد -سمبل مرگ- است که پیدایش می‌شود تا خبر مرگ شازده را به شازده اطلاع دهد. «مراد: شازده جون، شازده احتجاب عمرش را داد به شما، شازده پرسید: احتجاب؟ مراد گفت: نمی‌شناسیدش؟ پسر سرهنگ احتجاب، نوه شازده بزرگ، نبیره جد کبیر افخم امجد... شازده گفت: آهان. مراد: سل گرفت بدنش شده بود مث دوک، دیگه نمی‌شناختنش. خدا بیامرزدش».2 طنز نهفته در این قطعه از «شازده احتجاب» به هیچ رو واقعی‌بودن کلیت داستان را تحت‌الشعاع قرار نمی‌دهد.

مراد «سمبل» مرگ است و شازده احتجاب بنا بر باور «اسطوره‌»ای به رابطه میان حضور نابهنگام «مراد» و «مرگ» باور دارد. این باور اسطوره‌ای- غیرعقلانی- از شدت واقعیتی که گلشیری ارائه می‌دهد نمی‌کاهد که بالعکس بر ابعاد آن تأکید می‌کند. اساسا اهمیت «شازده احتجاب» از یک نظر به واسطه تصوری است که نویسنده از واقعیت ارائه می‌دهد، این واقعیت با واقعیت مشخص، ابژکتیو و پوزیتوی که بیانگر فضای غالب آن سال‌هاست تفاوت دارد* و این البته بر اهمیت گلشیری می‌افزاید. با «شازده احتجاب» گلشیری درمی‌یابیم که رمان صرفا منعکس‌کننده «واقعیت عینی» نیست بلکه پارامترهای مهم دیگری نیز وجود دارد؛ مانند آنچه در ذهن شخصیت‌های داستانی می‌گذرد و همین‌طور باورهای اسطوره‌ای و استفاده از «سمبل**‌»های بی‌توضیح که تصورات آن تماما در ذهن رخ می‌دهد؛ اینها فی‌الواقع بخش جدایی‌ناپذیر از امر واقعی می‌شود که تنها گوشه‌ای از ابعاد به‌‌دست‌نیامدنی واقعیت را آشکار می‌سازد. از منظری دیگر نیز می‌توان «شازده احتجاب» گلشیری را داستانی رئال تلقی کرد، رئال در اینجا بدین معناست که شخصیت‌های داستانی، همان‌طور که از نظر تاریخی و منطقی می‌توان از آنها انتظار داشت، عمل می‌کنند. این رمان «مدرن» نه فقط روایتی واقعی از زوال اشرافیت که در همان حال مملو از تصاویری است که هرکدام دقیق و واقعی‌اند و به هیچ وجه تخیلی، واهی و اغراق‌آمیز نیستند. «در ساختمان این رمان انضباطی دقیق رعایت شده است. با نفوذ تدریجی در این ساختمان تودرتو و شاعرانه، درمی‌یابیم که همه اجزای آن به هم مربوط است، طرح وقایع خوب ساخته شده و مجموعه‌ای از یادها و حالت‌ها بر اساس نقشه‌ای حساب‌شده به نتیجه مطلوب رسیده است. تصویرها، اعمال آدم‌ها و توصیف‌های طبیعی برای گسترش منطقی درونمایه داستان به کارگرفته شده است».3

شازده احتجاب همچنین داستانی جدی است، گو اینکه واجد طنز است و گاهی طنزی بسیار تلخ اما طنز تلخ آن هیچ از جدیت هولناک آن کم نمی‌کند. واقعیت می‌تواند همواره واجد طنز، طنزی تلخ و سیاه، باشد. این دیگر بر عهده ادبیات است که طنز نهفته در واقعیت را آشکار سازد: مادری دست پسرش را می‌گیرد و می‌آورد حضور جد کبیر و می‌گوید «نمی‌دانم چی‌چی قربان، این بچه گوش به فرمان من نیست، همه‌اش با کفترهایش بازی می‌کند، از مکتب فرار می‌کند، بفرمایید فراش...» جد کبیر هم داد می‌زند: «میرغضب‌باشی!»4 میرغضب‌باشی که همواره حضور دارد، حاضر می‌شود و جد کبیر پسربچه را به دست او می‌سپرد. واضح است که مادر برای زهرچشم‌گرفتن بچه‌اش را نزد جد کبیر آورده و جد کبیر هم به همین دلیل بچه را به میرغضب‌باشی تحویل می‌دهد و همه این کارها بدین منظور که از بچه زهرچشم گرفته شود و او رام گردد. اما سیر امور روندی دیگر پیدا می‌کند. مادر پسر که می‌بیند پسرش فقط خرخر می‌کند، می‌گوید «نمی‌دانم چی‌چی عالم، از سر تقصیراتش بگذرید. به چی‌چی مبارکتان ببخشیدش». جد کبیر هم داد می‌زند: «نبر میرغضب»، میرغضب هم می‌برد و سر بریده را می‌اندازد جلوی پای جد کبیر. شازده گفت: «هیچ میرغضبی تا آن روز نشنیده بود: نبر...».5

این طنز حادثه‌ای که در آغاز عجیب و غیرمعمول جلوه می‌کند و خواننده انتظار ندارد آن را در متن داستانی جدی مشاهده کند به‌واسطه ذهنیت خلاق گلشیری در چارچوب کلی داستان و سیر منطقی آن قرار می‌گیرد و «هزل و طنز نهفته در آن جایش را به خشم و یأس می‌دهد» و حادثه اتفاق افتاده با ته‌مایه‌ای از طنزی تلخ و دردناک به پایان می‌رسد؛ طنزی که از قضا مشابه آن را در تاریخ به وفور مشاهده کرده‌ایم. «زمان» از جمله موارد مهم در «شازده احتجاب» است. در «شازده احتجاب» از یک طرف مواجه با زمانی می‌شویم که نوعی توالی لحظات تحت قانون بیرونی را نمایان می‌سازد و از طرف دیگر مواجه با زمانی می‌شویم که تحت قانون درونی یعنی در «ذهن» شازده می‌گذرد. گلشیری این دو زمان را توأماً در «شازده احتجاب» لحاظ کرده است، گو اینکه زمانی در ذهن شازده احتجاب می‌گذرد و او آن را به‌صورت خاطره‌هایی گاه طولانی و گاه مختصر بیان می‌کند که این زمان تمامی کتاب را دربر می‌گیرد اما گلشیری در همان حال و همزمان بر زمان خطی یعنی بر آغاز و پایان یک دوره تاریخی سپری شده نیز تأکید می‌کند.*** به بیانی دیگر سقوط شازده احتجاب که با مرگ او همراه است در همان حال می‌تواند فرایند تاریخی از زمانی باشد که سپری شده است و بنابر منطق زمان بیرونی (زمان خطی) بازگشت آن ناممکن است.


پي‌نوشت‌ها:
‌* رمان «شازده احتجاب» در سال انتشارش، 1348، توجه جامعه ادبی را برانگیخت و گلشیری را به شهرت رساند. در آن سال‌ها و سال‌های بعد از آن رمان «شازده احتجاب» صرفا به‌عنوان رمانی تاریخی تلقی می‌شد که زوال محتوم اشرافیت- جامعه فئودالی- را نمایان می‌سازد و کمتر به وجوه دیگر این رمان و تکنیک گلشیری توجه می‌شد.
** «سمبولیسم را می‌توان هنر بیان افکار و عواطف نه از راه شرح مستقیم و نه به‌وسیله تشبیه آشکار آن افکار و عواطف به تصویرهای عینی و ملموس در نظر گرفت بلکه می‌توان سمبل‌ها را از طریق اشاره به چگونگی آنها و استفاده از نمادهایی بی‌توضیح برای ایجاد آن عواطف و افکار در ذهن خواننده در نظر گرفت». (به نقل از سمبولیسم، چادویک، ترجمه مهدی سحابی)
*** جالب آن است که زوال شازده احتجاب به‌صورت خودآگاهی بروز پیدا می‌کند یعنی شازده احتجاب و اطرافیان و همراهانش حتی فخری، کلفت شازده، نیز با آگاهی از وضعیت خود به لحاظ «ذهنی» درمی‌یابند که جز سقوط هیچ راه دیگری در پیش‌رویشان قرار ندارد.


اقتباس سینمایی «شازده احتجاب»، بهمن فرمان آرا، 1353 ش.
...
1، 2، 4) شازده احتجاب،
هوشنگ گلشیری
3) صد سال داستان‌نویسی ایران، حسن میرعابدینی
5) نظریه رمان و ویژگی رمان فارسی/ محمد رفیع محمودیان

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کسی حق خروج از شهر را ندارد و پاسخ کنجکاوی افراد هم با این جمله که «آن بیرون هیچ چیز نیست» داده می‌شود... اشتیاق او برای تولید و ثروتمند شدن، سیری ناپذیر است و طولی نمی‌کشد که همه درختان جنگل قطع می‌شوند... وجود این گیاه، منافع کارخانه را به خطر می‌اندازد... در این شهر، هیچ عنصر طبیعی وجود ندارد و تمامی درختان و گل‌ها، بادکنک‌هایی پلاستیکی هستند... مهمترین مشکل لاس وگاس کمبود شدید منابع آب است ...
در پانزده سالگی به ازدواج حسین فاطمی درمی‌آید و کمتر از دو سال در میانه‌ی اوج بحران‌ ملی شدن نفت و کودتا با دکتر زندگی می‌کند... می‌خواستند با ایستادن کنار خانم سطوتی، با یک عکس یادگاری؛ خود را در نقش مرحوم فاطمی تصور کرده و راهی و میراث‌دار او بنمایانند... حتی خاطره چندانی هم در میان نیست؛ او حتی دقیق و درست نمی‌دانسته دعوی شویش با شاه بر سر چه بوده... بچه‌ی بازارچه‌ی آب منگل از پا نمی‌نشیند و رسم جوانمردی را از یاد نمی‌برد... نهایتا خانم سطوتی آزاد شده و به لندن باز می‌گردد ...
اباصلت هروی که برخی گمان می‌کنند غلام امام رضا(ع) بوده، فردی دانشمند و صاحب‌نظر بود که 30 سال شاگردی سفیان بن عیینه را در کارنامه دارد... امام مثل اباصلتی را جذب می‌کند... خطبه یک نهج‌البلاغه که خطبه توحیدیه است در دربار مامون توسط امام رضا(ع) ایراد شده؛ شاهدش این است که در متن خطبه اصطلاحاتی به کار رفته که پیش از ترجمه آثار یونانی در زبان عربی وجود نداشت... مامون حدیث و فقه و کلام می‌دانست و به فلسفه علاقه داشت... برخی از برادران امام رضا(ع) نه پیرو امام بودند؛ نه زیدی و نه اسماعیلی ...
شور جوانی در این اثر بیشتر از سایر آثارش وجود دارد و شاید بتوان گفت، آسیب‌شناسی دوران جوانی به معنای کلی کلمه را نیز در آن بشود دید... ابوالمشاغلی حیران از کار جهان، قهرمانی بی‌سروپا و حیف‌نانی لاف‌زن با شهوت بی‌پایانِ سخن‌پردازی... کتابِ زیستن در لحظه و تن‌زدن از آینده‌هایی است که فلاسفه اخلاق و خوشبختی، نسخه‌اش را برای مخاطبان می‌پیچند... مدام از کارگران حرف می‌زنند و استثمارشان از سوی کارفرما، ولی خودشان در طول عمر، کاری جدی نکرده‌اند یا وقتی کارفرما می‌شوند، به کل این اندرزها یادشان می‌رود ...
هرگاه عدالت بر کشوری حکمفرما نشود و عدل و داد جایگزین جور و بیداد نگردد، مردم آن سرزمین دچار حمله و هجوم دشمنان خویش می‌گردند و آنچه نپسندند بر آنان فرو می‌ریزد... توانمندی جز با بزرگمردان صورت نبندد، و بزرگمردان جز به مال فراهم نشوند، و مال جز به آبادانی به دست نیاید، و آبادانی جز با دادگری و تدبیر نیکو پدید نگردد... اگر این پادشاه هست و ظلم او، تا یک سال دیگر هزار خرابه توانم داد... ای پدر گویی که این ملک در خاندان ما تا کی ماند؟ گفت: ای پسر تا بساط عدل گسترده باشیم ...