با بهرهگیری از تکنیک کاتآپ و تکهتکه کردن روایت، متنهایی بهظاهر بریده و بیربط را نوشته است، تکههایی که در نهایت همچون پازلی نامرئی خواننده را در برابر قدرت خود مبهوت میکند... با ژستی خیرخواهانه و گفتاری مبتنی بر علم از هیچ جنایتی دریغ نمیکند... مواد مخدر به نوعی تسلط و کنترل سیستم بدن ِفرد معتاد را در دست میگیرد؛ درست مانند نظام کنترلی که شهروندان بدون آن احساس میکنند ناخوشاند، شهروندانی محتاج سرکوب امیالشان... تبعیدگاهی پهناور است که در یک کلمه خلاصه میشود: مصونیت
پلیسهای نامرئی کنترل | کافه داستان
«من مینویسم تا دیوانه نشوم،» شاید این جملهی ژرژ باتای بیش از هر نویسندهی دیگری دربارهی ویلیام اس. باروز (William Seward Burroughs) صادق باشد؛ نویسندهای که به همراه «جک کرواک» و «آلن گینزبرگ» از پایهگذران نسلبیت بود؛ نسلی که تاب و تحمل وضعیت پیشآمدهی پس از جنگ جهانی دوم را نداشت و در برابر قدرت افسارگسیختهی نظام سرمایهداریای که درصدد کنترل و محصورکردن بشر با ابزارهای مختلف تکنولوژی مدرن بود دست به عصیان زد.
نسلِِ بیت شاهد نابودی و کشتارهای فجیع جنگ، ویرانی ارزشهای انسانی و تخریبِ روح بشر بود. از همین رو، ادبیات نسلِ بیت که اغلب نوشتاری اتوبیوگرافیک و انتقادی است، در کار افشای سویههای مهیب وضعیتِ موجود و عریانکردن شیءشدگی انسان است؛ ادبیاتی که عرصههای مختلف سیاسی، فرهنگی، هنری و اجتماعی در سراسر دنیا را تحت تأثیر خود قرار داد. برای نمونه، ویلیام باروز بر روی فیلسوفانی چون میشل فوکو، ژیل دلوز و نویسندگانی چون جیجیبالارد و بر هنرمندان عرصهی موسیقی و سینما نیز تأثیر مهمی داشته است.
باروز پیچیدهترین شخصیت مثلث بیت است. از سویی به لحاظ جنجالیبودن با مارکی دوساد رقیب و در یک جایگاه به نظر میرسد و از سویی آثارش جزو برترینهای ادبیات در کنار آثار نویسندهای چون جیمز جویس قرارگرفته و رمان «ناهار لخت» [Naked Lunch] یکی از صد رمان برتر قرن بیستم و شاخصترین نمونهی ادبیات پستمدرن محسوب میشود. باروز با اعتیاد به مخدرهایی چون تریاک، ماریجوانا، کوکائین، هروئین و یاگه، قتل همسر بیستوهشتسالهاش «جون وُلمر»، دستگیری و تحمل زندان، آوارگی و از شهر، کشور و قارهای به جای دیگر رفتن، زیستی نامتعارف را برای خود رقم زده بود. قطعکردن انگشت باروز توسط خودش نابغهی امپرسیونیستها ونسانونگوگ را در ذهن مخاطب تداعی میکند و تشابه جنون و نبوغ این دو آنان را به چهرههایی همخانواده در ادبیات و هنر بدل میکند. نوشتن برای باروز در دوزخی که گرفتارش شده بود نیرویی سُکرآور و التیامبخش بود. او در مقدمهی رمان «کوئیر» مینویسد: «ناچارم این نتیجهی وحشتناک را بگیرم که اگر مرگ جون نبود من هرگز نویسنده نمیشدم.»
رمان «ناهار لخت» اثری پستمدرنیستی و اتوبیوگرافیک است که باروز آن را با الهام از شیوهی نوشتار خودبهخودی کروآک و ترکیب آن با سبک منحصربهفرد خودش، کاتآپ، نوشته است که نمیتوان آن را تحت روایتی خطی و سرراست خواند: «از هر جایی که دلتان خواست میتوانید بزنید به دل ناهار لخت…» (صفحهی ۲۳۶) باروز در اثر خود، با بهرهگیری از تکنیک کاتآپ و تکهتکه کردن روایت، متنهایی بهظاهر بریده و بیربط را نوشته است، تکههایی که در نهایت همچون پازلی نامرئی خواننده را در برابر قدرت خود مبهوت میکند و در انتهای کتاب نیز با خردهروایتهای فراداستانیاش ایده و جهان ِنویسنده را آشکار میسازد: «فقط یک چیز هست که یک نویسنده میتواند دربارهاش بنویسد: آنچه در مقابل حواساش هست در لحظهی نوشتن.» (صفحهی ۲۳۲)
میشل فوکو (۱۹۲۶-۱۹۸۳)، فیلسوف فرانسوی، میگوید: «قدرت به طور خلاصه، بیشتر اعمال میشود تا تصاحب.» فوکو مفهوم کهن قدرت را آنچنان گسترده میبیند که آن را به ناخودآگاه شخصیت انسانی گسترش میدهد. از دید این فیلسوف پساساختارگرا، اعمالِ قدرت از ریزترین و موشکافانهترین رفتارهای انسانی مانند روابط زناشویی و خانوادگی آغاز میشود و تا سطح کلانِ رفتارهای سیاسی، اجتماعی، و فرهنگی نیز گسترش مییابد؛ امری که نشانگر فراگیری همهجانبهی قدرت است. قدرت همواره خود را در رابطهای دوسویه آشکار میکند: رابطهای میان ارباب و بنده، قدرتمند و قدرتپذیر، رابطهای میانِ اجرای قدرت و پذیرایی آن.
در نظامهای سلطهی متقدم قدرت مقاصدِ خود را از طریقِ سیستمهایی سازمانمند دنبال میکند: ایجاد محیطهای بزرگِ حبس و گردآوردن افراد در مکانهای معینی مانند خانواده، مدرسه، پادگان، کارخانه، زندان، تیمارستان و همچنین ایجاد قوانینِ انضباطیای در چنین محیطهایی که باعث سلب ارادهی فرد گشته تا از او همچون شیء بهرهبرداری شود. در نظام سرمایهداری مدرن اما قدرت بیشتر بهواسطهی کنترل اعمال میشود: اعمال مراقبت و انضباط از طریق خود فرد بر روی خودش، بهواسطهی پلیسهای کنترلی همچون تلویزیون، مواد مخدر، روانکاوی و غیره. این هیولای وحشتناک کنترل، آمیخته با شکلهای انضباطی پیشینی، در رمان «ناهار لخت» به دقیقترین نحو ممکن ترسیم میشود و فوکو نیز آن را آیندهی محتوم انسان مدرن میخواند.
«ناهار لخت» با بهرهگیری از شیوهی اتوبیوگرافیک روایتش که با کاتآپهایی ویرانگر همراه شده، شیوههای سرکوب، اعمال قدرت و کنترل نظامهای سرمایهداری، توتالیتریستی و بنیادگرا را عریان میکند و واقعیتها را پیش روی مخاطب خود قرار میدهد، درست مثل غذایی که روی چنگال مقابل دهانمان است: لختِ لخت؛ نظامهایی که با تکیه بر قدرت مدرنشان در صدد کنترل میل و زندگیِ انساناند؛ قدرتی که در نهایت خواهان سلب نیروی اراده و در نتیجه شیءشدگی بشر است. در ظاهر امر، چنین سیستمهایی سیاستهای خود را در پوشش رسیدن به جامعهای ایدهآل به خوردِ اجتماع میدهند: رؤیای بهشت عدنی که قرار است خوشبختی را برای آدمی به ارمغان آورد، اما در تکتک اجزاء زندگی اجتماعی و سیاسی فرد (از سیستمهای آموزشی، ادارهها، نظام قضایی و پلیس، زندانها، بیمارستان و تیمارستان گرفته تا تبلیغاتِ مد برای نوع پوشش) با ریلگذاری تکبعدیاش فرد را در مقاصد مشخص سلطهگری متعین میکند. در بخشی از رمان در توصیف بوروکراسی چنین میخوانیم: «بوروکراسی به عنوان یه سرطان یه وجود اشتباهیه، یه انحراف از مسیر تکاملیِ انسانه، یه انحراف از پتانسیلهای نامحدود و دگرسانسازی و کنشِ خودانگیختهی مستقل، و در عوض حرکت به سمتِ زندگی مطلقاً انگلیِ یه ویروس» (صفحهی ۲۱۲) آدمی در این وضعیت فاعل شناسا و سوژه نیست، بلکه وجود و ماهیت خود را از دست داده و به ابزاری در دست سیستمهای سلطه بدل گشته است.
«ویلیام لی» گاه راوی و گاه شخصیت اصلی کتاب «ناهار لخت» است. رمان با این جمله آغاز میشود: «میتوانم حس کنم که مأمورها دارند نزدیک میشوند.» (صفحهی ۳۳) صحنهی آغازین رمان که ویلیام لی از پسِ احساسِ حضور پلیسها (و نه دیدن چهره یا شنیدن صداشان) گریزش را آغاز میکند. لی را عروسکهای جادوگر خبرچین پلیس لو دادهاند و از این پس لی در حال فرار از دست ِپلیس است. باروز در همین آغاز رمان ترکیبی از جادو و پلیس میسازد تا بر ماهیت متافیزیکی پلیس انگشت بگذارد، همان پلیسی که دیده نمیشود، بلکه حس میشود. میتوان گفت که «ناهار لخت» شورشی عریان علیه همین جادویِ پلیسِ نامرئی است. ویلیام لی در طول مسیر گریزش در ایالات متحده، مکزیک، مراکش و سرزمینهایی خیالی با شخصیتهای متعددی ملاقات میکند: «پارتیزان، روب، کِلِم و جودی دوقلوهای اِرگوت، حسن اُلیری، سرمایهدار مشیمهای، ملوان ،موذیکُش، آندرو کیف، چربیخان، دکتر بنوی، شیفر انگشتی» که هرکدام از این شخصیتها تکههایی از روایت رمان را به خود اختصاص دادهاند. «دکتربنوی» سرپرست و هماهنگکنندهی سیستمهای نمادگرا است، متخصص همهی مراحل بازجویی که وظیفهاش درهمشکستن مطلق اراده است و برای خودش چند قانون دارد، از جمله اینکه: «سوژه نباید بفهمه کهاین بدرفتاری حملهی عامدانهی دشمنی ضدانسانی به هویت شخصی اونه. اون باید احساس کنه سزاوار هر رفتاری که باهاش میشه هست.» (صفحهی ۶۶) نفوذِ قدرت تا حدی است که غیر از شکنجه و آزار قربانیاش، خواهان پذیرش و قبول استحاق چنین وحشیگری ضدانسانیای در حقش نیز است. دکتر بنوی، مشهورترین شخصیت رمان باروز، شکل نهایی نظام حاکم است که با ژستی خیرخواهانه و گفتاری مبتنی بر علم از هیچ جنایتی دریغ نمیکند.
در بخشی از رمان و در یکی از سرزمینهای خیالیاش، شهروندان انکیسا در تلاشی دیوانهوار برای رسیدن به ضربالاجلهای ناممکن حکومتی از ادارهای به ادارهی دیگر هجوم میبرند و پلیس بر زندگیخصوصیشان نظارت دارد، کلید ورود به همهی اتاقهای شهر را دارد و همراه یک ذهنخوان به محلهها هجوم میآورد و مظنونین را با خفتبارترین شکل تفتیش میکند. «شما چطور انتظار دارین یه بدن سالم بشه وقتی مغزش رو شستوشو دادهن؟ یا بذارین طور دیگهای بگم: آیا یه سوژه تا حالا تونسته بهشکل غیابی و از طرف وکیل سلامتش رو به دست بیاره؟» (صفحهی ۲۱۷) در نظام حاکم بر انکسیا، فرد یا سوژه باید بپذیرد که مستحق مجازات است تا سیستم بتواند هر عنصر ناسازگاری را از جمله معتادهای گردی را که تولید خودشاند، درهم بشکند. خشونت غیرقابل تصوری در رفتارهای پلیس نمایان است که با اعمالِ قدرت بر جسم و روان فرد حاکم شده تا جایی که فرد باید از شکنجههای وحشیانه احساس حقشناسی و خشنودی نیز بکند: «روشهای دیگهای هم هست: میشه سوژه رو چند روزی با اعمال دُزهای بالای بنزدرین به افسردگی عمیق برد. روانپریشی میتونه با دُزهای بالا و مداوم کوکائین یا دمرل القا بشه.» (صفحهی ۷۱)
باروز آمریکا را سرزمین پیر و کثیفی میخواند که پیش از مهاجران و سرخپوستها نیز شرارت در آن وجود داشته و مردم امریکا را نیز مردمی تشنهی کنترل توصیف میکند که از اینکه چیزها بدون دخالت آنها خودبهخود اتفاق بیافتند وحشت دارند: مردمی که «دوست دارند بپرند پایین و بروند توی معدهها تا غذا را هضم کنند و فضولات باقیمانده را خودشان با بیل بریزند بیرون» (صفحهی ۳۲۳)
باروز انسانهایی را به تصویر میکشد که از جامعه سهمی جز مرگ ندارند: معتادها، دزدها، ولگردهای خیابانی و روسپیها، دگرجنسگراها و رنگینپوستانی که در افیون مواد مخدر کشنده در جهنمیسوزان سرگردانند و در محیطهای بسته و محصوری چون تیمارستان و مراکز ترک دستوپا میزنند: محصولات و در عین حال قربانیان نظام حاکم. مخدر در رمان «ناهار لخت» همانا ابزار کنترل و سرکوب است: ترک مواد مخدر درد و رنجی مضاعف برای انسانی که در آن گرفتار شده است به همراه دارد، چراکه مواد مخدر به نوعی تسلط و کنترل سیستم بدن ِفرد معتاد را در دست میگیرد؛ درست مانند نظام کنترلی که شهروندان بدون آن احساس میکنند ناخوشاند، شهروندانی محتاج سرکوب امیالشان. باروز از خیل عظیمی از گردیهای نشمه سخن میگوید که برای داشتن مواد حاضر به هر نوع اعمال قدرتی بر بدنشان هستند. مواد مخدر، همچون کنترل، بدن را رام و بیحس کرده و به مهار خود میآورد. از سویی دیگر ترک مواد مخدر نیز رنج و عذابی مضاعف برای بدن به همراه دارد، همچنان که گسستی رادیکال از نظام کنترل نیز. فرد معتاد، چه مخدرها را مصرف کند چه نه، دچار دردی وحشتناک است و هرکدام از داروهای ترک هم عوارض سخت و پیچیدهای به همراه دارند: افسردگی، اختلال بینایی و تجاربی وهمی که فرد را میان زندگی و مرگ معلق میکند.
باروز با بهره از تکنیک کاتآپ و با قطعهقطعهکردن متنی که مبتنی بر تصادف است پیوستگیهای نویی را خلق میکند تا با چنین رویکردی کنترلِ زبان را درهم بشکند و به نوعی، به تعبیر ژیل دُلوز، از زبان قلمروزدایی کند. این شیوهی تصادفی نوشتار که البته جز در ظاهر تصادفی نیست، سوژه را از شیءشدگی نجات میدهد، از قربانی کنترل بودن. باروز کنترل را از متن و زبان روایت برداشته و واژهها و آواها را از قید و بند کنترل رها ساخته است.
زبان رمان «ناهار لخت» بر خلاف تصور اولیه نه عجیب و غریب است و نه غیرمنطقی: مفهوم کنترل در نظامهای سرمایهداری زبان را هم دربرمیگیرد و برای گریز از آن بهناچار باید زبان را دِفرمه کرد. آواها، واژهها و کلماتی که از دهان ما خارج میگردد در چهارچوب قواعد و ساختاری معمول است، ساختاری که کنترل از طریق آن اعمال میشود. همین ماشین کنترل زبان است که از خلال ساختارهای نحوی و واژگانیاش به ما امر میکند که چه بگوییم، چگونه بگوییم و کجا و چهوقت کدام جمله را به کار ببریم که خوشایند و درست به نظر برسد. باروز با شکستن قواعد زبانی به این سیستمهای کنترلگر زبانی میتازد و آنها را زیر سؤال میبرد، همچنان که روایتهای ویرانگر رمان محتوای کنترل را افشا میکند. این است راز تصاویر مشمئزکنندهای که نویسنده در سراسر رمان جلو خوانندهاش میگذارد. باروز ساختارِ زبان را شکسته و از نظامِ کنترل آن میگریزد تا با زبانی لخت و عریان زندگی فرد کنترلشده را به تصویر بکشد. اینگونه است که او آشناییزدایی خاص خود را در روایت خلق میکند. «یا مسیح، چه منظرهای است این! زبان یا قلم میتواند با این فضاحتها همساز شود؟ جوانی اوباش و حیوانصفت چشم رفیقاش را درآورده و مغزش را سرویس کرده است. مغزش دیگر خشکیده تا حالا، مثِ زهدانِ مادربزرگ. »(صفحهی ۸۶)
اما «سوکو چیکوی طنجه» یا ایستگاه آخر جایی است برای راوی و به آخر خط رسیدههایی همچون او که همهی زندگیشان را سرگردان بودهاند و از پی جریانی از بدبیاریها سرانجام به اینجا رسیدهاند که تا هر وقت دلشان خواست همینجا بمانند. سوکوچیکویِ طنجه پناهگاه عدمِ مداخلهای برای خیل عظیم آدمهایی از هر جای دنیا است: فراریهای جعلی از فاشیسم یا تبعیدیهای سیاسی واقعی از اروپا. شهر طنجه پر از چنین مردمی است که نمیتوانند از طنجه به جای دیگری بروند. طنجه تبعیدگاهی پهناور است که در یک کلمه خلاصه میشود: مصونیت. آدمها از هرگونه دخالت حقوقی یا هر نوع پیگردی مصونیت دارند. شهری که پر است از عربهایی که آرامند و با مصرف همهگیر حشیش یا کیف یا ماریجوآنا هیچ درکی از زمان ندارند و گذشته و آیندهشان مشمول لحظهی حال میشود. طنجه در چند بعد وجود دارد: حقیقت با رؤیا درمیآمیزد و رؤیاها به جهان واقعی فوران میکنند. طنجه مکانی است که کنترل در آن رنگ میبازد و دخالت و کنترل پلیس، بهظاهر شهروندانش را تهدید نمیکند.
باروز در پی آن است که خوانندهی خود را به کشف روایت برساند و سپس معنا را بیافریند. رابطهی دوسویهای که میتواند از متن به ذهن خواننده راه پیدا کند و متنهایی تازه بیافریند. مخاطب «ناهار لخت» پس از اتمام کتاب نه میتواند داستانی را در ذهن خود تعریف کند و نه تفسیری از آن ارائه دهد، او حتی نمیتواند بگوید که دقیقاً چه خوانده است، اما میتواند حس کند که با روایت باروز به نوعی شناخت از وجود انسان رسیده است، از محدودههای میل و کنترلش، درست شبیه ویلیام لی در ابتدای رمان که فقط حضور پلیسها را حس میکند، نه میبیندشان و نه حتی صداشان را میشنود. «ناهار لخت» نیز رمانی است برای حسکردن، برای حسکردن کنترلی که ما را فراگرفته و راههای مخوف گریز از آن.