رادمنش | شهرآرا


کارلوس روئیث ثافون [Carlos Ruiz Zafón]، نویسنده فقید اسپانیایی، در یکی از گفت وگوهایش درباره یافتن ایده مهم ترین اثر زندگی اش، مجموعه رمان چهارگانه «گورستان کتاب‌های فراموش شده»، گفته بود ایده نوشتن این رمان وقتی به ذهنش خطور کرده که از موضوعی به نام تخریب حافظه و نابودی تاریخ آگاه شده است: «من همیشه فکر می کردم ما همان چیزی هستیم که به یاد می آوریم و هرچه کمتر به یاد بیاوریم، کمتر هستیم. [...] به نظر می رسد ما در دنیایی زندگی می کنیم که فراموشی و نسیان به خودی خود یک صنعت است.»



یکی از لایه های این رمان پرحجم -که به دلیل لایه های بسیارش به پیاز تشبیهش کرده اند- تلاشی است برای به یادآوردن... مبارزه ای است علیه فراموشی. این لایه و لایه های دیگر، همه -مانند هر رمان موفق دیگر- زیر لایه ماجرایی جذاب و پرکشش می گذرد و همین از تبدیل رمان به بیانیه تاریخی، سیاسی یا نظریه پردازی پیشگیری کرده است.«گورستان کتاب های فراموش شده» به بیش از چهل زبان ازجمله به فارسی ترجمه شده است. علی صنعوی مترجم مطرح مشهدی چند سالی مشغول ترجمه این کار بود و جلد چهارم آن که در دو مجلد منتشر شده است، سال گذشته توسط نشر نیماژ به بازار آمد. عصر پنجشنبه، 13مهر1402، جلسه نقد و بررسی این رمان با حضور مترجم آن و دکتر احمد آفتابی و آرش رمضانی به عنوان منتقد در کافه کتاب آنجا برگزار شد. حسین لعل بذری نیز مجری این نشست بود که در ابتدای جلسه، روز ترجمه و مترجمان را تبریک گفت و یاد مترجمانی را که حق زیادی بر ادبیات ما دارند، گرامی داشت. علی صنعوی نیز اشاره ای کوتاه و گذرا به تاریخ ترجمه در ایران و آدم های تأثیرگذار این حوزه داشت.
آنچه در ادامه می آید، بخش هایی از صحبت های منتقدان و مترجم کتاب در این جلسه است:

انتخاب کلمات با همان دقتی که عطرساز رایحه ها را برمی گزیند
احمد آفتابی:
آقای علی صنعوی در انتخاب کتاب خیلی دقت دارد و از فرایند ترجمه لذت می برد. من این را از صحبت با ایشان متوجه شده ام. معمولا اگر آدم از فرایند انجام کاری لذت ببرد، فراورده آن درخشان و خوب خواهد بود.
رمان «گورستان کتاب های فراموش شده» چند ویژگی برجسته زبانی دارد که مترجم توانسته است از پس آن بربیاید. یکی از آن ها جملات طولانی آن است. امکانات زبان فارسی برای درآوردن جمله های طولانی محدود است. در زبان انگلیسی چند ادات وصف داریم که با این ها خیلی راحت می شود جمله طولانی ساخت، اما این کار در فارسی ساده نیست و البته آقای صنعوی توانسته اند جملات مثلا 140کلمه ای را به خوبی به فارسی برگردانند.نکته دوم انتخاب کلمات با دقت و حساسیت است. در رمان یکی از شخصیت ها درباره نویسنده ای این طور می گوید: «او کلمات را طوری انتخاب می کرد که گویی عطرسازی درحال گزینش رایحه هایی است تا آن ها را به هم بیامیزد و فرمولی جدید بسازد.» یعنی همان دقتی که یک عطرساز برای انتخاب رایحه ها دارد، نویسنده باید برای انتخاب کلماتش داشته باشد. ثافون این ویژگی را داشته و آقای صنعوی هم انصافا دایره لغاتشان ستودنی است که چند نمونه آن را ذکر می کنم: «سایه سار»، «بلندا»، «سفیر پیچش باد»، «تاریک روشنا»، «مبارک دم»، «رود روندگان در امتداد خیابان»، «به سور و سرور نشسته بودند» و مانند این که در رمان خیلی بجا استفاده شده است.

رمانی که فضای آن «عصرِ شب» است
آرش رمضانی:
همان طور که از اسامی پیداست، نویسنده آگاهانه هزارتوهایی طراحی می کند و از خیلی چیزهایی که در داستان هایش وارد می کند، به عنوان هزارتو استفاده می کند. به نظرم مهم ترین چیزی که به عنوان هزارتو در این رمان استفاده می شود، شهر بارسلون است که خود شهر به عنوان یک معما در برابر ما قرار می گیرد. و باز این هزارتوها را ما در روابط انسان ها و قهرمان ها یا ضدقهرمان های داستان ملاحظه می کنیم. گاهی می بینیم ضدقهرمانی که در پی او بوده ایم، همان قهرمان داستان است و این دوگانه بودن شخصیت ها در این اثر توجه ما را به خودش جلب می کند. اگر بخواهم به داستان نقدی وارد کنم، روده درازی و پرحرفی شخصیت هاست، ولی برای من هرگز چیزی از جذابیت داستان کم نکرد.

یکی از ارواحی که بر فضای این داستان حاکم است، «عصرِ شب» است -که این عبارت را از رضا براهنی وام می گیرم. کتاب در عصرِ شب روایت می شود، در زمان دیکتاتوری اسپانیا، و گریز های فراوانی به جنگ داخلی در این کشور زده می شود که اصلی ترین شخصیت های اثر و مهم ترین بخش های داستان از آن دوران ریشه می گیرند. فضای عصرِ شب را ما به خوبی در این کتاب درک می کنیم و شیطانی را که بر این کتاب چتر زده است، می توانیم در خط به خط اثر ببینیم.

درباره ترجمه هیچ فنی ندارم، اما در مدح کار آقای صنعوی باید بگویم که ما با یک مترجم بسیار ریزبین و وسواسی طرف هستیم که هیچ کلمه ای را بی جهت و بی توضیح به ما نمی دهد، هیچ پانوشتی را اینترنتی و ویکی پدیایی نمی دهد و ما در جای جای کتاب مدام درحال آموختن چیزهای جدیدی هستیم که اگر می خواستیم به صورت خودبه خودی بیاموزیم، خیلی سخت به دست می آوردیم.
ما با اثری مواجهیم که لحن از اثر مبدأ به اثر مقصد منتقل شده است، یعنی اگر ما نمی دانستیم مثلا شخصیت فرمین دارد حرف می زند و فقط سه خط را می خواندیم، می فهمیدیم که این صحبت های فرمین است. یعنی مترجم با چیره دستی و هنرمندی، با درکی که از شخصیت و ذهن نویسنده داشته، لحن هایی به شخصیت ها داده که ویژگی ممیزه هر شخصیت را به خوبی اجرا کرده است.

ترجمه ای هم زیبا و هم وفادار
احمد آفتابی:
آقای رمضانی به پاورقی های کتاب که مترجم نوشته است، اشاره کردند. آقای صنعوی فقط در دو مجلدِ جلد چهارم دویست پاورقی آورده اند. همان طور که گفتند، بسیاری از این اطلاعات را نمی شود در اینترنت پیداکرد. شهر بارسلون هم یکی از شخصیت های اصلی داستان است و نویسنده همه حالت های شهر بارسلون را با جزئیات و با توصیفاتی که تابع وضع وحال شخصیت اصلی است، آورده است. یعنی وقتی مثلا شخصیت اصلی شادوشنگول است، شهر را زیبا و پرزرق وبرق می بیند و آن طرف، وقتی ناراحت و افسرده است، شهر را تیره و تار می بیند.

اما درباره ترجمه، گفته اند ترجمه چهار حالت دارد؛ هم زیبا باشد هم وفادار، زیبا باشد وفادار نباشد، زیبا نباشد وفادار باشد و هیچ کدام. آقای صنعوی با این ترجمه نشان می دهد که می شود هر دو با هم جمع شود و ترجمه هم زیبا باشد و هم وفادار. آثاری مانند «خانواده تیبو» اثر روژه مارتن دوگار، با ترجمه زنده یاد ابوالحسن نجفی از این دست است که هم زیباست و هم آن طور که از دوستانی که فرانسوی می دانند پرسیده ام، وفادار. این مستلزم این است که مترجم نه فقط با زبان مقصد، بلکه باید با فرهنگی که از آن ترجمه می کند هم آشنا باشد.

قائل به ترجمه بینافرهنگی هستم
علی صنعوی:
از لطف شما ممنونم. سوزان سانتاگ تأکیدش بر این است که مترجم وظیفه اش در میانه گام زدن است؛ یعنی در کنار اینکه باید تا حد امکان وفاداری را حفظ کند، نباید به زیبایی و جذابیت متن خیانت کند. مسیر میانی مسیر درستی است.
من قائل به ترجمه بینافرهنگی هستم. گاهی می شود تطبیق هایی را انجام داد، مثلا اصطلاحی یا اشاره به جشن یا مراسم خاصی در متن اصلی آمده است که در فرهنگ ما هم آن را داریم و از کلمه یا اصطلاح خودمان استفاده می کنیم؛ اما گاهی چنین اصطلاحی نداریم و نمی شود جایگزینی در زبان فارسی برای آن پیدا کرد و مثلا باید همان عنوان را در متن اصلی آورد و برایش پاورقی نوشت.

گورستان کتابهای فراکوش شده بازی فرشته

ایستادگی در برابر تخریب حافظه
حسین لعل بذری:
وقتی ثافون درباره ایده کتاب صحبت می کند، به تخریب حافظه و نابودی تاریخ اشاره می کند و می گوید ما همان چیزی هستیم که به یاد می آوریم. هر چقدر کمتر به یاد بیاوریم، کمتر هستیم. نویسنده در این اثر هم به نویسند گان، اتفاقات ادبی و اجتماعی ادای دین کرده و هم سعی کرده است در برابر تخریب حافظه و نابودی تاریخ بایستد، بدون اینکه کتاب سیاسی بشود. وجوه سیاسی در کتاب خیلی زیاد است، ولی نویسنده مستقیم وارد نمی شود و مثلا به فرانکو اشاره نمی کند.

در اثر ثافون از رستگاری خبری نیست
علی صنعوی:
یکی از ویژگی های این رمان که در مجلات اروپایی هم درباره اش صحبت شده، این است که اثر لایه های مختلف دارد و این لایه ها باعث جذابیت آن شده است. ما با یک لایه بیرونی رودررو هستیم که یک رمان پر از تعلیق با ریتم تند است که گاهی جنایی، گاهی پلیسی و گاهی سیاسی است و در واقع آن جذابیت ظاهری داستان را شکل می دهد. در لایه پایین تر با داستانی روبه رو هستیم که می شود گفت کتابی درباره کتاب ها و کلیت ادبیات است. ما از ابتدا تا انتها دائم اشاره های پرشماری به نویسندگانی داریم که گاهی به کتاب مرتبط هستند و گاهی نیستند. ما از این طریق هم وارد یک هزارتو می شویم. لایه بعدی ادای دینی است به نویسندگان گم شده و فراموش شده اسپانیا. جنگ داخلی اسپانیا جدا از همه لطمات و فجایعی که به بار آورد، باعث نابودی بخش بزرگی از نویسندگان و شاعران و هنرمندان آن جامعه شد. نویسندگان و شاعرانی بودند که در اوج بودند و از بین رفتند؛ مانند لورکا که ما او را می شناسیم و نویسندگان و شاعرانی بودند که ناشناخته از دنیا رفتند و فقط شاید نشانه هایی از آن ها مانند یادداشت هایشان باقی مانده باشد. درست است که اسامی خیالی هستند، اما در جامعه اسپانیا مابه ازای بیرونی دارند. کلیدی ترین جمله ای که در جلد چهارم هست و در جلد اول هم درباره آن صحبت می شود، این است؛ می گوید جنگ ها همه چیز را به کثافت می کشند، اما بالاتر از همه اینکه خاطرات را پاک می کنند. این اساسی ترین چیزی است که ماهیت این داستان را شکل می دهد و می توانیم بگوییم پردازش داستان براساس آن است.

لایه بعدی کتاب، درباره جامعه اسپانیا در دوره جنگ داخلی و پس از آن است. نویسنده به نوعی ویژگی های اجتماعی این جامعه بحران زده را به ما نشان می دهد. فضای سیاهی بر کلیت داستان مستولی است و ثافون به عمد این فضا را خلق کرده است. تنها زمانی که خواننده احساس می کند با یک فضای فرونپاشیده و عادی ربه روست، همان زمانی است که دارد درباره ادبیات صحبت می شود. فارغ از این فضا، همه جا شب است، همه جا مه است، همیشه آدم ها دچار یک افسردگی و درخودفرورفتگی هستند. از دیدگاه من عمیق ترین و پایین ترین لایه ای که این کتاب را شکل می دهد، این است که این اثر کتابی است درباره انسان و روح جامعه. داستایفسکی جمله ای دارد که می گوید رنجی که موجب رشد انسان نشود، از او یک هیولا می سازد.

ثافون در کلیت کتاب خودش درباره رنج هایی صحبت می کند که انسان ها را رفته رفته و آرام آرام به واسطه فجایعی که با آن روبه رو می شوند، به سمت هیولاشدن می کشاند. چیزی که ثافون را از داستایفسکی جدا می کند، این است که شخصیت های داستایفسکی -به ویژه شخصیت راسکولنیکف در «جنایت و مکافات»- به سمت هیولاشدن پیش می روند، اما چیزی در این میانه او را به عقب می کشاند و به رستگاری می رساند. ولی در این مجموعه ثافون چیزی به نام رستگاری نمی بینید، چون انسانی که به هیولا تبدیل شده است، دیگر قابلیت بازگشت ندارد. شاید اگر برخی از آن ها، مانند شخصیت فومِرو در موقعیتی عادی بودند، می توانستند به مجسمه ساز یا هنرمند تبدیل شوند، اما ارتباط نداشتنشان با جهان ادبیات و تفکر و فلسفه، از آن ها موجوداتی تهی ساخته است و چون نمی توانند به رنج کشیدن هایشان معنا و مفهومی بدهند، به آن هیولایی که در کتاب می بینید، تبدیل می شوند.
جالب است چیزی که باز نجات دهنده روح هاست، ادبیات است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...