جهان تهیشده از عشق | کافه داستان
در نگاه «باتای» امرقدسی زمانی ظهور میکند که بشر ممنوعیتهای جسمانیای را که در نفی حیوانیتش وضع کرده بود به یکباره میشکند و خود را به جهان مادی و طبیعت پیوند میزند. این امر یکی از ویژگیهای آثار دی. اچ. لارنس [David Herbert Lawrence] نویسنده، شاعر و نقاش انگلیسی ( ۱۸۸۵-۱۹۳۰) است.
توجه لارنس در داستانهایش به امیال و غرایز سرکوبشدهای است که بشر با ایجاد قوانین، سنتها و قراردادهای اجتماعی بر ذات و وجود خود تحمیل کرده و به آنها پشت پا زده و میِ خود را در حصار نفوذناپذیر و مستحکمی قرار داده است. لارنس در آثار خود در پی به تصویرکشیدن شخصیتهایی است که از ذات ِحیوانی خود فرار کرده و با سرکوب خصلتهای طبیعی خویش دنیای خشک و بیروحی برای خودشان ساختهاند که هیچگونه لذت و خوشی را در آن نمیتوان یافت. در داستان بلند «پرنسس» [The Princess] خواننده شاهد کشمکش و جدال میل و غریزهی قهرمان داستان با جهان بیطراوت و خالی از احساسات و عواطف است.
شخصیت اصلی دختری به نام «دالی آرکات» است که پس از تولد، مادرش (هانا پرسیکات) او را «دالی کوچولوی من» صدا میزند و پدرش (کولین آرکات) همیشه «پرنسس من» میخواندش، هرچند برای خاله و داییهای بوستونیاش تنها دالی آرکات و موجودی کوچک و بینواست. کولین آرکات که کمی دیوانه و پریشانحال است ادعا میکند خون یکی از خاندانهای سلطنتی اسکاتلندی (استوارت) در رگهایش جاری است؛ ماجرایی که به نظر بقیه مضحک و عذابآور است. مادر پرنسس سه سال در دنیای تار و فریبندهی کولین آرکات که به طرز شبحواری فراموشکار و تقریباً به همه چیز بیتفاوت است، زندگی میکند. پرنسس در دوسالگی مادرش را به شکلی ناگهانی از دست میدهد.
حضور پدر پرنسس در زندگی او پس از مرگ مادر و در فقدان مهر و عشق مادری و قطع رابطه با اقوام آمریکایی مادر، مستمر و مداوم شده و آنها پدرو دختری جداییناپذیر میشوند. از همین دوران سرکوب امیال و لذتهای پرنسس آغاز میشود. ذهن کودکانهی او هرچه را پدر میگوید میپذیرد و با چنین افکاری رشد میکند. پرنسس از دنیای کودکانهای که سرشار از بازی، شور، شوق و تحرک است دور مانده و فرصت برقراری ارتباط و بازی با بچههای همسنوسال خویش را از دست میدهد. دنیای زیبا و سرشار از کیف و مسرت کودکانهیی او ویران میشود، میل و اشتیاق به داشتن خصلتهای طبیعی در پرنسس کمرنگ شده و در برابر جهان متوهم و ساختهی پدر در وضعیت ضعیف و شکنندهای قرار میگیرد. تفکر پدر که اشرافیگری و بالاتر دیدن خود و دخترش از بقیه است روی رشد فکری دختر اثر میگذارد.
در داستان با یک الگوی پدر‑دختری مواجه هستیم که پدر با افکار متوهم خویش سایهی سنگین آن را بر زندگی و آیندهی دختر میاندازد. پدر به دخترش میآموزد که تو آخرین پرنسسی و بقیهی مردم خیلی از تو پایینترند. طبق تربیتپدر، پرنسس در رفتارش باید خاموشی مطلق و ردِ دوستی هرکس، به جز پدرش و احترام ساده و بیآلایش و تا اندازهای سخاوتمندانه به بقیه را درپیش گیرد. شخصیت پرنسس با چنین بایدها و نبایدهایی شکل میگیرد و تفاوت رفتار او با دیگر بچههای همسنوسال خودش از دید دیگران دور نمیماند. «پرستارها دربارهاش میگفتند: کوچولوی دوستداشتنی رفتارش خیلی عجیب است، مثل کنتسهای اُمّل قدیمی، طفلک بیچاره!» (صفحهی ۱۴)
این وابستگی دختر به پدر تا حدی است که هرگاه در برابر این پرسش دیگران قرار میگیرد «وقتی پدرت در کنارت نباشد چهکار میکنی؟» (صفحهی ۱۹) پاسخی میدهد که نشاندهندهی قدرت حضور پدرش است. «او سرد و بیاعتنا همچون پریان یا موجودات ماورایی به طرف صحبتش نگاه میکرد و در حالی که از او کناره میگرفت، پاسخ میداد: «حتی فکرش را هم نمیکنم.» (صفحهی ۱۹)
پدر پرنسس با ساختن دنیای محصور برای دخترش او را از داشتن هویت و وجودی فردی محروم میکند. شخصیتی که به عنوان یک فرد هیچگونه احساس و رفتار مستقل و آزادی از خود ندارد و دوران کودکی، بلوغ و جوانی خود را بیتوجه به خواستههای جسمانی خود سپری میکند. پرنسس با دنیای بیرون و افراد دیگر ارتباط چندانی ندارد. نه عشقی برای او اتفاق میافتد و نه دلش میلرزد. پرنسس در دنیایی بسته، خشک، سرد و بیرحم و خالی از هرگونه حس و عاطفه نسبت به خود و اطرافیانش زندگی میکند. «هیچکس دقیقاً تصویر عجیبی را که پدرش از او ساخته بود درک نکرد، قاب عکسی که هرگز از درونش قدم به بیرون نگذاشت.» (صفحهی ۱۴)
از طرفی پرنسس در زمانی که پدرش زنده است با خواستههای درونی خویش در چالش است، بدین معنا که خواهان ارتباط با جهان پیرامون خود و اطرافیانش است، اما بیاهمیتی و نادیده نگاشتن امور عادی زندگی باعث میشود که دیگران احساس کنند او نسبت به این امور گستاخ و بیتفاوت است. این امر ناشی از همان تفکر غالب و سلطهجوی اوست. بنا بر همین وجوه شخصیتش است که به نظر میرسد بیشتر شبیه جن و پریهاست تا یک دختر جوان و معمولی و همین رفتار او باعث میشود که عجیبوغریب به نظر برسد. هرگاه که خواستههای درونی پرنسس میخواهد به تجلی برسد، حس میکند نزدیک شدن به دیگران و آشکار کردن احساسات به نوعی تحقیر خود و زندگیای است که در جهان پدرش حکمفرماست. کشمکشی که در آن پرنسس خودش را به عنوان موجودی ظریف و زیبا تنها حقیقت عالم هستی میبیند، اما شکل ظرفی خالی است در اسارتگاهِ بیکران دنیا که نمیداند با آن چه کند.
زمانی که پرنسس پدرش را در سیوهشتسالگی از دست میدهد چه اتفاقی میافتد؟ پدر حضور فیزیکی ندارد، اما افکارش چنان در ذهن و وجود دختر ریشه دوانده است که دختر همان روش زندگی تکراری را ادامه میدهد. شخصیت پرنسس از این زمان دو پاره میشود. یک بخش مربوط به گذشته است که بازهم تحت سیطره و کنترل پدر است و بخش دوم که از قید پدر آزاد و رها گشته او را تبدیل به فردی میکند که میتواند به احساسات خود آریگو باشد. در این دوره قدرت نیروی جدال پرنسس با جهان ساختهی پدر آشکارتر میشود. او به سفر میرود و با جسم ظریف و شکنندهاش با طبیعت خشن و سخت روبهرو میشود، اسبسواری میکند و خواهان فتح قله است. دلش میخواهد اعماق ناشناختهی کوهها را تجربه کند؛ در کلبهای کنار آبگیری با آبهای سبز و درخشان فرود آید و جانوران وحشی را در حالی که غرق در خلسهای شیطانی آن دور و بر پرسه میزنند ببیند. همچنین پرنسس خیال ازدواج را درسر میپرواند، جهانی مشابه آنچه که تا به حال در آن زیسته با پایبندی، تعهد و پس راندن حس و میل وکشتن عشق. اوج غلیان احساسات پرنسس زمانی است که در یکی از سفرهایش با راهنمایی به نام«رومرو» آشنا میشود.
رومرو مردی خوشبنیه، قبراق، قدرتمند، پرشور و آتشین است که در دل طبیعت و کوه و صخره گام برمیدارد و از صحرا، بیابان و کوه ترسی ندارد. آنچه رومرو درمورد پرنسس میداند احساساتی است که پرنسس هیچگاه تجربه نکرده و از این بابت رنج میکشد. ترس پرنسس از تجربهی لذتهایجسمانی است و میپندارد باید مثل الماس محکم و بینقص و دستنخورده باشد. حال برای پرنسس موقعیتی پیش آمده تا رومرو را با عشق بهسوی خودش دعوت کند. «رومرو خیلی سرده.» (صفحهی ۶۷)
برای پرنسس امر قدسی و شکستن مرزهایی که در زندگی ساخته در کوهستان رخ میدهد. آنچه در وجود رومرو است یک جور گرمای هولناک و حیوانی است که میتواند جسم پرنسس را خرد کند، اما وجود پرنسس چنان نفوذناپذیر است که اجازه نمیدهد هیچ عشقی به قلبش راه پیدا کند. رابطهای که میتوانست یخ وجود پرنسس را آب کند به سبب نوع تربیت و تفکر غالب و نهادینهشده بر شخصیت پرنسس عقیم میماند و راه به جایی نمیبرد. پرنسس احساس میکند که قربانی لذت و غرور پرشور رومرو شده و رومرو بخشی از وجود او را تصاحب کرده، اما نمیتواند در لذت غریزهی خود غرق شود و در جدال بین میل خود و پایبندی به گذشتهی خویش مانند ماهی از آب بیرونافتاده یا شبیه پرندهای که در جنگل اشتباهی گمشده سرگردان میماند. پرنسس پس از مرگ پدر هم نمیتواند به شناخت هویت، خواستهها و عواطف خود دست پیدا کند و عشق جسمانیاش را احضار کند و با طبیعت و جهان مادی پیوند برقرار کند. چیزی که از دست رفته میل، جنسیت و زنانگی و فردیت است. اگرچه گاهی میل و احساس در وجود پرنسس به جریان میافتد و بدن را وادار به واکنش میکند، اما همان تفکر سرکوب باز هم توان مهار احساسات را به دست گرفته و هرگونه مهر و عاطفهای را پس میزند.
پرنسس حتی نمیتواند با پیشخدمت خود (میس کامینس) که دختری همسنوسال خودش هست ارتباط دوستانهای برقرار کند. هویتی که پرنسس دارد صرفاً با پدرش شکل میگیرد. پدری که با همراه کردن دیگری با خود به سبب خلأیی که در وجودش است خواست و حق طبیعی دختر را ویران میسازد. پدر جهانی سراسر تراژیک و متحجرانه ساخته و او را از خصلتهای طبیعی دور نگه داشته است.
لارنس در این داستان بلند توجه خوانندهی خود را به این امر جلب میکند که در فرصت کوتاه زندگی، لحظاتی وجود دارند که میتوان به ابعاد جسمانی و غرایز توجه کرد و در مسیر زندگی با آن پیوند زد. لذتی که سرکوب آن وجود انسان را سرشار از خشم، نفرت و کینه نسبت به خود و اطرافیان و جهان پیرامون خواهد کرد.
[این کتاب با ترجمه زهرا خليفهقلی و توسط نشر مانیا هنر منتشر شده است.]