فقدان یک بازمانده | هم‌میهن


زمانی که زوال عقل گریبان گابریل گارسیا مارکز را گرفته‌ بود، نویسنده‌ای که به خاطر تصویرسازی‌ خاطرات و زمان شهرت داشت، در آستانه‌ی از دست دادن هر دو بود. گارسیا می‌گفت: «خاطرات، ابزار و ماده‌ی خام من است. نمی‌توام بدون آن کار کنم.» او بارها از پسرش رودریگو گارسیا [Rodrigo Garcia] می‌خواست: «کمکم کن.»

گابو و مرسدس؛ یک بدرود [A farewell to Gabo and Mercedes : a son's memoir] نوشته رودریگو گارسیا [Rodrigo Garcia]

پسر فهمیده بود که بدترین چیز درباره‌ی مرگ برای گارسیا مارکز این بود که تنها بخشی از زندگی‌اش بود که نمی‌توانست درباره‌اش بنویسد. حالا گارسیا این کار را در اثر «وداع با گابو و مرسدس» [A farewell to Gabo and Mercedes : a son's memoir] نوشته انجام داده است؛ خاطراتی تلخ که با کشیدن پرده‌ها، ما روزهای قبل از مرگ گارسیا مارکز و همسرش مرسدس برگا را می‌بینیم که یکی در ۲۰۱۴ و دیگری در ۲۰۲۰ در مکزیکوسیتی درگذشتند.

گارسیا یک کارگردان تلویزیون و سینما به‌طور خلاصه در فصل‌های پراکنده، تصویری صمیمی از پدرش ارائه می‌دهد که او هرگز خودش ارائه نداده بود؛ فراموشکار، سرخورده و افسرده. افسردگی مارکز برای شاهدان رنج‌آور است. او نمی‌تواند بنویسد یا صورت‌های آشنا را تشخیص دهد و هنگام صحبت رشته‌ی کلام از دستش در می‌رود. او تلاش می‌کند کتاب‌های خودش را دوباره بخواند ‌ـ عملی که در گذشته از آن اجتناب می‌کرد ـ و هنگام تمام کردن‌شان از روبه‌رو شدن با صورتش روی جلد کتاب‌ها شگفت‌زده می‌شود. او یک‌بار سردرگم پرسید: «اصلاً از کجا تمام این چیزها می‌آیند؟»

حتی وقتی زوال عقل گابو ـ نام محبت‌آمیز گابریل گارسیا که او را به این نام می‌شناختند ـ پیشرفت کرد، او شوخ‌طبعی‌اش را داشت و یک‌بار گفت: «من دارم حافظه‌ام را از دست می‌دهم، اما خوشبختانه فراموش می‌کنم که آن را دارم از دست می‌دهم.» او هنوز می‌توانست شعرهایی را از عصر طلایی اسپانیا از حفظ بخواند و آواز ترانه‌های محبوبش آهنگ‌های «وایناتو» را حفظ بود. زمانی گارسیا مارکز درخواست کرد او را به رختخواب خانه‌ی کودکی‌اش آراکاتاکای کلمبیا برگردانند، جایی که روی تشکی در کنار تختخواب پدربزرگش سرهنگ نیکلاس مارکز می‌خوابید، کسی که مایه‌ی الهام او برای شخصیت محبوبش سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در «صدسال تنهایی» شد.

و بعد مرسده است، همراه خستگی‌ناپذیر و آخرین «پیوندش». گارسیا واکنش آرام او در لحظه‌ی مرگ همسرش را به خاطر می‌آورد، وقتی او به آرامی با پرستار برای آماده کردن جسد شوهرش کار می‌کرد، قبل از این‌که خودش را دوباره جمع‌وجور کند، فقط گریه کوتاهی کرد. او به‌شدت مستقل بود: بعد از این‌که رئیس‌جمهور مکزیک طی یک مراسم یادبود برای گارسیا مارکز در کاخ هنرهای تجسمی در مکزیکوسیتی به او به‌عنوان «بیوه» اشاره کرد، او تهدید کرد با اولین روزنامه‌نگاری که مواجه شود از برنامه‌های ازدواج مجددش خواهد گفت. گارسیا به یاد می‌آورد که حتی در روزهای قبل از مرگش در اوت ۲۰۲۰، او «صادق، پنهان‌کار، انتقادی و افراطی» باقی ماند و با وجود این‌که در پایان از مشکلات تنفسی رنج می‌برد، دزدکی پک‌هایی به سیگار می‌زد.

رودریگو گارسیا مادرش را به خاطر کرونا از دست داد، او آن لحظات تلخ را به یاد می‌آورد: «من که قادر به سفر نبودم، برای آخرین‌بار او را روی صفحه‌ی ترک‌خورده‌ی گوشی‌ام زنده دیدم و دوباره پنج دقیقه بعد، برای همیشه رفت. دو ویدئوی زنده‌ی کوتاه، که با خلأ وسیعی از هم جدا شده‌اند، مرا مجبور کرده است که برای گفتن داستانم تلاش کنم.»

اگرچه گارسیا ممکن است هنوز نتواند تجربه‌ی مرگ اخیرش را به اشتراک بگذارد، اما تأثیر عمیق مادرش بر زندگی او و اندوه مشترک آن‌ها در مورد از دست دادن پدرش، نویسنده گابریل گارسیا مارکز، مبنای این خاطرات کوتاه اما قدرتمند است.

روایت گارسیا صادقانه است، شاید هم باتوجه به مرزبندی سفت و سخت والدینش بین زندگی عمومی و خصوصی‌شان بیش از حد صادقانه است. در سال ۱۹۵۷، یک دهه قبل از انتشار «صدسال تنهایی» گارسیا مارکز تمام سوابق مکاتباتش را با بارگا از بین برد. حتی با وجود موافقت پدرش ـ گابریل گارسیا به او گفت:‌ «وقتی من مُردم هر کاری که می‌خواهی بکن» ـ گارسیا ناامیدی و شرمی را که بر موج موفقیت پدرش سوار شود توصیف می‌کند: «می‌دانم که هر چیزی که بنویسم، باتوجه به توصیف آخرین روزهای حیاتش بدون توجه به کیفیت نوشته به سادگی منتشر می‌شود.»

«وداع با گابو و مرسدس» عمدتاً شامل داستان‌هایی از زندگی گارسیا مارکز است، اما زمانی که او به تجربیات خود فکر می‌کند و با ناامنی‌هایش روبه‌رو می‌شود. طی دوران نوشتن خاطرات، او کاملاً آگاه است دیواری که والدینش در اطراف زندگی خصوصی‌شان ساخته‌اند تا حدودی دور زندگی او هم کشیده شده است. او ۵۰ سال نمی‌دانست که پدرش در مرکز چشم چپش بینایی ندارد و تنها در اواخر زندگی مادرش فهمید که خواهر و برادرش در بچگی مرده‌اند. گارسیا می‌نویسد: «پس ذهنم مشغول این است که شاید آن‌ها را به اندازه‌ی کافی خوب نمی‌شناختم. در مورد جزئیات زندگی، افکار خصوصی یا عمیق‌ترین امیدها و ترس‌های آن‌ها بیشتر نپرسیدم.»

گارسیا، کارگردان و فیلمنامه‌نویس برنده‌ی جوایزی، استعدادش را هم به عنوان نویسنده و هم از نگاه یک فیلمساز به داستان زندگی و مرگ والدینش می‌آورد. او اغلب تجربیات خود را در تصاویر قاب می‌کند و نمایی از جسد پدرش در سردخانه را «غیر قابل نفوذترین تصویر زندگی من» می‌نامد.

در مراسم یادبود در مکزیکوسیتی از زندگی پدرش تجلیل شد، گارسیا یکی از گفته‌های پدرش را به‌خاطر آورد:‌«همه سه زندگی دارند؛ عمومی، خصوصی و پنهانی.» درحالی‌که او به سوگواران گردهم‌آمده می‌نگریست، کنجکاو بود بداند آیا هیچ‌کدام از آن‌ها از زندگی پنهانی پدرش هستند. گارسیا مارکز زمانی نوشته بود: «زندگی چیزی نیست که کسی زندگی می‌کند بلکه این است که کسی چگونه آن را به یاد آورد. بعضی از آن خاطرات هرگز دیگر دست‌یافتنی نیستند.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...
نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...