داستان به ‌طور جذابی خنده‌دار است. حتی راوی رمان با پندهای به‌جا، خنده‌دار و بی‌مقدمه، مخاطب را تحت ‌تأثیر قرار می‌دهد... ما اعلام ورشکستی اخلاقی کردیم ولی به ولخرجی ادامه دادیم! قبول کنید. بهترین حال ما بعد از مصرف اکستازی بود... در دنیای پس از مرگ، متوجه می‌شود که در شهری به نام لاگاریا، «یه شهرستان دور افتاده بین دو شهر نسبتاً بزرگ» گیر افتاده... از زندگی‌های‌مان شرمنده بودیم و حالا از آخرت‌مان هم شرم داشتیم


ترجمه فاطمه احمدی آذر | کافه داستان


اگر آخرت، دوزخی وحشتناک، بهشتی آسمانی یا تناسخی تصادفی نباشد چه؟ اگر کابوسی از کاغذبازی‌های اداری، منطقه‌های مسکونی شلوغ و بدون امکانات اولیه زندگی باشد، چه؟ اگر شما در آخرت، مرگ خود را به یاد بیاورید، چه؟ البته، تنها مزیتش این است که در اینجا دیگر پیر و بیمار نیستید. بدتر از همه، اگر مجبور به کار در کارخانه‌ی چترسازی بشوید تا بتوانید هزینه‌ی غذا و نوشیدنی را بدهید، چه؟ به علاوه، اگر متوجه بشوید که هیچ‌کس نمی‌داند در این مکان چه اتفاقی در حال رخ‌دادن است، چه؟

استیو تولتز [Steve Toltz] هرچه باداباد» [Here goes nothing]

سومین رمان خارق‌العاده از استیو تولتز [Steve Toltz]، به‌طور مستقیم به سراغ پرسش‌های هستی‌شناختی مدهوش‌کننده می‌رود. این نویسنده، خالق رمان «جزء از کل» است که در ۲۰۰۸ کاندید دریافت جایزه‌ی من‌بوکر شد. رمان دوم او، «ریگ روان» نام دارد که در ۲۰۱۵ به‌ چاپ رسید. تولتز در رمان سومش با عنوان «هرچه باداباد» [Here goes nothing] تصویری مسحورکننده از زندگی انسان ارائه می‌دهد. این تصویر، در عین غنا و نامعقول بودنش، نشان از بلندپروازی‌های نویسنده دارد؛ بلندپروازی‌هایی که با زیرکی نمایان می‌شوند. خواننده، پس از خواندن چند صفحه از رمان متوجه می‌شود که داستان به ‌طور جذابی خنده‌دار است. حتی راوی رمان با پندهای به‌جا، خنده‌دار و بی‌مقدمه، مخاطب را تحت ‌تأثیر قرار می‌دهد. به ‌علاوه، یک رمان‌نویس لجباز، خودش شاخص‌های واقع‌گرایی را برای داستان خود تعریف می‌کند. تولتز، سبک نگارش خود را این‌گونه مشخص می‌کند. نویسنده، با جمله‌های جالب توجه، بینش‌های نامتعارف و نیروی روایت بی‌باکانه‌ی خود، داستانی تحسین‎برانگیز خلق کرده است.

راوی رمان «هرچه باداباد» به نام اَنگوس مونی، مانند کوین اسپیسی در صحنه‌ی آغازین فیلم «زیبای آمریکایی»، در ابتدای رمان، مرگ خود را اعلام می‌کند. او، موقعیت خود را به ‌شدت خجالت‌آور توصیف می‌کند. اَنگوس می‌گوید که «همه‌ی تخم‌مرغ‌هایم را گذاشته بودم در سبد مرگ جسمانی و انقراض وجود» (۹۴). او اصلاً انتظار نداشت که پس از مرگ در آخرتی مانند این دنیا دوباره زنده بشود. اَنگوس پیش از مرگ، شغل ثابتی نداشت. کودکی خود را نزد والدین رضاعی گذرانده بود. سپس، او دست به جرم‌های کوچک و مصرف مواد مخدر زده بود. اما او دست از این کارها برمی‌دارد و در اوایل چهل سالگی، عاشق گریسی می‌شود: گریسی، زنی یکدنده، که درباره‌ی تمام اتفاق‌های دنیا اظهار نظر می‌کند. اگر گریسی آن‌قدر به تلفن همراه خود و شبکه‌های مجازی وابسته نبود، می‌توانستیم او را دوستدار طبیعت بنامیم. تولتز در قسمتی از رمان می‌نویسد: «نمی‌توانست گوشی نکبتش را یک ثانیه بگذارد زمین. و بدتر، همسرم در شبکه‌های مجازی یک اینفلوئنسر بود» (۶۲).

گریسی که همیشه در شبکه‌های اجتماعی حضور دارد، به نوعی با واژه‌ها بازی می‌کند. او به‌طور دائم اظهارنظر و مخاطب‌های خود را نصیحت می‌کند: «به‌نظرم تنها چیزی که از نگریسته شدن به‌عنوان ابژه‌ی جنسی بدتر است، نگریسته نشدن به‌عنوان ابژه‌ی جنسی است» (۴۷). گریسی، برای خواندن خطبه‌ی عقد دوستش، یک گواهی عقد می‌گیرد. سپس او تصمیم می‌گیرد مراسم‌های عروسی برگزار بکند. او پس از مرگ اَنگوس، در مراسم‌های تولد نیز سخنرانی می‌کند. پس از فراگیری یک همه‌گیری وحشتناک‌تر از کووید – ۱۹ در سراسر کره‌ی زمین، او در مراسم‌های خودکشی نیز در ستایش نژاد انسان، خطابه می‌خواند. تولتز به‌طور کنایه‌آمیزی از این موقعیت‌های مضحک استفاده می‌کند تا همانند جاناتان سوئیفت به ارزیابی موقعیت انسانی بپردازد.

در بخشی از داستان، گریسی برای عده‌ای مبتلا به بیماری کشنده و کشته شده‌های آنها، سخنرانی می‌کند. او به توصیف وضعیت انسان می‌پردازد و می‌گوید: «ما اعلام ورشکستی اخلاقی کردیم ولی به ولخرجی ادامه دادیم! قبول کنید. بهترین حال ما بعد از مصرف اکستازی بود» (۳۲۵).

تولتز در مصاحبه‌ها بیان می‌کند که از امیل چوران (۱۹۱۱-۱۹۹۵) فیلسوف رومانیایی، و توماس برنارد (۱۹۳۱-۱۹۸۹) نویسنده‌ی استرالیایی تأثیر به‌سزایی گرفته است. نویسنده پیش از شروع یکی از فصل‌های رمان «هرچه باداباد» نقل‌قولی از پیتر وسل زاپفه (۱۸۹۹-۱۹۹۰) می‌آورد: «به‌نظر من یک جزیره‌ی خالی از سکنه اصلاً تراژیک نیست؛ همین‌طور سیاره‌ای خالی از سکنه» (۱۵۵). این نویسنده‌ی نروژی، بدبینی فلسفی به تولدستیزی را به نقطه‌ی اوج خود رسانده است. به‌طور مشخص، او عقیده دارد که باید به زندگی جواب رد داد. اما، تولتز شوخ‌طبع‌تر از آن است تا روی آرای تولدستیزی تمرکز کند. او، با زیرکی عقیده‌های مرسوم تمام انسان‌ها را به چالش می‌کشد.

پس از باردار شدن گریسی، مردی نفرت‌انگیز به نام اُون فوگل با فریبکاری به خانه‌ی آنها وارد می‌شود. اُون، اقرار می‌کند که توصیف هابز از زندگی به عنوان چیزی زننده، حیوانی و کوتاه، شخصیت او را نیز توصیف می‌کند. اما، وقتی که اَنگوس به انگیزه‌های پنهانی اُون پی می‌برد، اُون او را به قتل می‌رساند. اَنگوس در دنیای پس از مرگ، متوجه می‌شود که در شهری به نام لاگاریا، «یه شهرستان دور افتاده بین دو شهر نسبتاً بزرگ» (۱۷۵) گیر افتاده است. در این بُعد موازی مبتذل، مرده‌های به ستوه آمده، تقلا می‌کنند تا با جوهر جدید خود کنار بیایند. ساختار مدنی و تحمیلی آخرت، بحران‌های مهاجرتی را یادآوری می‌کند. تولتز معتقد است که استرالیا، پاسخ بی‌رحمانه‌ای به این وضعیت نشان داده است. رمان «هرچه باداباد» به‌طور پیوسته متهم به کنایه‌گویی است. اما، ابهام داستان، باعث استقبال بیشتری شده است.

استیو تولتز [Steve Toltz]هرچه باداباد» [Here goes nothing]

در فصل‌های بعدی، اَنگوس زندگی خود در لاگاریا را روایت می‌کند. او از دور کارهای گریسی و اُون را در دنیای زنده‌ها زیر نظر دارد. استعاره‌ی جهان پس از مرگ، فرصت‌های بسیاری برای بداقبالی‌های کنایه‌آمیز و طعنه‌های هدفمند به تولتز شوخ‌طبع می‌دهد. او در بخشی از رمان می‌نویسد: «آماده‌ای؟ من آماده مُردم» (۲۸۰). به‌علاوه، نویسنده به‌آسانی راوی اول شخص را به دانای کل سوم شخص تبدیل می‌کند. اَنگوس در یک جلسه‌ی گروه حمایتی اختلال پس از مرگ شرکت می‌کند. مرده‌ها در این جلسه، چگونگی مرگ خود را بازگو می‌کنند. اَنگوس در پایان جلسه، با خشم سرنوشت خود را می‌پذیرد: «مرگ خیلی از ما را به مرز خودکشی رسانده بود. از زندگی‌های‌مان شرمنده بودیم و حالا از آخرت‌مان هم شرم داشتیم. گند زده بودیم» (۱۹۵). اَنگوس پس از رفتن به مغازه‌ی بیتِر این سول، نوشیدن مشروب و دیدن مرده‌ها به این نتیجه می‌رسد که: «در مرگ هم انتخاب رابطه مثل زندگی بود: تک‌همسری کسالت‌آور، رابطه‌ی جنسیِ بدون برنامه‌ی قبلی پوچ، چند دلبری محکوم به فنا، مهمانی‌های بی‌قید و بند غیربهداشتی، تنهایی روح‌نابودکن. اینجا هم حتی یک تک‌انتخابِ دیگر وجود ندارد» (۲۱۴).

اَنگوس از طریق یک دلال خیابانی به نام مارلون، مرز میان بعدها را می‌شکند و در قالب شبح به دنیای زنده‌ها برمی‌گردد. مارلون از تزریق دی‌متیل‌تریپتامین و غوطه‌ور شدن در محفظه‌ای با مایعی سیاه به خانه‌ی قبلی خودش برمی‌گردد. این سفرهای چندجهانی که عاملی احساسی دارند، ما را به یاد مجموعه‌ی تلویزیونی «او ای» به کارگردانی بریت مارلینگ می‌اندازد. این سریال در هشت قسمت روی آنتن شبکه‌ی نتفلیکس رفت. با وجود تأکید سریال روی جانفشانی خالصانه، تصویر طنز اما عرفانی تولتز در این داستان، نظر میلان کوندرا (۱۹۲۹- ) درباره‌ی رمان را منعکس می‌کند: «هدف رمان این است که بیشترین جاذبه‌ی پرسش و سبک‌ترین صورت را در کنار یکدیگر قرار بدهد.» تولتز زمان زیادی را به نوشتن هر کتاب خود اختصاص داده است. آخرین اثر او «هرچه باداباد» هفت سال پس از رمان «ریگ روان» در ۲۰۲۲ منتشر شد. این رمان، داستانی طنز، هوشمندانه و جالب دارد. با این‌حال، تولتز از مخاطب می‌خواهد تا برای رسیدن به اصل موضوع، صبور باشد.

منبع: گاردین

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...