غلاف کن که لب صلح‌جوی تو زیباست | اعتماد


وقتی شعر اول را از ذهن می‌گذرانیم درمی‌یابیم قرار است این دفتر ما را ببرد به دنیا و شکل زبانی غیرمتعارف و غیرملموس:
«خورشید نوزده درجه فروردین/ این‌بار جار می‌زند/ مرا اذن استاد طرد کرد/ نحس بود محاسبات نجومی برای آن زن/ هر بار رفته از دست الماس و من در نظاره/ این‌بار اما می‌کشاندم در بند، نقشه‌های ابلیسی/ یعنی طراحی هندسه مطرود 20 ق/ گوشه لوحی قدیم مخمس...»

هندسه مطرود 20 ق» مجموعه شعر ابونصر قدیمی

و همین‌طور در اولین غزل می‌خوانیم:
«در یک دکان، دکان قدیمی بی‌انتها/ یک سلسله نشسته و اندوهی آشنا - ما را صدا بزن به گذشته به قرن بعد!/ ما را صدا بزن به درستی در این خطا»
در غزل بعدی این بیت به محض خوانش خودنمایی می‌کند:
«روشن نشد عمری، چراغی، از کسی، در خلوتی/ من هستم و دنیای خود روی بقایی از فنا»

حال با این چند سطر ابتدایی از دو سه شعر اولیه بنا دارم دست شما را بگیرم به زبان نامتعارف شعرهای این دفتر بکشانم و کمی در آنها با هم مداقه کنیم. بگذارید ابتدا چند کلمه‌ای از این باب گفت‎وگو کنیم. بسیاری از شاعران غیرایرانی و نیز ایرانی آثار خودشان را با زبانی رمزگونه بیان کرده‌اند و البته هر کدام از آنها از این کار مقاصدی داشته‌اند. حال با ذکر نکاتی خلاصه پیرامون رمزوارگی و رمزگونگی در شعر به ذکر نکاتی در مورد دفتر شعر ابونصر قدیمی می‌پردازیم.
«میز خالی شد نگاهی سوی هر آیین کنم/ روی جادوی پلیدی شهر را بی‌دین کنم» (ص 18)

می‌بینیم که در این شعر جنس چالش از جنس تقابل عاقلان و دیوانه‌ها و نمادهایی از جنس میخانه‌ها و دخمه‌هاست. در ادامه می‌بینیم: «توی دستانم بگیرم کائنات پوچ را/ هست را بشکافم و طرحی نوین تدوین کنم»
در شعر ص 24 می‌خوانیم: هربار اجاق و سوخته شب‌ها که روشنم/ هر بار اتاق و دوخته لب‌ها به سوزنم!
در دو بیت مانده به انتهای همین شعر:
«ما می‌خوریم مرده هم را بی‌اختیار/ در عین ناطقی که تهی‌مغز و بی‌تنم» که شعر را به سمتی سوق داده است که قرار نیست مستقیم‌گویی کند؛ هر چند در برخی بیت‌ها ناخواسته از منطق خود عدول کرده است.

در شعر ص 40 آمده است:
«ولی دویدن پرچم به سوی تو زیباست/ اگر چه او نرسد باز موی تو زیباست - قلم و خنجر تو هر دو یک زبان دارند/ غلاف کن که لب صلح‌جوی تو زیباست»
در این شعر مضامین عاشقانه تعابیری ملی پیدا می‌کنند؛ گویی کسی دارد مام خود را به تصویر می‌کشد:
«شوم شهیدت و در چشم‌های بی‌مرزت/ که مرگ در وطنم روبروی تو زیباست» در اغلب شعرهای این دفتر شاعر عامدانه خواسته است سخن مستقیم و بی‌پیرایه به میان نیاورد! سخنی بگوید که مخاطب ساده‌اندیش به زحمت بیفتد! به تعبیر اولی نمی‌خواهد لقمه را بجود و در دهان مخاطب قرار دهد. می‌خواهد مخاطبش سخت‌گیر باشد، آن هم از نوع سخت‌گیری‌هایی که حتی عرصه را بر خود شاعر شعرها هم تنگ کند. البته این مسیر پرچالش در عین لذت‌هایی برای خود شاعر و مخاطب، می‌تواند شاعر را در شعرهایی دچار بیهودگی کند. طوری که در برخی شعرها استنباط می‌تواند این باشد که خود شاعر به برخی مفاهیم عرضه‌شده تسط کمی دارد. البته به‌زعم این قلم همین که شاعر قرار است با خطر کردن حرف‌هایی بزند که خلق چالش عادی نباشد، مستقیم نباشد، تاویل‌پذیر باشد و... چیزهای دیگر اغلب آن ضعف‌های تالیفی را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد.

فرم بیرونی و فرم درونی
با لحاظ تعاریف فرم، هر چند می‌توانیم تمیزی بین فرم و اجزای درونی و بیرونی آن و محتوای موجود در شعرهای این دفتر قائل نباشیم اما به هر حال شعرهای این دفتر یا حداقل اغلب شعرهای این دفتر به دلیل جهان‌بینی مستتر در آنها به سمت ‌و سوی فرم‌گرایی درونی میل پیدا کرده‌اند. شاهد این مدعا هم شعرهایی است که کمتر مابه‌ازاهای بیرونی پیدا می‌کند. تو گویی درونیات برخی از شعرها و شاید اغلب آنها قرار است دست ما را بگیرد و به فراسوی ابعادی از ماوراءالطبیعه ببرد. همین بعد که از صورت ناپیداست به معنی آن است که انتزاع بیشترین سه را به گردن غزلواره‌های این دفتر دارد:
«آه از جهان چیزی ندارم جز جهان خود/ فانی شوم هر آن برای جاودان خود» (شعر ص55) در ادامه همین شعر می‌خوانیم:

«یک بوسه بود از آینه سنگی به خواب آب/ من مانده‌ام در کارهای ناگهان خود» شاعر در این غزل 19 بیتی که به قصیده می‌ماند بیشتر حیران خود است، سرگشته است و این سرگشتگی را با وسواس پی می‌گیرد! در شعر ص 60 می‌خوانیم: «صدای قلعه متروکه‌ای رسیده به گوش/ خداست شعر قدیمی درین نگار و نقوش - مسافران زمانیم و عاشقان زمین/ پیام می‌رسد اکنون ز کوه، برج سه‌گوش»
که نشان از روایتی دارد که شعر را قرار است به تصویر قلعه‌ای متروکه ببرد و نقش و نگارهای قدیمی این بنای رازآلود را به تصویر بکشاند اما در ادامه راه گم می‌شود و این همان‌جاست که فرم درونی سیطره می‌یابد:
«حکیم دیر مغان دیدم و کلاه دراز/ که در مطالعه در برج بود خانه‌به‌دوش»

و بیت‎های بعدی نیز. حتی در برخی شعرها مانند شعر ص 68 با ادبیات تکنولوژیک امروز پیوند می‌خورد و فرم از این منطق تبعیت می‌کند:
«از عشق خود کم کرد هر شب بلاکم کرد!/ او رفت از دستم انگار پاکم کرد»

ولی قلم طاقت نمی‌آورد و مجددا به همان فرم درونی میل می‌کند که قرار است برود‌! «صندوق گنجی بود هر شعر تاریخی/ او آمده یعنی، او باز خاکم کرد» در شعر ص 74 از منظر دیگری فرم درونی فرم و صورت بیرونی را از خود متاثر می‌کند: «هنوز در شب زندان سراب آینه‌هاست/ درون آینه تا من، فراز و گردنه‌هاست - هنوز هم ننشست این قلم به قلب ورق/ که خوش‌نشینی بی‌عشق کار منگنه‌هاست» می‌بینیم مفهوم انتزاعی درون آینه تا من همان مسیری را طی کرده است که خوش‌نشینی بی‌عشق کار منگنه‌ها را مطابق قرار داده است و این حالت‌هاست که قلم این دفتر در برخی شعرها نتوانسته است پیوند مناسبی بین صورت و محتوا برقرار کند که از این حیث شعر را از گزاره خبری تمییز دهد. مجموعه «هندسه مطرود 20 ق» نشان از قلمی جدی و متعهد دارد که قابل احترام است؛ هر چند به تجربه بیشتری در تالیف نیاز دارد.

«هندسه مطرود 20 ق» را نشر خوزان منتشر کرده است.

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...