محسن آزموده | اعتماد
هشتصد و سی و دومین شب از سلسله شبهای بخارا با همکاری انتشارات ققنوس و موسسه فرزانه به بررسی و نقد کتاب «معنای زندگی از دیدگاه فلاسفه بزرگ» [The meaning of life and the great philosophers] ویراسته استیون لیچ و جیمز تارتاگلیا اختصاص داشت. در این جلسه مصطفی ملکیان پژوهشگر نامآشنای فلسفه و فلسفه اخلاق، صبا ثابتی مترجم این کتاب و علی دهباشی سردبیر مجله بخارا صحبت کردند. آنچه میخوانید گزارشی از صحبتهای صبا ثابتی و مصطفی ملکیان است:
![معنای زندگی از دیدگاه فلاسفه بزرگ» [The meaning of life and the great philosophers]](/files/174504605388783974.jpg)
تحمل رنج زیستن
صبا ثابتی: انسان به طور عام طبق غریزه و نیازهایش زندگی را پیش میبرد و شاید هیچگاه مساله معنای زندگی برای او مطرح نشود. اما این سوالی است که برای انسان در عصر جدید پیش میآید و میپرسد چه چیز باعث میشود که بخواهد این رنج را تحمل کند. همینجا این سوال هم طرح میشود که طرح این پرسش برآمده از خردورزی انسان عصر جدید است یا حاصل اضطراب عصر جدید یا هر دو؟
در این کتاب دیدگاه فلاسفه درباره معنای زندگی مطرح میشود. ایشان زندگی را به شکل وسواسگونهای مورد مداقه قرار دادهاند و این به ما کمک میکند که دیدگاهمان به زندگی و آنچه در زندگی میکنیم، عمیقتر شود و اگر بخواهیم دیدگاه این افراد را مرجع قرار دهیم، ببینیم چقدر در مسیر قرار داریم. ما آرای ایشان را میخوانیم تا بتوانیم خودمان را پیدا کنیم.
بهترین خودمان باشیم
وقتی کتاب را ترجمه میکردم، دیدم میتوان با بسیاری از معانی طرح شده در این کتاب همذاتپنداری کرد. حتی ممکن است بسیاری را دستاویز قرار داده باشیم تا بتوانیم به زندگیمان معنایی ببخشیم و آنها را به کار گرفته باشیم. از بازگشت به اصول بنیادی کنفوسیوس تا فضیلتجویی افلاطون و حقیقتگویی و حتی مینیمالیسم دیوژن، آرامش امپریکوس و اینکه طبق سنت رواقی ما ممکن است سعی کنیم در هر لحظه بهترین خودمان باشیم. معطوف شدن به منبع هستی طبق نظر ابن سینا یا تسلیم دکارتی یا اینکه شاید انکار اراده شوپنهاور یا اراده معطوف به قدرت نیچه رویکردهای آشنایی برای ما باشند. مبارزه برای آزادی و عدالت که فانون معتقد است، میتواند به زندگی ما معنا ببخشد، احتمالا برای همه ما معناهای آشنا و ملموس هستند. یا زمانی که ارتگایی گاست از غرق شدن در خویشتن سخن میگوید. شاید هم همه در انتها چنانکه کوهلت اذعان میکند، به پوچی همهچیز رسیده باشیم. علاوه بر اینها ممکن است ما معناهای دیگری یافته باشیم که بعضا با معانی موردنظر فلاسفه همپوشانی داشته باشند یا خیر. مثل اینکه ممکن است معنای زندگی ما ادامه دادن این مسیر باشد و بتوانیم آن را به انتها برسانیم، طریقه مواجهه با پیشامدها باشد، به دوش کشیدن بار هستی خودمان، قدردان داشتهها بودن و عدم سکون فکری یا عملی یا رها بودن در جهان هستی.
اکثریت قریب به اتفاق این فلاسفه فارغ از اعتقاداتشان به چیزی ورای مسائل این جهانی اشاره میکنند یا لااقل به وجود چنین چیزی شک دارند. نکته دیگر اینکه ممکن است فکر کنیم چرا اصلا باید دنبال زندگی معنادار بود؟ چه اهمیتی دارد؟ اگر همهچیز پوچ و عبث باشد چه؟ اگر در پس اینهمه رنج چیزی نباشد، چه میشود؟ در دورانی از یأس و دلمردگی و خستگی که مدتی بود معنایی برای زندگی پیدا نمیکرد، یادداشتی نوشتم. در این یادداشت از حس و حالم در یک عصر نوشتهام. این حس و حال نمیدانم به علت دیدار با خانهای بود که صاحبانی فرهیخته داشت یا به علت کلاس با شاگرد جدید. هر چه بود حس و حالی بود آنقدر قوی که بار دیگر حس کردم در زیر این پوسته خبری هست. در زیر پوسته زندگی، آنجا خبری است و همیشه رنج از بیخبری است، از نادانی و دور خود گشتن. همین که حس میکنی خبری هست، رنج را برای کوتاه زمانی ساکت میکند. اینکه رنج هستی برای کوتاه زمانی متوقف شود و بار هستی برای لحظاتی از دوشهای ما برداشته شود، در موقعیتهای مختلفی برای ما رخ میدهد و در شرایط متفاوتی این حس را داریم. انگار برای لحظاتی دریچهای گشوده میشود و دوباره بسته میشود. این دریچه به انحای مختلفی گشوده میشود. در ارتباط با مکانی که باری دارد، در ارتباط با هنری که روحی دارد، انسانی که حس خوبی دارد، در ارتباط با خودمان وقتی گامی در راه حقیقت برمیداریم، در تجربه عشق، در ارتباط طبیعت یا تصویری دلنشین یا حتی در تجربه مزه و بویی دلنشین.

بار هستی
انگار همه اینها برای لحظاتی میآیند و بار هستی را از دوشهای ما بر میدارند و به زندگیهای ما وزنی میدهند و زندگیهای ما را از خالی بودن نجات میدهند. این از دید من به عنوان مخاطب کتاب خبر از چیزی ورای واقعیتهای زندگی میدهد، زیرا واقعیتهای زندگی هر قدر هم که معنادار باشد، وقتی در قالب فناپذیری قرار میگیرند، میتوانند معنایشان را از دست بدهند. این حسها دریچهای است به سوی آن حقیقت ناشناخته. قانعکنندهتر این است که اگر جهان در پس این دریچهها باشد، انسانها فارغ از جایگاه شان با معنا در ارتباطند و این نشاندهنده این است که معنای زندگی یک فیلسوف لزوما فراتر از معنای یک زندگی کسی که هیچوقت به این پرسش نیندیشیده، نیست. یک فیلسوف و یک غارنشین هر دو با معنا در ارتباط هستند، مصداق بارز این همسانی انسانها در درک معنا را در آثار عباس کیارستمی میتوان دید، اما برای ادامهدار کردن این حس و بازنگه داشتن این دریچهها چه میتوان کرد؟
به عنوان مخاطب کتاب و فردی که درگیر مساله معنای زندگی بودم، فکر میکنم آن راهکار شادی مبنادار باشد. یافتن شادی در دنیا دریچهها را باز نگه میدارد، شادی با تکیه بر آن چه حس کردیم. انگار همه معنا در این شادی است. این شادی اطمینان و ایمان به این است که خبری هست. فراموش نکردن لمحهای است که دریچه گشوده شده. شادیای است که از آگاهی و تابآوری رنج میآید، نه از فراموشی. شادی آگاهی از ناآگاهی است نه از خود ناآگاهی و خبر از چیزی فراتر میدهد و ما را به منبع هستی متصل میکند و زندگی ما را از خالی بودن نجات میدهد. شادمانه زیستن که شاید در فرهنگی که نسل ما در آن رشد کرده، ممکن است واژه غریبی باشد، عکس آنچه به ما القا شده، میتواند نجاتدهنده باشد. کلید سعادت ما احتمالا در شادی مبناداری است که ایمان به معنادار بودن هستی ما است که البته برای انسانی که مدام در معرض ناامیدی است، کار دشواری است.
انسان فراموشکار نیاز دارد که این دریچه هر از گاهی گشوده شود. کارهایی وجود دارد که این دریچه را باز میکند و ارتباط با عالم معنا را عمق میدهد. بسیاری از آنها را میتوان در آرای فلاسفه در این کتاب پیدا کرد. جایی که مونتنی از مصاحبتی دلنشین صحبت میکند یا وقتی سقراط از زندگی آزموده صحبت میکند. نوعی زیستن را پیش روی ما میگذارد که تجربهاش از رنج هستی ما میکاهد. همه ما این را میدانیم و تجربه کردیم که وقتی رنج هستی تحمل ناپذیرتر میشود که ما رنجی را متحمل میشویم که به قول شاملو از آن ما نیست، وگرنه وقتی که رنج زندگی انتخاب شده است، رنج اصیل است و میتواند آگاهانه باشد. شبیه به کاری که عاشقانه انجام میشود و به واقع آسودگی است به جای رنج. یا وقتی که سیمون وی از ارزش حقیقت صحبت میکند، این جمله از انجیل متی را ذکر میکند که حقیقت ما را نجات میدهد و این به بهای زندگی ما منتهی میشود. شاید حقیقت مطمئنترین جا برای گشودن دریچهها باشد. شاید چون اصلا آنچه پشت دریچهها منتظر ماست، حقیقت است.
این کارها در سطوح بالاتری از جستوجو احتمالا به مراقبه و تعمقهای اینچنینی میرسند که آکوئینی به خوبی تحت عنوان دیدار مسرتبخش در کتاب آن را توضیح داده و اشاره به درک مستقیم طبیعت خداوند دارد. این کتاب مرجعی است که میتوان با هر بار خواندن، نکات جدیدی را برداشت کرد. فکر میکنم میتواند اندیشه فردی درباره معنای زندگی را به نحوی ارتقا ببخشد و قوام بخشد. امیدوارم مطالعهاش برای همه ما بتواند دریچههایی را به سمت معنای زندگی خودمان باز کند و ارتباطی را که میخواهیم با خود جاودانهمان برقرار کنیم.
پیشرویهای فرهنگی
مصطفی ملکیان:«از این سموم که در طرف بوستان بگذشت/ عجب که بوی گلی ماند و رنگ یاسمنی.» جای خوشحالی و امیدواری است که با این همه سموم و بادهای مخالف و زهرآگینی که بر کشور ما وزیده است، باز چنین جمعهایی برگزار میشود و کسانی مشتاقانه طالب حقیقت و خیر و زیبایی هستند و در این وانفسایی که بر کشور ما سایه افکن شده، کسانی هنوز دغدغه انسانیت دارند و ریشه شان در آب اخلاق و معنویت است. افتخار میکنم عضو چنین ملت و شهروند چنین شهروندان عزیزی هستم. این واقعه در یک کشور کاملا آزاد غربی هم تکرار شدنی نیست، چه برسد در کشور ما که مردم روز به روز به اولیات زندگی شان محتاجتر میشوند.
تاکنون دو ترجمه از خانم صبا ثابتی خواندهام و خوشبختانه در مراسم رونمایی هر دو حضور داشتهام. انصافا ترجمه ایشان به رغم جوانیشان و بهرغم اینکه اوضاع و احوال مستعد این پیشرویهای فرهنگی نیست، حتی با نگاه وسواسآمیز خیلی خوب است.
قبل و بعد از کی یرکگور
کتاب بحث معنای زندگی را در 35 فصل از دیدگاه 35 حکیم و فیلسوف و الهیدان مطرح کرده است. البته در هر فصل خود آن فیلسوف منظورش از معنای زندگی را مطرح نکرده، بلکه یکی از صاحبنظران آرای آن فیلسوف تفسیرش را از دیدگاههای آن فیلسوف در بحث معنای زندگی ارایه کرده است. کتاب 500 صفحه و سرشار از مطالب کاملا فشرده در هم است و حذف هیچ کدام از مطالب آن امکان پذیر نیست. بنابراین به جای خلاصه کردن کتاب میکوشم با نگاهی از بالا مطالب آن را طرح کنم، یعنی به تعبیر دیگر میکوشم جغرافیای این کتاب را با توجه به جغرافیای بحث معنای زندگی ارایه کنم.
کسی که نخستینبار صراحتا بحث معنای زندگی را در فرهنگ فلسفی جهان طرح کرده، سورن کی یرکگور فیلسوف و الهیدان دانمارکی است. پیش از او بحث معنای زندگی به صورت صریح در آثار حکیمان و فرزانگان و الهیدانان سابق طرح نمیشد. اما حالا که این بحث طرح شده، وقتی به متفکران قبل از کی یرکگور هم توجه میکنیم در مییابیم که میتوان در دل آثارشان مطالبی استخراج و استکشاف و تدوین و تنظیم کرد که امروزه آن مطالب تحت عنوان معنای زندگی قابل بیان و شرح هستند. به تعبیر دیگر آنچه در این کتاب آمده از کی یرکگور به بعد تصریح آن فیلسوفان درباره معنای زندگی است اما پیش از او چنین نیست و صاحبنظران این فیلسوفان را بازتفسیر و بازخوانی کردهاند و گفتهاند این فیلسوفان با این آثاری که از ایشان باقی مانده، اگر امروزه با مساله معنای زندگی مواجه میشدند، علیالقاعده به مساله معنای زندگی چنین جوابی میدادند. به عبارت دیگر 20 فصل او که مربوط به پیش از کی یرکگور است با 15 فصل بعدی که مربوط به او و بعد از اوست، تفاوت دارند.
در تعبیر اضافی «معنای زندگی» وقتی از «زندگی» سخن به میان میآید، گاهی مراد معنای کل کائنات و جهان هستی و عالم وجود است. گاهی معنای حیات مدنظر است که در گیاهان و جانوران و انسانها هست. گاهی مراد معنای حیات بشری و نوع بشر محل بحث است. گاهی هم مراد از معنای زندگی، معنای زندگی «من» و «تو»ی به خصوص است. این کتاب بیشتر درباب معنای زندگی «من» و «تو» و یکایک افراد است.
معنای زندگی به معنای اهمیت زندگی
همچنین در تعبیر اضافی «معنای زندگی» وقتی از «معنا» سخن به میان میآید، باید توجه داشت که اصطلاح «معنا» دلالتهای متعددی دارد که به همه آنها نمیتوان اشاره کرد. گاهی مراد از «معنای زندگی[من یا تو]»، این است که هدف زندگی چه باید باشد. گاهی مراد کارکرد (function) زندگی است. یعنی وقتی من ازدار وجود بیرون میروم، در جهان چه تفاوتی در عالم ایجاد کردهام و چه چیزی از من باقی میماند؟ گاهی مراد «معنای زندگی» ارزش زندگی است. یعنی آیا زندگی من به زیستنش میارزد و ادامه آن به صرفه است؟ یعنی آیا فایده زندگی من از هزینه آن بیشتر است یا خیر؟ اگر تفاضل فایده بر هزینه زندگی وجود داشته باشد، آنگاه زندگی به زیستنش میارزد و در غیر این صورت خیر. آلبر کامو میگفت بزرگترین مساله فلسفه این است که آیا زندگی به زیستنش میارزد یا خیر؟ معنای چهارم «معنای زندگی» باز ارزش زندگی است، اما نه به معنای پرسش پیشین بلکه به معنای «اهمیت زندگی». یعنی من اگر در زندگی چه بکنم، زندگیام مهم میشود. یعنی آیا کار مهمی در زندگیام صورت گرفته که مجوز شادی من از زندگی باشد؟ این کتاب به معنای چهارم میپردازد، یعنی معنای زندگی به معنای اهمیت زندگی. یعنی چه کاری اگر بکنم، زندگیام مهم تلقی میشود و خودم وجدانا میگویم خوب شد که به دنیا آمدم. اگر این معنای چهارم برای کسی حاصل شود، آن گاه او از کائنات عموما و از پدر و مادرش خصوصا سپاسگزار خواهد بود که من آمدم تا یک کار مهم انجام دهم. در مورد چیستی کار مهم دیدگاهها متفاوت است. بنابراین در این کتاب درباره زندگی آنچه زندگی «من» و «تو» را مهم به معنای شاخص و بارز میکند، بحث میشود.

آیا زندگی واقعا باید معنا داشته باشد؟ برخی فیلسوفان میگویند خیر و زندگی صرفا باید خوش باشد. عدهای هم میگفتند زندگی فقط باید خوب (اخلاقی) باشد. کسانی میگفتند زندگی هم باید خوش و هم خوب باشد. در قرن بیستم برخی فیلسوفان مثل تامس نیگل و شاگردش خانم سوزان ولف و متس گفتند زندگی علاوه بر خوشی و خوبی باید اهمیت هم داشته باشد، اما آیا زندگی به این معنا، معنا و اهمیت دارد؟ اگر معنا ندارد چرا و اگر معنا دارد، این معنا چیست؟
برخی فیلسوفان معتقدند طرح کردن سوال معنای زندگی، طرح کردن یک سوال بیمعناست یا سوالی است که معنای دقیق ندارد. ویتگنشتاین در برخی آثارش معتقد بود که طرح این سوال بیمعناست و در برخی دیگر از آثارش نوشته که این سوال معنای دقیق ندارد. ایر هم این سوال را بیمعنا میداند. بنابراین این دو فیلسوف از پرداختن به بحث معنای زندگی اجتناب میکنند.
اما برخی فیلسوفان هم سوال از «معناداری زندگی» را معنادار تلقی کردهاند و آن را مهمل و یاوه نمیدانند، اما گفتهاند که نمیتوان به این سوال پاسخ داد. اسپینوزا فیلسوف شاخصی است که این دیدگاه را داشت. او میگفت من میفهمم که سوال چیست اما جوابش را نمیدانم. بنابراین اسپینوزا هم چندان به این بحث نمیپردازد.
زندگی معنا ندارد
دیدگاه دیگر میگوید هم سوال معنادار است و هم پاسخ دارد، اما پاسخ این است که زندگی معنا ندارد و پوچ است یا زندگی نامعقول است. البته میان پوچ خواندن زندگی و نامعقول خواندن آن تفاوت هست. فیلسوفانی مثل نیچه و شوپنهاور معتقد بودند که زندگی معنا ندارد و بیمعناست. این نگرش یکی از معانی نیهیلیسم است. اما گاهی برخی میگویند از دید ما زندگی بیمعنا و پوچ نیست و معنایی دارد، اما آن معنا با عقل ما سازگار نیست. در این صورت شخص به ابزورد قائل است. میان نیهیلیسم و ابه زودیسم تفاوت هست. کسانی مثل آلبر کامو، اوژن یونسکو و ساموئل بکت قائل به ابه زودیسم (ادبی یا فلسفی) هستند و میگویند زندگی معنایی دارد، اما معنایی که با عقل ما انسانها جور در نمیآید. بنابراین ابزوردیسم به معنای پوچانگاری یا هیچانگاری نیست، بلکه به معنای نامعقولانگاری زندگی است، یعنی زندگی با موازین عقلی ما سازگار نیست. مثلا کسی که در تمام زندگی به موازین رانندگی توجه میکرده، بر اثر تصادف از دنیا میرود و برعکس کسی که تمام عمر به این موازین توجهی نمیکرده، عمر طولانی میکند. آیا این امر معقول است؟ یا مثلا گاهی از یک پدر و مادر شایسته یک فرزند ناشایست بار میآید و برعکس از پدر و مادری ناشایست فرزندی کاملا شایسته پدید میآید. این هم امری نامعقول است و انسان سر در نمیآورد که چطور اینطور شد. بنابراین ابه زودیسم به زبان عامیانه یعنی یک چیزهایی هست، اما ما از آن سر در نمیآوریم.
مثال پوچانگاران در کتاب حاضر کتاب کوهلت (جامعه) از عهد عتیق است. سلیمان در آغاز و انجام کتاب جامعه در عهد عتیق میگوید: زندگی باطل اباطیل است. استدلالش هم این است که اگر نفس باقی وجود میداشت، میگفتم زندگی معنادار است، اما من سلیمان معتقدم که نفس باقی و نامیرا وجود ندارد و ما بدترین یا بهترین زندگی را هم داشته باشیم، گاندی باشیم یا صدام، فرقی نمیکند. بنابراین کوهلت قوام معناداری زندگی را به زندگی پس از مرگ میداند و چون معتقد است که زندگی پس از مرگ وجود ندارد، معتقد است که معنایی در این زندگی نیست. فیلسوف اواخر قرون وسطای فرانسوی دیگر متفکری است که چنین دیدگاهی دارد. شوپنهاور نیز به خاطر بدبینی زندگی و استدلالهایی که دارد، زندگی را پوچ میانگارد. پوچانگاری نیچه هم که بسیار معروف است.
در برابر دستههای پیشین برخی متفکران معتقدند که زندگی معنا دارد که باتوجه به چیستی این معنا و یافتنی بودن (مکشوف بودن) یا بافتنی بودن (مجعول بودن) آن به چهار قسم تقسیم میشوند که از این میان دو قسم مهمتر هستند و در این کتاب نماینده دارند. به این دو قسم اخیر میپردازم:
نخست طبیعتگرایان یا طبیعیگرایان، دوم فراطبیعتگرایان یا فراطبیعی گرایان.
فراطبیعتگرایان
فراطبیعیگرایان معتقدند اگر معنایی در زندگی هست، به این علت است که چیزی غیر از عالم طبیعت هم وجود دارد. بعضی میگویند آن چیز خدا است، بعضی میگویند روح آدمی است و بعضی میگویند هر دو. این سه دسته فراطبیعتگرا هستند. یعنی برخی معتقدند که اگر خدا وجود نمیداشت، زندگی معنا نداشت، اما خوشبختانه خدا وجود دارد. برخی میگویند اگر روح آدمی وجود نمیداشت و پس از مرگ تن او به زندگی ادامه نمیداد، زندگی معنا نداشت، اما خوشبختانه روح وجود دارد. برخی هم میگویند برای معنادار شدن زندگی هم وجود خدا و هم روح لازم است و خوشبختانه هر و وجود دارند. از میان فراطبیعتگرایان در کتاب حاضر به بودا، ویاسه نویسنده مهابهاراتا حجیمترین متن آیین هندو، افلاطون، ابوعلی سینا، توماس آکویینی، کانت، کی یرکگور، ابن میمون و سیمون وی اشاره شده است.
طبیعتگرایان
در برابر طبیعتگرایان قرار دارند که میگویند بدون خدا و بدون نفس هم زندگی معنادار است. طبیعت گرایان معتقدند نباید دغدغه ورای عالم طبیعت را داشت و بدون ورای عالم طبیعت هم زندگی معنادار است. خود ایشان دو دستهاند: نخست کسانی که معتقدند معنا، معنایی است که در عالم خارج وجود دارد و برای همه قابل کشف است و به اصطلاح عینی (objective) و همگانی است و دوم کسانی که معتقدند معنا، معنایی در ذهن است و در ذهن برخی هست و در ذهن برخی نیست و به اصطلاح ذهنی (subjective) یا شخصی است. تفاوت امور عینی و ذهنی در این است که در امور عینی و همگانی ترازویی وجود دارد که اگر کسی ادعایی کرد، همه میتوانند به آن ترازو و سنجه و ملاک مراجعه کنند و صدق و کذب آن را دریابند. اما در امرو ذهنی و شخصی صدق و کذب به سادگی قابل احراز نیست و تنها خود فرد میتواند آن را دریابد.
با این تقسیمبندی، برخی معتقدند که معناداری زندگی چنین است که معنای زندگی را همه میتوانند کشف کنند اما برخی میگویند معنا چنان است که همه نمیتوانند کشف کنند. این معنا را برخی در ذهن دارند و برخی در ذهن ندارند. کسانی که معتقدند که معنا عینی یا همگانی است و دراختیار همه است و همه میتوانند آن را در یابند، در این کتاب عبارتند از: سقراط، دیوژن، ارسطو، اپیکتتوس، امپریکوس، دکارت، مارکس، اپیکور، جان استوارت میل، گاست، هایدگر، سیمون دوبوار، ایریس مرداک، فانون و ریچارد رورتی.
معنا امری سابجکتیو است
اما از میان متفکرانی که معتقدند که معنا همگانی نیست و در ذهن برخی کشف شده و در ذهن برخی خیر، در این کتاب به دو چهره اشاره شده است: نخست جوانگ زه (متفکر چینی سده چهارم پیش از میلاد) که به چشمانداز باوری قائل است. چشمانداز (perspective) امری مربوط به ذهن من است و اگر این چشمانداز (های) خاص را داشته باشم، زندگیام معنادار است، اما اگر این چشمانداز (های) خاص را نداشته باشم، زندگیام معنادار نیست. یعنی همهچیز به چشمانداز (پرسپکتیو) و منظری که در ذهن من است، بستگی دارد. بعضی چشماندازها زندگی را معنادار میکنند و بعضی چشماندازها زندگی را معنادار نمیکنند. دوم ژان پل سارتر است. سارتر معتقد است که معنادار بودن زندگی به خود انسان و ذهنیت او بستگی دارد. با بعضی از ذهنیتها زندگی معنا ندارد و با بعضی از ذهنیتها زندگی معنا دارد. نکته جالب درباره ژان پل سارتر این است که میگوید اگر انسان به خدا معتقد باشد، زندگی بیمعنا میشود و اگر به خدا معتقد نباشد، زندگی او معنادار میشود. او میگوید چشمانداز مهم است. از دید سارتر اگر انسان به خدا معتقد باشد، مثل یک ماشین کوکی میشود و زندگی معنا ندارد. اما اگر انسان به خدا قائل نباشد، آزاد است و زندگیاش میتواند معنادار باشد.
یک عده هم هستند که میگویند زندگی عینی-ذهنی (objective-subjective) است، یعنی هم به بیرون ربط دارد و هم به درون. در این کتاب از میان این متفکران به کنفوسیوس اشاره شده است. اگر در این کتاب به خانم سوزان ولف-به عنوان یکی از کسانی که در قرن بیستم بسیار به بحث معنای زندگی پرداخته- اشاره میشد، نامش در این بخش قرار میگرفت، زیرا او هم معتقد است که معنای زندگی امری آبجکتیو-سابجکتیو است. از این نظر معنای زندگی مثل رنگ است. اینکه من یک شیء را به رنگ خاصی میبینم، هم به شیء خارجی ربط دارد و هم به ساختمان چشم من. رنگها امور آبجکتیو-سابجکتیو هستند. از دید کنفوسیوس و سوزان ولف معنای زندگی امری آبجکتیو-سابجکتیو است، یعنی برای معنادار شدن زندگی برخی امور باید در بیرون محقق شود، برخی امور در ذهن انسان و آنگاه از آمیختن این امور زندگی معنادار میشود.
علت تفاوت در خود طبیعتگرایان و در خود فراطبیعت گرایان
به جایگاه همه 35 فیلسوف در بحث معنای زندگی اشاره شد. اما باید توجه کرد میان خود طبیعتگرایان و میان خود فراطبیعتگرایان اختلافنظرهایی وجود دارد. مثلا در میان فراطبیعتگرایان این پرسش که چرا خدا یا نفس یا هر دو برای معناداری زندگی لازم هستند، پاسخهای متفاوتی دارد. همچنین در میان طبیعتگرایان هم درباره اینکه چگونه بدون خدا و نفس، زندگی معنادار است، اختلافنظر هست. مثلا برخی طبیعتگرایان میگویند اگرچه خدا و زندگی پس از مرگ وجود ندارند، اما اگر انسان به چیزی بزرگتر از خودش متصل شود، زندگی معنادار میشود. دیگری ممکن است بگوید برای معناداری زندگی به خدا و نفس نیازی نیست، اما باید استغراق داشت. اگر انسان در کار استغراق پیدا کند (flow) زندگیاش معنادار میشود. عدهای هم مثل گاست میگویند برای معناداری زندگی به خدا و زندگی پس از مرگ نیازی نیست، اما استغراق در خویشتن لازم است. او معتقد بود هر کس که در خودش مستغرق شد، زندگیاش معنادار میشود. بنابراین تفاوت میان خود فیلسوفان طبیعتگرا و میان خود فیلسوفان فراطبیعتگرا، به علت اختلاف در سوالهای فرعی است.
در کتاب حاضر هیچکدام از این 35 فیلسوف خودش نگفته که معنای زندگی را چنین میبینم و هر مورد را یک کارشناس مربوط به آن فیلسوف گزارش کرده. از این رو مثلا در فصل ویتگنشتاین، در واقع قول مفسر ویتگنشتاین و تفسیر او از معنای زندگی نزد ویتگنشتاین را میخوانیم. ممکن است مفسر دیگری معنای زندگی از دید ویتگنشتاین را به گونهای تفسیر کند. اقوال فیلسوفان معمولا دچار ابهام و ایهام و غموض است و به همین خاطر ممکن است تفسیرها از دیدگاههای ایشان متفاوت باشد. بنابراین آنچه درباره معنای زندگی از دید فیلسوفان در اینجا بیان شد، تفسیر مفسران در این کتاب از اقوال این فیلسوفان است.
نیکخواهانه به خودم و مخاطبان توصیه میکنم که معنای زندگی را جدی بگیریم، زیرا انسان هر وقت هم که بتواند از پرسش معنای زندگی احتراز کند، در نهایت در بستر احتضار نمیتواند از این سوال فرار کند. برای اینکه آمادگی داشته باشد، بهتر است قبل از آن در زمینه معنای زندگی تحقیق کند، زیرا ممکن است آدمی به خود بیاید و ببیند کل زندگیاش را باخته است.