ترجمه منیره پولادوند | آرمان امروز
رمان «برف» [kar یا Snow] اثر درخشان اورهان پاموک، سرشار از ژنهای جستوجوکننده مدرنیستی است؛ مانند «در جستوجوی زمان ازدسترفته»ی مارسل پروست، چرخدندههای درونی را از حافظه بازسازیشده عریان میکند و مطمئن از محتوای ساختار به پایان میرسد. قهرمان آن، شاعری بهنام «کا»، اشارهای غیرقابل چشمپوش از «کا» قهرمان «قصرِ» کافکا است. مکان آن، شهر متروک «کارس»- اگرچه «کار» در ترکی بهمعنای «برف» است، اما «کارس» مکانی واقعی در شمالشرقی ترکیه، نزدیک ارمنستان است.
تیمور لنگ در سال ۱۳۸۶ میلادی آن را ویران کرد و در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم روسیه آن را اشغال کرد- چهار روز پرتلاطم را که در طی آن شهر از برف پوشیده شده نشان میدهد، و فضای کوچک کوهستانی و بحثانگیز آسایشگاه توماس مان در «کوه جادو» را نشان میدهد. کوه، با بوی مرگبارِ «شهر ما» در «شیاطین»ِ داستایفسکی. روحِ مطبوعِ پستمدرنیسم، همچنین اشباح جنزده و پلکانهای مارپیچ، روایتِ پیچیده پاموک را در خود جای داده است.
پاموک مانند ایتالو کالوینو علاقه زیادی به الگوسازی دارد؛ او «کارس» را با وسواس مانند جیمز جویس در دوبلین ترسیم میکند و نوزده شعری را که «کا» در آنجا نوشته است مرتب بهشکل نمودارِ دانه برف به تصویر میکشد. نه اینکه «برف»، با تعلیق در هر گرداب فرورفته، روان نشود. پاموک مانند رِمون کنو خالق رمان «زازی در مترو»، دارای استعدادی ضعیف و متأثر از پوچگرایی است، و تحولات داستانی مسخرهآمیز را تا آنجا به تصویر میکشد که دلالت بر این دارد هر طرحی، در این جهان بیتفاوت و آشفته، مسخره است. او مجذوب واقعیت خیالی، حقیقت نادرست، اجرای تئاتر میشود و «برف» در جنبه سیاسی خود در دو شب اجرا در تئاتر ملی کارس میگذرد که در آن توهم و واقعیت بهطرز گیجکنندهای درهم آمیخته شدهاند.
کمدی رویدادهای عمومی، که در آن اعتراض و اعلامیه به سرعت به کلیشههای ملودراماتیک تبدیل میشود، واقعیتهای غمانگیز ترکیه معاصر را پوشش میدهد: مجال حاصل از فقر باعث میشود مردان بیکار تماموقت در چایخانهها به تماشای تلویزیون بنشینند. تنش بین سکولاریسم ایجادشده توسط کمال آتاتورک در دهه نوزدهم و ظهور اخیر اسلام سیاسی. مساله داغ روسری زنان؛ شکاف فرهنگی بین نخبگان غربزده و تودههای خداباور. از لحاظ جغرافیایی، ترکیه در میان اروپا و آسیا قرار دارد. تاریخ آن شامل یک دوره امپراتوری پیروزمندانه تحت سلاطین عثمانی و پس از افول طولانی، یک انقلاب سکولار و مدرن در زمان آتاتورک است. سنت در آنجا نهتنها فینه و عمامه میپوشد، بلکه لباس ارتش مقاومت اسلام را هم میپوشد.
«کا» جوانی چهلودو ساله و مجرد اهل استانبول که دوازده سال است بهعنوان تبعیدی سیاسی در آلمان زندگی میکند، به کارس میآید، جایی که بیست سال پیش برای مدت کوتاهی آنجا بوده، جهت تحقیق و تهیه گزارش برای روزنامه دوستش درباره موج خودکشی در میان زنان جوان، و برای جستوجوی همدانشگاهیاش، ایپک زیبا، که فهمیده است، از شوهرش مختار، جدا شده است. مختار، یکی دیگر از آشنایان قدیمی، برای شهرداری نامزد شده است. این انتخابات یکی از رشتههایی است که در روزهای بعد در زیر کولاک واقعی از پیچیدگیها و شخصیتهای بعدی مدفون است. محل برگزاری آناتولی با معماری شاعرانه رو به وخامت آن، که یادآور ساکنان سابق ارمنی و روسی است، پر از مردمان ترک شده که برای یک خواننده، نامهای آنها عجیب و افسانهای است: ایپک، قدیفه، زاهده، سونای زعیم، فوندا اسر، لاجورد، هاکان.
کا در نقش زودگذرش به عنوان روزنامهنگار به مجموعهای از دیدگاههای محلی میرسد، از دیدگاه معاون فرماندار (که به او میگوید «اگر ناراحتی دلیل واقعی خودکشی بود، نیمی از زنان در ترکیه خود را میکشتند) و معلم دینی خوشطینت شیخ سعادتالدین افندی، سپس معلم یاغی تروریست لاجورد و خواهر ایپک، قدیفه روسریپوش، که در پایان پیشنهاد میکند زنان برای نشاندادن غرورشان دست به خودکشی بزنند: «لحظه خودکشی زمانی است که خوب درک میکنند که زنبودن چقدر تنهایی به همراه دارد و زنبودن واقعاً به چه معنا است.» در اوایل ملاقاتِ «کا»، ایپک وضعیت را برای او خلاصه میکند: «مردها خود را به دین میسپارند و زنان خود را میکُشند.» اما وقتی علت را میپرسد، او با «نگاهی که به او میگفت با تحتفشار قراردادنش برای پاسخ سریع به جایی نمیرسد» پاسخ میدهد. اما این پرسش، در طول بیش از چهارصد صفحه، در کنار موضوعات زندهتر متحرک کمرنگتر میشود: بازتوانایی «کا» در سرودن شعر. کارزار پرپیچوخم او برای متقاعدکردن ایپک به ازدواج با او و پیوستن به او در زندگی ساده یک شاعر ترک تبعیدی در فرانکفورت؛ مناظرههای او با چند دانشآموز جوان (نجیب، فاضل) در دبیرستان مذهبی کارس درمورد اینکه آیا او و دیگر ترکهای اروپاییشده ناگزیر بیخدا هستند یا نه. و در غمانگیزترین و مضحکترین پیچش داستان، یک کودتای خشن کمالیستی (طرفدار سکولار، ضدسیاست اسلامگرا) در شهرداری محصور در برف بر روی سن توسط هنرپیشه سونای زعیم، کهنهسرباز خانهبهدوش، طرح و اجرا میشود.
کا، که در اولین روز اقامتش در کارس شاهد ترورِ یک مسئول آموزشوپرورش است که روسری را ممنوع کرده بود، به طور فزایندهای درگیر دسیسههای چندجانبه میشود و مانند قهرمان یک فیلم هیجانانگیز به اینسو و آنسو میرود؛ اما او به این صورت باورکردنی نیست، دغدغه ذهنی برای اشعاری دارد که توسط قدرتی بالاتر به او دیکته میشود و نگرانی دائمی با عدم تردیدهایش دارد. آیا او به خدا اعتقاد دارد یا نه؟ آیا خوشبختی ارزش داشتن دارد؟ او پس از یک گفتوگوی هیجانانگیز با ایپک، تصمیم میگیرد که «بزرگترین خوشبختی در زندگی این است که دختری زیبا و باهوش را در آغوش بگیری و در گوشهای بنشینی و شعر بسرایی.» ما حتی این نتیجهگیری ساده نیز در زیر سایه شک و تردید او از بین میرود: او پیشبینی میکند که در فرانکفورت «دردی خردکننده و ویرانکننده روح شادی آنها را خواهد خورد.» و لاجورد خوشتیپ، که به نظر میرسد فعالیت تروریستی اصلیاش اغواکردن زنان است، به او اطمینان میدهد «کسانی که فقط به دنبال خوشبختی هستند، هرگز آن را نمییابند.»
پریشانی و مرددبودنِ «کا»، تجسم دوسوگرایی ترکی، نشان جوزا است. «کا» یک همزاد پیدا میکند (این نویسنده درباره همزادهای نسبتاً شبیه، برای مردانی که بر یکدیگر نفوذ دارند، مانند برده ایتالیایی قرن هفدهم و ارباب مسلمانش در «قلعه سفید»، یا مانند نجیب و فاضل در این رمان، ضعف دارد) وقتی «اورهانِ رماننویس» صدای اولشخص و حضور فزاینده به خود میگیرد. معلوم شد اورهان، چهار سال پس از وقوع ماجراهای دوستش «کا»، به «کارس» سفر کرده است. مضمون داستان همچون سرگشتگی نویسنده ارجمند و فرهیخته – سردرگمیاش – در برابر عقبماندگی، خرافات و بدبختی ملتش ظاهر میشود. حالاتِ درونیِ «کا»- خوشیهای منقطع، رویاهای عاشقانه شهوانی پیروزمندانه، دلتنگی شدید او برای دوران کودکی بیدغدغه، احساس متزلزل او درباره اینکه اسلام صحیح است و خدا وجود دارد- چه ربطی به واقعیتهای اقتصادی و سیاسی جهان دارد؟ او از همان طبقه اجتماع است که اسلام را به خدمتگذاران واگذار کرد و با آسایش حاصل از محدودیت تردد اجباری و پخش موسیقی رزمی از رادیو از کودتاهای نظامی استقبال کرد. هنگامیکه دوست و رقیب «کا» توسط پلیس مورد ضربوشتم قرار میگیرد، «کا» تصور کرد که مختار در این ضربوشتم رستگاری یافته. ممکن بود او را از گناه و عذاب روحی که در بدبختی و حماقت کشورش احساس میکرد رها کند. تنها سطرهایی که از نوزده شعر الهام گرفتهشده «کا» نقل شده عبارتند از:
«حتی اگر مادرت از بهشت نازل شد تا تو را در آغوش خود بگیرد، حتی اگر پدر بدت او را فقط یک شب بدون کتک رها کند، باز هم بیپولی، هنوز هیچی نیستی، هنوز افسردهای، روحت همچنان پژمرده خواهد بود، امیدی نیست! اگر آنقدر بدشانس هستید که در کارس زندگی میکنید، مثل این است که خود را به فاضلاب سپردهاید.»
بااینحال، تأسفانگیز، اعتراض میکند: در طی جلسه سیاسی که به طرز رقتانگیز، خندهدار و با احترام تلاش میکند بیانیهای را برای فرانکفورتر رودشاو تنظیم کند، یک جوان کُرد پرشور فریاد میزند «ما احمق نیستیم، ما فقط فقیریم!» او ادامه میدهد «وقتی یک غربی با فردی از یک کشور فقیر ملاقات میکند، عمیقاً احساس بیزاری میکند. او میپندارد که سر مرد فقیر باید پر از همه مزخرفاتی باشد که کشورش را در فقر و ناامیدی غرق کرده است.» خودِ نویسنده با رسیدن به عبارتی که «شاید… قلب داستان ما» میپرسد:
«چقدر میتوانیم امیدوار باشیم که کسانی را که رنج عمیقتر، محرومیتهای بزرگتر، و ناامیدیهای کوبندهتر از آنچه ما میدانیم دارند، درک کنیم؟ حتی اگر ثروتمندان و قدرتمندان جهان خود را به جای بقیه بگذارند، واقعاً چقدر میتوانند میلیونها نفر انسان بدبختی را که اطرافشان در رنج هستند درک کنند؟ بنابراین وقتی اورهانِ رماننویس به گوشههای تاریک زندگی دشوار و دردناک دوست شاعرش توجه میکند: واقعاً چقدر میتواند ببیند؟»
بنابراین، احساسات زیباییشناختی و خصوصی که برای «کا» حیاتی است، دوباره، به نوعی، به سیاست برمیگردد. همدلی جامعه را به هم پیوند میدهد و همچنین باعث ایجاد اندیشه میشود. اما آیا آنطور که بودا و عیسی توصیه کردند، ثروتمندان و قدرتمندان، خود را یکبار به جای افراد کماقبالتر تصور میکنند، مسیر خود را تغییر میدهند و از آنچه که دارند صرفنظر میکنند؟ و آیا اگر این کار را انجام دهند به اندازه کافی خوب خواهد بود؟ آیا تضاد، بین طبقات و ملتها، اغلب بین گروههایی که همدیگر را خیلی خوب درک میکنند، نیست؟
آنها برای همان پاداش، همان زمین، همان کنترل بر منابع رقابت میکنند. رمانِ وجدانزده و به دقت ساختهشده اورهان پاموک، تأکید بر نقطه عطف، صراحت و طنز آن، ما را حتی در تخیلات برای براندازی شرایط موجود در ترکیه تحریک نمیکند. هنگامیکه کودتای کارس رخ میدهد، شوروشوق در میان جوانان بیکار منجر به این اظهارنظر خشک نویسنده میشود: «به نظر میرسید که آنها فکر میکردند که وقایع دیشب آغاز دوره جدیدی است که در آن بیاخلاقی و بیکاری دیگر قابل تحمل نیست. گویا فکر میکردند ارتش فوراً وارد عمل شده تا برایشان شغل پیدا کند.» چنین تقدیرگرایی واقعگرایانه، و وظیفه شاعر «شنیدن موسیقی پنهانی که سرچشمه همه هنرها است» و باور به اینکه «زندگی هندسهای مخفی داشت»، رقابتهای ایدئولوژیکِ «برف» را از دل خون میکشاند. ما میتوانستیم کمتر اهمیت دهیم، اما نه خیلی کمتر. «کا» حضور روحی و روانی دارد که به طرز وحشتناکی در نقش مذاکرهکننده، دسیسهگر، مرد عمل غرق میشود؛ حداقل برای این خواننده روشن نبود که اقدام قاطع او که درنهایت از آن رنج میبرد، چه بوده است. و همچنین عشق او به ایپک، زیبا و عاقلانه آنچنان که اپیک تصور میکرد، بسیار جذاب نیست. مراودات عاشقان تیرگی معماگونه دارد که شاید بتوان آن را در ارنست همینگوی جستوجو کرد:
«هرچه در مورد اسلام به ما یاد دادند یاد گرفتم، اما بعد فراموش کردم. حالا انگار همه چیزهایی که درباره اسلام میدانم از محمد رسولالله است – میدانی، آن فیلم با بازی آنتونی کوئین (کا لبخند زد) چندوقت پیش در کانال ترکی در آلمان پخششکردند – اما به دلایلی عجیب به زبان آلمانی. امروز عصر اینجایی، نه؟»
کا درحالیکه دفترش را در جیبش میگذاشت گفت: «آره، چون میخواهم دوباره شعرم را برایت بخوانم. «به نظرت زیبا است؟»
«بله، واقعاً، زیباست.»
«چه چیزی در آن زیباست؟»
ایپک گفت: «نمیدانم، فقط زیبا است.»
در را باز کرد تا برود. کا دستش را دور او انداخت و او را بوسید…
اگر گاهی «برف» ضعیف و مبهم به نظر میرسد، نباید فراموش کنیم که ترکیه در سانسور علیه آزادی بیان و حقیقتجویی مشارکت دارد، به ویژه نوشتن باصداقت درمورد موضوعاتی مانند روسری و اعتقاد مذهبی شجاعت میخواهد. برای ایجاد اثری بزرگ که صراحتاً پرآشوب و بهطرز تحریکآمیزی سردرگمکننده، و برخلاف خوی کهنپژوه نویسنده، کاملاً امروزی در زمینه و موضوعات، جرأت میطلبد که هنر گاهی حتی به بیگرایشترین اهلفنش هم سر میزند.