فاطمه نعمتی | ایبنا


داستان «جسارت هیوا» اثری دغدغه‌مند از فرزانه نکوست که از سوی نشرسرای خودنویس منتشر شده است. در گفت‌وگویی که با او داشته‌ایم به طور جامع این داستان و دغدغه‌های خود را شرح داده است که در ادامه می‌خوانید:

جسارت هیوا فرزانه نکو

«جسارت هیوا» چه قصه‌ای دارد و از زبان و دغدغه چه افرادی است؟
داستان «جسارت هیوا» واقعی نیست؛ آفرینش خیال نویسنده است. حقیقتی است کوچک از وقایع پرتکرار زنان و مردان شریف تاریخ پر بار سرزمین‌مان که در مصاف با شیطان نفس و اژدهای غرور و دیو کینه‌توزی با پرِ سیمرغ توکل و نیروی افسانه‌ای امید، پیروز و سربلند بیرون می‌آیند. «جسارت هیوا» حکایت پاسخ خاموش کائنات است به آنان که حق‌الناس را بر خود مباح کرده‌اند و ظلم و ستم به مظلومان را سرگرمی و اسباب جبران کاستی‌های خود نموده‌اند.

اعتقاد من این است که اگر در آثار ادبی معاصر فارسی، جای امثال شاهنامه‌ها، گلستان و بوستان‌ها و کلیله و دمنه‌ها خالی است؛ نه از فقدان شجاعت، شهامت، شعور، ادب، حکمت و فهم در دنیای معاصر است؛ بلکه از غیبت فردوسی‌ها و سعدی‌ها و ابوالمعالی‌هاست که باعث‌شده قصۀ این‌همه عظمت و ایثار، این‌همه دلاوری و گذشت، این‌همه دریادلی و جسارت، از گوش و چشم تاریخ امروز مکنون و پوشیده بماند و حکایت بزرگی بزرگان هم‌عصر ما همراه جسم خاکی‌شان در چرخه گذر زمان مدفون شود.

در نگارش «جسارت هیوا»، حکایت سختی زندگی را از آن جهت به تصویر کشیدم تا با ابزار قصه‌گویی این پیام را به مخاطبم منتقل کنم که حوادث روزگار هر چقدر سخت و دشمن هر چقدر سرسخت باشد انسان، این خلیفه الهی و این شاهزاده خلقت می‌تواند از آن به سلامت بگذرد و در هیچ بن‌بستی نخواهد ماند؛ یا راهی خواهد یافت یا راهی خواهد ساخت. «جسارت هیوا»، تأملی است بر حدیث بودن انسان و مصداقی است بر بیت پرطمطراقِ «آسمان بار امانت نتوانست کشید، قرعه کار به نام من دیوانه زدند». این اثر، حکایت رستم‌بانوهای زمانه من است، توصیف نقطه عطف نسل‌هاست، توصیف انسانی‌ست که رسالت بودنش را فراموش نکرده است و می‌کوشد تا جهان را به جای بهتری برای زندگی تبدیل کند، قصه من است، قصه توست و قصه‌ی جسارت ماست.

شخصیت اصلی یک زن است؛ چه ویژگی‌هایی در این داستان برای او در نظر گرفته‌اید؟
هیوای ۱۴ ساله دختری است جسور، با اصل و نسب و بزرگ‌زاده‌ که برای بزرگی کردن در طایفه‌ای بزرگ و خوشنام تربیت شده است. دختری مجهز به توانایی‌های یک زن کاردان، توانمند و با درایت و بانویی ممتاز و خاص در ویژگی‌هایی مردانه. او رزم‌آور و شجاع است؛ تا جایی که به رقابت با پسران طوایف دعوت می‌شود. او به تربیت مدبرانۀ جد و جده‌اش، به شهد عشق و محبت پدرش، به عزتِ خوشنامی مادرش و به حمایت پنج برادر همدلش، آنچنان از تمام داشته‌های دنیا بهره‌مند است که هر لحظه از زندگی‌اش مورد غبطه و حسرت همگان است. او ناف‌بر پسرعموی محبوب و نیکنام خود، سالار است که قرار است بعد از پدربزرگ و پدرش مقام خانی به او برسد. همسری او که بی‌بی ایل بودن را به ارمغان می‌آورد آرزوی تمام دختران ایلیاتی است و حال آنکه تمام زندگی سالار، فقط هیواست؛ اما در مسیر داستان حوادثی رخ می‌دهد که هیوا به جای آنکه به همسری سالار جوان و محبوب درآید و به مقام بی‌بی قبیله برسد، به حکمی عرفی برای پایان بخشیدن به نزاع و خون‌ریزی و جلوگیری از بدنامی طایفه‌‌اش و پیشگیری از سوءاستفاده درباریان و انگلیسی‌ها، خون‌بس طایفه می‌شود و به عنوان همسر چهارم مردی چهل‌وچند ساله در می‌آ‌ید و از اوج عزت به قعر محنت گرفتار می‌شود. این انتخاب جسورانه سرگذشت پر فراز و نشیبی را برای او رقم می‌زند. هیوا، زنی هنرمند و خانه‌دار، مادری مهربان و دلسوز و همسری وفادار و متعهد است. دختری قدردان و بامحبت و بالاخره یک ایلیاتی و یک ایرانی غیور و باشرافت است. هیوا تصویری از زن ایرانی است که سال‌ها در سایه بی‌تکلفی، بار تربیت نسلی شجاع و غیور را بر دوش می‌کشد و مردانی بزرگ را تربیت می‌کند و تاج بزرگی را بر سر پسران این سرزمین و نور غیرت و میهن‌پرستی را در سینه‌هایشان زیبنده می‌سازد.

تعریف جامعه ما از زن و نقش اجتماعی او ناکارآمد است. شما داستانی بر محوریت زنان نوشته‌اید؛ تعریف خود شما از زن و نقش او در جامعه چیست؟
به نظر من به تعریف زن در جامعه نیازی نیست. کارآمد آن است که زنان بزرگ را وصف کنیم. توصیف از تعریف کارآمدتر است. زنان جامعه ما ناشناس‌اند؛ آن‌ها که عاشقانه به کانون خانواده عشق می‌ورزند و مهر تکثیر می‌کنند، به همسران‌شان وفادارند و به دلبستگی به مرد زندگی‌شان می‌بالند. گاه به حکم قضاوت کورکورانه، دلبستگی‌شان وابستگی عنوان می‌گیرد و گاه به تفسیر دور از انصاف، تحمل ناملایمات زندگی را بر ضعف‌شان حمل می‌کنند. تلاش و حمیّت با اقتدار و با ارزشش را مردانه می‌خوانند؛ در حالی که هیچ مردی به مزیت نرینگی توان این همه مداومت و پایداری و ایثار را ندارد که اگر مردی را قادر به عملکردی به مثال این‌چنین باشد باید گفت که مادری کرده و زنانگی؛ چرا که این همه انسجام در صفات نیکو ویژگی خاص زنان است. این زن صبور و دلبسته، این منبع تدبیر و گذشت که مُهر سکوت را بر لبانش کوبیده است تا تاج بزرگی را بر سر پسران و دخترانش ببیند.

قصه در چه برهه زمانی‌ای رخ می‌دهد؟
داستان از سال‌های ۱۳۲۰ شروع می‌شود و تا سوم خرداد سال ۱۳۶۱ خاتمه می‌یابد. این اثر شامل ۲۵ فصل حکایتی و روایتی به صورت یک درمیان است که با فلاش بک‌هایی به هم وصل می‌شوند. قصه در روز سوم خرداد سال ۱۳۶۱ با خبر آزادسازی خرمشهر به پایان می‌رسد.

تجربه زیسته خودتان چه نقشی در خلق این اثر داشته است؟
تمام نوجوانی من در جنگ سپری شد. در حسرت اینکه چرا پسر نیستم. چرا آنقدر کوچکم که نمی‌توانم به مرزبانان کشورم کمک کنم. چرا برادری ندارم که برای حضور در جبهه و دفاع از کشور مهیایش کنم. چرا دست‌های کوچکم برای بافتن جوراب و دستکش برای رزمندگان ضعیف و کوچک بود. من هنوز داغدار جعبه‌هایی با پرچم سه رنگ و در ابعادی به بلندای قامت یک مرد هستم که بر دست‌های جمعیتی گریان و دلسوخته حمل می‌شد و هنوز هم نام مادر شهید و فرزند شهید دلم را به آتش می‌کشد. من بازمانده دورانی هستم که به احترام جای خالی پدر در کنار فرزندان شهید، از رفتن به آغوش پدرمان تقیه می‌کردیم. علاوه بر این‌ها، ما از دوره‌ای هستیم که تولد فرزند پسر، خانه را پر از شور و شوق و تولد فرزند دختر، خانه را سرد و خاموش و بعضاً پر از اشک و آه می‌کرد.

چه شد که کتاب اول‌تان را به این موضوع اختصاص دادید؟
«جسارت هیوا» مرا انتخاب کرد. من نه عشایر بودم و نه جنگ‌زده؛ من تشنه دانستن بودم که هیواها چگونه در چادر، شب را به صبح می‌رسانند و چگونه با این‌همه سختی روزگار، این‌قدر دل‌رحم و صمیمی و مهربان‌اند. بنابراین تا توانستم کتاب خواندم و فیلم دیدم و در سایت‌ها جست‌وجو کردم و پای صحبت اقوام عشایری نشستم. ای کاش حق سخن ادا شده باشد. در همین جا از همه دوستانی که تخیل مرا زندگی کرده‌اند می‌خواهم که در اصلاح و ویرایش آن یاری‌ام کنند تا ان‌شاءالله به خاطر ناتوانی قلمم، مدیون عظمت این مردم شریف و غیور نشوم.

شما کتاب‌اولی هستید؛ به سرانجام رساندن اولین داستان‌ چه حسی داشت؟
حس عجیب و ممتدی از اضطراب. از لحظه‌ای که کتابم را به نشر تحویل دادم تا همین لحظه دغدغه‌ام این بوده است که مبادا داستانم وقت مخاطبم را هدر دهد و آنچه حق قلم و نوشته است ادا نشود.

چه‌قدر از روزمرگی‌تان درگیر سوژه‌های داستانی است؟
به نظر من هر لحظه‌ای که نقش تعهدی یک نویسنده در زندگی واقعی به پایان می‌رسد یا به عبارتی بهتر، هر لحظه که نویسنده به دنبال ملجاء و پناهگاهی برای فراغت از تعهدات نقش‌های مختلف زندگی‌اش است، به دنیای نوشتن و خلق کردن و توصیف خیالاتش پناه می‌برد.

به طور کل، سوژه‌های داستانی را چه‌طور انتخاب می‌کنید؟
معتقدم خداوند آفرینش، قبلا تمام قصه‌ها را نوشته و تمام شخصیت‌های داستانی را خلق و توصیف کرده است و بعد از آن هر کسی که جرأت قلم به دست گرفتن دارد، از زاویه خود مشاهداتش را وصف می‌کند. حال این بخت و اقبال نویسنده است که آیا نوشته‌هایش به مذاق مخاطب خوش بیاید یا خیر. مع‌الوصف من برای نوشتن مشکلی برای یافتن سوژه ندارم. وقایع و آدم‌های اطرافم برایم قابل‌تأمل و قابل توصیف هستند. اغلب موارد به جای آنکه من به سراغ نوشتن بروم، نوشتن به سراغ من می‌آید. گاهی به یک‌باره ذهنم چنان درگیر سوژه می‌شود که هیچ راه خلاصی و مفری برایم نمی‌ماند. گاه نیمه‌شب بیدار می‌شوم و شروع به نوشتن می‌کنم. گاهی در حال انجام مطالعه، کار منزل یا انجام کار حرفه‌ایم باید همه‌چیز را رها کنم و آنچه را که در ذهنم است به صورت یک طرح کلی روی کاغذ بیاورم تا بتوانم با آرامش بخوابم، مطالعه کنم، به کارهای منزل یا حرفه‌ایم بپردازم.

کلمات از نویسنده برمی‌آید و دوباره بر او تأثیر می‌گذارد؛ یک رابطه متقابل بین خالق و مخلوق است. آیا شما موقع نوشتن این داستان اضافه بر آن حسی که در ابتدا داشتید، تاثیری حس کردید؟
خداوند در قرآن به قلم و آنچه که می‌نویسند سوگند یاد کرده، بیان و قلم را از نعمات خاص خود بر انسان نامیده و به صفت اشرف مخلوقات مفتخرش نموده است.
اعتقاد قلبی من این است که کلمات جان دارند و زمانی که به اراده آدمی چه به صورت مکتوب و چه به صورت ملفوظ خلق می‌شوند و در کائنات مجوز حیات می‌یابند، اثر وجودی‌شان در آفرینش تصویر می‌شود. با همین اعتقاد قلبی همیشه قصدم بر این بوده است که عاشقانه و آگاهانه بنویسم و برای هر عبارتی که بر کاغذ ثبت می‌کنم یا هر کلامی که بر زبان جاری می‌کنم خود را به چالش می‌کشم و اثر مکتوب و ملفوظم را بر دل و جان مخاطب می‌سنجم تا مبادا نقشی را خلق کنم که خاطری را مکدر یا دلی را سرد کند.

نویسندگی را ادامه می‌دهید؟
لمس قلم بین انگشتانم، استشمام بوی کاغذ و صدای کشیده شدن قلم روی کاغذ و برگ خوردن کتاب همیشه حال مرا خوب می‌کند. بودن یک قلم کاغذ در کیف دستی‌ام به من آرامش خاطر می‌دهد. آنچه که از کودکی به یاد دارم و از زبان والدینم شنیده‌ام این است که از زمانی که قلم به دست گرفتن را آموختم احساس درونی‌ام را در میان کاغذ، تصویر و توصیف کرده‌ام. قلم من نسب من است؛ مثل مادر به من عشق هدیه می‌کند، مثل پدر حمایتم می،کند، مثل خواهر با من همراه است و مثل برادر به من پشت‌گرمی می‌دهد. قلم من مثل یک معشوقه پرناز و کرشمه پر از عطش وصلم می‌کند و مثل فرزندی صالح، مرا به دعای خیر و تداوم نوید می‌دهد. قلمم مثل یک مسکر ناب از تمام اندیشه‌های ناخوب خلاصم می‌کند و یک دوست خوب همدلم می‌شود. نوشتن همیشه به داد من رسیده و چاره کارم بوده است. نوشتن اختیار من نیست؛ من به نوشتن ناگزیرم. نویسندگی هم انتخاب من نیست؛ نویسنده بودن یا نبودن من به انتخاب مخاطب است. تا چه پیش آید و چه در نظر افتد.

دوست دارید اثر بعدی‌تان در همین فضا باشد و شما را نویسنده‌ای دغدغه‌مند در حوزه زنان بشناسند یا می‌خواهید فضاها و سوژه‌های متفاوت را تجربه کنید؟
دغدغه من تمام خلقت و همه ­آفرینش است. هر آنچه که به ذهنم خطور می‌کند برایم دغدغه است؛ چه موضوعاتی که ذهنم را گیج و مبهوت و کاسه صبرم را لبریز و کاسه چشمانم را خیس می‌کند و مرا در سجاده نیازش به انابه و فغان وادار می‌کند و چه موضوعاتی که در حظ آن غرق می‌شوم و لطف و قدرتش را با تمام نسوج و رگ و پی‌ام درک می‌کنم و حتی برای لحظه‌ای سر از سجاده شکرش نمی‌توانم بردارم. فهم تمام داده‌ها و نداده‌های زندگی‌ام برایم دغدغه است که اگر به لطف بروردگار که صاحب قلم است قادر به توصیف درست آن باشم، رسالت خود را به انجام رسانده‌ام و توفیق خلیفه الهی یافته‌ام.

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بابا که رفت هوای سیگارکشیدن توی بالکن داشتم. یواشکی خودم را رساندم و روشن کردم. یکی‌دو تا کام گرفته بودم که صدای مامانجی را شنیدم: «صدف؟» تکان خوردم. جلو در بالکن ایستاده بود. تا آمدم سیگار را بیندازم، گفت: «خاموش نکنْ‌نه، داری؟ یکی به من بده... نویسنده شاید خواسته است داستانی «پسامدرن» بنویسد، اما به یک پریشانی نسبی رسیده است... شهر رشت این وقت روز، شیک و ناهارخورده، کاری جز خواب نداشت ...
فرض کنید یک انسان 500، 600سال پیش به خاطر پتکی که به سرش خورده و بیهوش شده؛ این ایران خانم ماست... منبرها نابود می‌شوند و صدای اذان دیگر شنیده نمی‌شود. این درواقع دید او از مدرنیته است و بخشی از جامعه این دید را دارد... می‌گویند جامعه مدنی در ایران وجود ندارد. پس چطور کورش در سه هزار سال قبل می‌گوید کشورها باید آزادی خودشان را داشته باشند، خودمختار باشند و دین و اعتقادات‌شان سر جایش باشد ...
«خرد»، نگهبانی از تجربه‌هاست. ما به ویران‌سازی تجربه‌ها پرداختیم. هم نهاد مطبوعات را با توقیف و تعطیل آسیب زدیم و هم روزنامه‌نگاران باتجربه و مستعد را از عرصه کار در وطن و یا از وطن راندیم... کشور و ملتی که نتواند علم و فن و هنر تولید کند، ناگزیر در حیاط‌خلوت منتظر می‌ماند تا از کالای مادی و معنوی دیگران استفاده کند... یک روزی چنگیز ایتماتوف در قرقیزستان به من توصیه کرد که «اسب پشت درشکه سیاست نباش. عمرت را در سیاست تلف نکن!‌» ...
هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...
کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...