«سلین
پروست من است. حتی اگر عقاید ضدیهود، او را موجودی غیرقابل تحمل کرده باشد. برای خواندن آثار او من باید وجدان یهودیام را نادیده بگیرم اما این کار را میکنم زیرا عقاید ضدیهودی نکته اصلی در کتابهای او نیست، سلین یک لیبرال به تمام معناست.» فیلیپ روت، نویسنده شهیر آمریکایی.
جنگجهانی دوم، فرانسهای که باید از آن گریخت و آلمانی که گرچه به آن پناه آوردهاند اما خوشامدگوی آنها نیست. دربهدری، گرسنگی، آدمفروشی، خیانت، قحطی و بمبارانهای شبانهروزی و میکروفنهایی که همهجا هستند، همان چیزی است که
سلین در «
شمال» [Nord یا North] به آن میپردازد. سیطره هیتلری و ترسی که در همهجا آنها را دنبال میکند. سلین نمیگوید که چرا جزو خیانتکاران به فرانسه و خدمتگزاران آلمانها شدهاند و دربهدر در آلمان نازی بهدنبال مامن و پناهی هستند، ما تنها میدانیم که در فرانسه هنگامی که او در خانه نبوده نیروهای نظامی برای دستگیری او آمده بودند. «با چهار فرمانده لژیون دونور گرفته که سرگرم بارزدن و بردن تمامی مبلمان خانهام بودند[برخورد کردم]... و اگر شما بودید از شکستهشدن دروپیکر خانهتان بهتزده نمیشدید؟ از اینکه با چهار کامیون باربری بیایند و زندگیتان را چپاول کنند؟... خودتان را از خطر نجات نمیدادید؟... آنهم بههنگامی که کلتی بزرگ رو به سویتان نشانه رفته است؟... بهراستی که آدمها از 500میلیونسال پیش تاکنون هیچ تغییری نکردهاند!...»
کسانی که با نثر سلین آشنا هستند میدانند که او اغلب کتابهایش را بهصورت گونهای اتوبیوگرافی مینویسد و اغلب ماجراهایی که تعریف میکند رنگوبوی حقیقت دارند اما به شکلی نام افراد را تغییر میدهد و با اندکی جزییات آن را داستانگونه میکند. «
مرگ قسطی» و «
سفر به انتهای شب»، کتابهایی هستند از سلین که بیشتر خوانده شدهاند، «
شمال» نیز بهگونهای ادامه همانهاست. این عادت سلین است که در انتهای کتابهایش بنویسد ادامه دارد... همانطور که در «
شمال» نوشته است. با اینکه همیشه در مظان اتهام بهخصوص از سوی راستگرایان فرانسه بود اما همچنان بر تفکرات ضدجنگ خود پافشاری کرد. او از نویسندگان آوانگارد محسوب میشود که جزو هیچکدام از مکتبهای ادبی آن دوران فرانسه نبود. پیر ادمون روبر درباره او مینویسد: «او بسیار بیش از آقای
ژید و تمام آثاری که نویسندگان چپگرا و «کمونیستهای باطنی» در اوایل سالهای 1930 عرضه میکردند، نوآوری داشت. به همین دلیل در برابر آثار او موضعگیریهای شدیدی شد. از جمله منتقدان او گاندون بود که باوجود تمام نقدهایی که بر سلین روا میداشت مجبور شد اذعان کند که: «در سال1932 پدیدهای به نام
لویی فردینان سلین مثل یک بمب منفجر شد.» تا جایی که او در کتاب «صفحهای پراکنده از سفر به انتهای شب» از این کتاب سلین تقلید میکند.
در جایجای «
شمال» نفرت و انزجار او را از هیتلر و جنایتهای او میبینیم، با این حال همواره به او نسبت فاشیستبودن دادهاند. برای او فرقی نمیکند که فرانسویها جنگ را آغاز کردهاند یا آلمانها، او از نفس جنگ منزجر است. «
شمال» آخرین کتاب چاپشده
سلین سهسال قبل از مرگش است و با اینکه در انتهای کتاب نوشته که ادامه دارد، هرگز نتوانست روایتهای خود را به پایان برساند هرچند که برای نویسندهای انتشار کتابی چون «
سفر به انتهای شب» کافی است، «
مرگ قسطی» و «
دسته دلقکها» و «
قصر به قصر» و «
شمال» به کنار.
سلین در «
شمال» به شکل تکاملیافتهتری موضعگیریهای خود را در برابر جنگ بیان میکند. او با نگاهی آنارشیستی و در عین حال عصبانی روایت میکند تا جاییکه در بسیاری از قسمتهای کتاب از اصل داستان خارج میشود و به بیان صریح عصبانیت خود میپردازد. او در مقابل اومانیسم مطرح آن سالها موضعی جدی و عقلانیت مدرن بشری را به سخره میگیرد، شخصیتهای او به شکل منزجرکنندهای منفی هستند. اکثر آنها از بیماری یا نقص عضو رنج میبرند. چه زمانیکه در بادن بادن هستند که بهگونهای پناهگاه آلمانیهای ثروتمند بوده، چه زمانیکه به گرونوالد نزد دوستش هاراس میرود و چه زمانیکه در شمالند. همه کسانی که با او، لیلی همسرش و لاویگ، بازیگری که با او آشنا شدند و آنها را همراهی کرد، برخورد میکنند، بهگونهای جاسوس نازیها از آب درمیآیند. ویرانههای برلین جنگزده و قحطی و فرار همیشگی بهروشنی تم اصلی «
شمال» را میسازد. آنها همهجا مورد تفتیش قرار میگیرند و وسایلشان دزدیده میشود و این برای سلینی که نه در کشور خودش فرانسه جایگاهی دارد و نه در آلمانی که بهخاطر مواضع ضدیهود به آن نزدیک شده، بسیار دردآور است.
سلین در روایت «
شمال» بسیار عمیق و فرامرزی میاندیشد. او بارهاوبارها به اسطورهها اشاره میکند و بهدنبال یک قانون کلی در همه تاریخ است و نه در برهه زمانی خاص. روایت او فقط شامل آلمانیها یا فرانسویها نیست. در انتهای کتاب پس از آنهمه ماجرا که در شمال برای او اتفاق میافتد و او همه آنها را با روایتی سریع و شتابزده تعریف میکند یکباره آرام میگیرد گویی روح عصیانگر سلین که پیوسته ناسزا میگوید، اعتراض میکند و فریاد سر میدهد بهیکباره دچار بغضی فروخورده میشود؛ بغضی که شاید در ظاهر بهخاطر پاستور، یکی از شخصیتهای شمال باشد اما معنای عمیقتری در پس خود دارد. پاستور کسی است که زندانی اس.اسها شده است. سلین سعی میکرد او را آزاد کند اما آنها به سراغش آمدند: «کلید میخواست... خودم را بهتندی تکان دادم... سرانجام آن را پیدا کردم و دادم به یالمار به خود گفتم شاید میخواهد دوباره به زنجیرش بکشد اما چنین نکرد... پاستور همچنان کلاه حصیری بزرگ با توری روی آن را بهسر داشت... سپس کلید و دستبند و زنجیر را در جیب خود گذاشت و چون لباسهایش ژنده بود و پر از سوراخ بیشک هرسه را یکجا از دست میداد. به هنگام رفتن با آهنگی اطمینانبخش گفت: به اینها نیازی ندارد... و اندکی پس از آن افزود: بدون اینها هم میآید... » و این پایان «
شمالِ» سلین است که در ورای تمام شورها، هیجانها، فریاد و دردها یکچیز را به آرامی نجوا میکند؛ اسارت بشری در برابر دیکتاتورها.