در تک گویی درونی‌اش بهار را همچون یک الهه می‌ستاید... آیا من برای او کافی نبودم؟... بهار رفته... غرور عماد اجازه نمی‌دهد رنج نبودن بهار را به دیگران ابراز کند. او در ظاهر وانمود می‌کند همه چیز عادی است اما عماد بی بهار موجودی طعنه‌زن و شیدا شده... آدم‌هایی که با دستکش و ماسک از هم فراری هستند و با نگاه‌های مشکوک به هم می‌نگرند... در یک استیصال و اندوه عمیق، آرام آرام متوجه می‌شود که نسخه‌ی بهار ذهنی او با بهار واقعی متفاوت است


روایت فراق | سازندگی


تجربه‌ی آدم‌ها از احساس فراق، جدایی و طرد شدگی، شاید منحصر به فرد و غیرقابل توضیح باشد؛ اما پرسش‌هایی وجود دارند که در ذهن همه‌ی آنهایی که ترک شده‌اند مشترک است. پرسش‌هایی که نمی‌توان بدون یافتن پاسخی قانع کننده از شرشان خلاص شد: «آیا من برای او کافی نبودم؟» و شاید پاسخ‌هایی نیز برای این سوال‌ها وجود داشته باشند. پاسخ هایی تلخ: «هیچ کس برای هیچ کس کافی نیست؛ لااقل در دراز مدت.» (ص ۱۰۲)

خلاصه رمان آداب ترک‌کردن تو حمزه برمر

بهار رفته. خبر و نشانی از او نیست. عماد که خیال نمی‌کرد بهار با یک بگومگوی ساده غیب بشود کم کم باور کرده که بهار واقعاً او را برای همیشه ترک کرده است. غرور عماد اجازه نمی‌دهد رنج نبودن بهار را به دیگران ابراز کند. او در ظاهر وانمود می‌کند همه چیز عادی است و خلأ بهار برایش اهمیتی ندارد. اما عماد بی بهار موجودی طعنه‌زن و شیدا شده که فقط برای رفیق صمیمی‌اش بهرام قابل تحمل است.

یکی از دلایلی که رمان «آداب ترک‌کردن تو» را از کلیشه‌ی رمان‌های عشقی و از ورطه‌ی رمان‌های زرد دور نگه می‌دارد، قصه‌ی دنیای بیرونی عماد است که به موازات دغدغه ها و احوالات متلاطم درونی‌اش در حال رخ دادن است.

بهرام، دوست صمیمی عماد، به تازگی نسخه‌ی خطی گران بهایی را به قیمتی ارزان از یک مرد افغانستانی خریده و قصد دارد به همراه عماد کتاب را بفروشند تا به گفته‌ی خودشان طبقه‌ی اجتماعی‌شان را تغییر و به همه‌ی ناکامی‌ها و سگ‌دو زدن‌های بی نتیجه‌ی زندگی خود پایان بدهند. سفر شهری آنها برای فروش کتاب در تهران روزهای آغازین پاندمی [کرونا] شروع می‌شود. تهران خاکستری مرگ‌زده نمای پس‌زمینه‌ی رمان است. آدم‌هایی که با دستکش و ماسک از هم فراری هستند و با نگاه‌های مشکوک به هم می‌نگرند. در روزهایی که مردم به دنبال مبتلا نشدن و زنده ماندن هستند عماد و بهرام بی‌محابا در شهر پرسه می‌زنند و خیابان‌ها و محله‌های تهران را به دنبال کارشناس آثار عتیقه جست‌وجو می‌کنند.

ماجراجویی‌های این دو دوست در مواجه با شارلاتان‌هایی که چشم طمع به کتاب عتیقه دارند خواننده را وا می‌دارد که تا پایان داستان همراه شود. در این رمان، تهران و خیابان‌ها و محله‌ها و ساختمان‌هایش در جریان روایت داستان نقش دارند.

هدف اصلی عماد از همراه شدن با بهرام و جست‌وجو در شهر پیدا کردن بهار است و نه فروش کتاب عتیقه. او گمان می‌کند که بهرام از بهار خبر دارد و در این همراهی، ممکن است جایی با بهار ملاقات کنند یا خبری از او بشنود. چیزی که از شکل رابطه‌ی گذشته‌ی عماد و بهار درک می‌کنیم تفاوت وهم و واقعیت است. همه‌ی ما یک نسخه از موجود مونث الهه‌گون یا مذکری شبیه به خداوندگاران اسطوره‌ای در ذهن داریم که صفت‌ها و خصوصیت‌های بی‌نقص آنها را بر دیگران منعکس می‌کنیم. ما از معشوقه یا معشوق‌هایمان تعریفی انتزاعی در ذهن می‌سازیم که با واقعیت آنها به اندازه‌ی یک کهکشان راه شیری متفاوت است. شاید همین فرافکنی ذهنی است که آغازگر اختلاف و فروپاشی رابطه می‌شود؛ چراکه در ساحت عملکرد؛ موجودات متعالی ما متضاد با آنچه که از آنها توقع داریم انجام می‌دهند و این می‌شود که ما را دچار گیجی، سردرگمی و سرخوردگی می‌کنند.

عماد در تک گویی درونی‌اش بهار را همچون یک الهه می‌ستاید: «... او در جمع نشسته بود ولی جدا از همه؛ معلق و تنها. گاهی چیزی را زمزمه می‌کرد که ترانه‌ای دور بود. هاله‌ای از عقلانیت را با خودش حمل می‌کرد که دست‌نیافتنی‌اش می‌کرد.» (ص 16)

اما در بیشتر صحنه‌هایی که از گذشته به یاد می‌آورد می‌بینیم که او با بهار درباره‌ی بسیاری از موضوعات هم عقیده نیستند و این اختلاف نظر به مجادله و کشمکش بین آنها منجر می‌شود؛
«بهار: تو دگمی. / عماد: آره من دگمم. / بهار: نازی كثيف! / عماد: هیپی بی بندوبار!...» (ص ۶۴) اما استحاله‌ی عماد آنجایی اتفاق می‌افتد که او در یک استیصال و اندوه عمیق، آرام آرام متوجه می‌شود که نسخه‌ی بهار ذهنی او با بهار واقعی متفاوت است؛ مناسک و آداب ترک کردن تصویر ذهنی بهار از دل اندوه و استیصال می‌گذرد و بدین شکل عماد به نحوی استعاری با مرگ خود نیز مواجه می‌شود که در پی آن تولدی دوباره برای او آغاز میگردد؛ «... من به‌نوعى خلاص شدن غریب رسیده‌ام؛ به ترک کردن ذهنی تو در اثر صاعقه‌ای درونی و معجزه گر» (ص ۱۳۲)

انتخاب هوشمندانه‌ی عنوان کتاب عتیقه در داستان، درست منطبق با مفهوم اصلی داستان است: «مجمع‌البحرین» اثر شاهزاده‌ی گورکانی؛ محمد داراشکوه.
نام این کتاب به معنای تلاقی دو دریاست که به سبب پایان دادن به جنگ‌های مذهبی بین پیروان اسلام و هندوئیسم نوشته شده است. محمد داراشکوه پسر بزرگ شاه جهان و ملکه ممتازمحل بود. او دانشور، ادیب، شاعر پارسی‌گو و دارای تالیف فارسی و دیوان اشعار بوده است. همچنین در تذکره‌ها او را در زمره‌ی خوش‌نویسان و از شاگردان استاد نستعلیق پرآوازه‌ی ایرانی عبدالرشید دیلمی ذکر کرده‌اند.

داراشکوه کتاب مجمع البحرین را با هدف بیان اشتراکات این دو مذهب نوشت که در آن به‌زعم خودش باورها و آموزه‌های مشترک اسلام و هندوئیسم را ذکر میکند. حال آنکه در واقعیت چنین مشترکاتی وجود ندارند. گویی داراشکوه سعی کرده با یافتن اندک شباهت‌های ظاهری دو موضوع کاملاً متفاوت را دارای ریشه‌های یکسان معرفی کند. در نهایت داراشکوه موفق نشد که با مجمع‌البحرین مانع از اختلاف‌های عمیق موجود در آن زمان شود و نتوانست که این دو دریا را با یکدیگر ممزوج کند. درست مانند دو انسان که بنیان تفکر و ریشه‌های تربیتی آنها متفاوت است و حتی با خلق لحظه‌های مشترک خاطره انگیز نیز امکان یکی شدن و ایجاد و استمرار جریان امتزاج و عشق وجود ندارد.

رمان «آداب ترک کردن تو» را می‌توان در گونه‌ی رمان‌های عاشقانه و همچنین رمان‌های شهری به شمار آورد. بی‌ادعا بودن اثر، ریتم سریع، اجتناب از توصیف‌های طولانی و زائد؛ راحت خوان بودن و طنزی که در فضا و موقعیت‌های داستان وجود دارد ما را با اثری خواندنی مواجه می‌کند.
...
رمان «آداب ترک کردن تو» اولین اثر داستانی بلند حمزه بَرمَر است که موفق شد کمتر از یک ماه پس از نشر به چاپ دوم برسد. پیش از این مجموعه داستان کوتاهی به نام «انحنای رابطه» از نویسنده به چاپ رسیده است که داستان کوتاهی به همین نام و از همین مجموعه موفق به دریافت جایزه نخست داستان کوتاه صادق هدایت در سال ۱۳۹۰ شده است.

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کسی حق خروج از شهر را ندارد و پاسخ کنجکاوی افراد هم با این جمله که «آن بیرون هیچ چیز نیست» داده می‌شود... اشتیاق او برای تولید و ثروتمند شدن، سیری ناپذیر است و طولی نمی‌کشد که همه درختان جنگل قطع می‌شوند... وجود این گیاه، منافع کارخانه را به خطر می‌اندازد... در این شهر، هیچ عنصر طبیعی وجود ندارد و تمامی درختان و گل‌ها، بادکنک‌هایی پلاستیکی هستند... مهمترین مشکل لاس وگاس کمبود شدید منابع آب است ...
در پانزده سالگی به ازدواج حسین فاطمی درمی‌آید و کمتر از دو سال در میانه‌ی اوج بحران‌ ملی شدن نفت و کودتا با دکتر زندگی می‌کند... می‌خواستند با ایستادن کنار خانم سطوتی، با یک عکس یادگاری؛ خود را در نقش مرحوم فاطمی تصور کرده و راهی و میراث‌دار او بنمایانند... حتی خاطره چندانی هم در میان نیست؛ او حتی دقیق و درست نمی‌دانسته دعوی شویش با شاه بر سر چه بوده... بچه‌ی بازارچه‌ی آب منگل از پا نمی‌نشیند و رسم جوانمردی را از یاد نمی‌برد... نهایتا خانم سطوتی آزاد شده و به لندن باز می‌گردد ...
اباصلت هروی که برخی گمان می‌کنند غلام امام رضا(ع) بوده، فردی دانشمند و صاحب‌نظر بود که 30 سال شاگردی سفیان بن عیینه را در کارنامه دارد... امام مثل اباصلتی را جذب می‌کند... خطبه یک نهج‌البلاغه که خطبه توحیدیه است در دربار مامون توسط امام رضا(ع) ایراد شده؛ شاهدش این است که در متن خطبه اصطلاحاتی به کار رفته که پیش از ترجمه آثار یونانی در زبان عربی وجود نداشت... مامون حدیث و فقه و کلام می‌دانست و به فلسفه علاقه داشت... برخی از برادران امام رضا(ع) نه پیرو امام بودند؛ نه زیدی و نه اسماعیلی ...
شور جوانی در این اثر بیشتر از سایر آثارش وجود دارد و شاید بتوان گفت، آسیب‌شناسی دوران جوانی به معنای کلی کلمه را نیز در آن بشود دید... ابوالمشاغلی حیران از کار جهان، قهرمانی بی‌سروپا و حیف‌نانی لاف‌زن با شهوت بی‌پایانِ سخن‌پردازی... کتابِ زیستن در لحظه و تن‌زدن از آینده‌هایی است که فلاسفه اخلاق و خوشبختی، نسخه‌اش را برای مخاطبان می‌پیچند... مدام از کارگران حرف می‌زنند و استثمارشان از سوی کارفرما، ولی خودشان در طول عمر، کاری جدی نکرده‌اند یا وقتی کارفرما می‌شوند، به کل این اندرزها یادشان می‌رود ...
هرگاه عدالت بر کشوری حکمفرما نشود و عدل و داد جایگزین جور و بیداد نگردد، مردم آن سرزمین دچار حمله و هجوم دشمنان خویش می‌گردند و آنچه نپسندند بر آنان فرو می‌ریزد... توانمندی جز با بزرگمردان صورت نبندد، و بزرگمردان جز به مال فراهم نشوند، و مال جز به آبادانی به دست نیاید، و آبادانی جز با دادگری و تدبیر نیکو پدید نگردد... اگر این پادشاه هست و ظلم او، تا یک سال دیگر هزار خرابه توانم داد... ای پدر گویی که این ملک در خاندان ما تا کی ماند؟ گفت: ای پسر تا بساط عدل گسترده باشیم ...