رازِ ناگشوده نبوغ | شرق


شکی نیست که «نبوغ» [Genius : a mosaic of one hundred exemplary creative minds] خیلِ عظیمی از نویسندگانی را که سودای جاودانگی در سر می‌پرورند ناامید خواهد کرد. نویسندگانی که زیاد کوشش می‌کنند، حتی کوشش‌هایی بیرون از حیطه نوشتن. تبانی‌هایی با این‌جا و آن‌جا و فلان گروه و دسته ادبی برای به‌دست‌آوردن تأیید. از این جمع عده‌ای هم به این توفیق نائل می‌شوند که تأیید زمانه را به دست آورند. بیاییم آن‌قدرها هم بدبین نباشیم و بپذیریم بعضی از آن‌ها نه لزوما با تلاش‌های جانبی که واقعا با اثرشان به این تأیید دست می‌یابند. این‌جاست که هارولد بلوم [Harold Bloom] آب پاکی را بر دست همه‌مان می‌ریزد و می‌گوید: «در هر عصر و دوره‌ای از آثاری تجلیل می‌شود که در چند نسل بعد معلوم می‌شود تاریخ‌مصرف خاصی داشته‌اند. یک تعریف عملی از نابغه سخن این است که زاینده اثری نیست که باب یک دوره زمانی خاص باشد. بجز چند مورد استثنا، بقیه آثاری که درحال‌حاضر موج تحسین نثارشان می‌کنیم آثاری هستند بالقوه عتیقه و آثار عتیقه‌ای که ساخته صرف زبان باشند سر از زباله‌دان درمی‌آورند نه از تالارهای بزرگ حراجی یا موزه‌ها».

نبوغ» [Genius : a mosaic of one hundred exemplary creative minds] هارولد بلوم [Harold Bloom]

در برابر این قضاوت بی‌رحمانه اما متأسفانه درست چند راه پیشِ‌رو داریم: یکی این‌که تأکید بیش از حد بلوم بر نبوغ را لجاجتِ برآمده از پیرانه‌سری قلمداد کنیم و بی‌اعتنا به آن، کار خودمان را انجام دهیم. دیگر این‌که این تأکید را بیش از حد جدی بگیریم و مأیوس از رسیدن به گردِ پای آن‌ها که بلوم در کتاب «نبوغ» با عشق و جنون از آن‌ها نوشته است، قلم را ببوسیم و زمین بگذاریم و کسب‌وکار دیگری پیشه کنیم. راهِ سوم قدری ملایم‌تر و منطقی‌تر و البته تا حدی دشوار است: این‌که کلا بی‌خیال «نبوغ» و جاودانگی شویم و صرفا بنویسیم و اگر احیانا کارمان در همین چند صباحی که عمر می‌کنیم گرفت به همین راضی و دل‌خوش باشیم. دشواری این راه اما ازآن‌روست که کمتر نویسنده‌ای پیدا می‌شود که گوشه‌ای از ذهنش توهم نابغه‌بودن و سودای جاودانگی در جولان نباشد.

هیچ‌کس آگاهانه و به‌طور ارادی نمی‌خواهد نویسنده‌ای متوسط و میانمایه باشد. کسی که جز این بگوید احتمالا یا خواسته تعارف کند، یا هنوز اعتمادبه‌نفس لازم را برای علنی‌کردن چنین سودا و توهمی به دست نیاورده است و یا به حدی از پختگی و رندی رسیده که نمی‌خواهد دیگر رنود را به خود بخنداند. از همه دشوارتر اما راه‌حل چهارم است: این‌که دقیقا به دلیل رسیدن به حدی از رندی و پختگی بپذیری که نابغه نیستی اما قریحه و جنمی در تو هست که با خواندن آثار نویسندگانی که بلوم با صفت «نابغه» از آن‌ها یاد کرده و با درکِ «نبوغ» آن‌ها آن جنم و قریحه را پرورش دهی و به عمق وضعیت‌ها و آدم‌ها، به جان و جوهر آن‌ها، نزدیک‌تر شوی. به این گروه اخیر البته می‌توان مخاطبانی رند و هوشمند را هم افزود که خود نویسنده نیستند اما کتابی از جنس کتاب بلوم نقشه راه دقیق‌تری برای خواندن به آن‌ها ارائه می‌دهد، توقع‌شان را از ادبیات بالا می‌برد و باعث می‌شود به هر متنی راضی نشوند، گول جاروجنجال‌های به‌راه‌افتاده پیرامون یک اثر متوسط یا حتی ضعیف را نخورند و وقت خود را با خواندن اباطیل هدر ندهند. و اما راه‌حل پنجم: این‌که خود نابغه باشی، که در این صورت یحتمل نیازی به خواندن کتاب بلوم نخواهی داشت چون پیشاپیش آن‌چه را بلوم در این کتاب سعی در بیان آن دارد، چه‌بسا به شهود، دریافته‌ای. این اما متأسفانه در اختیار ما نیست. یا نابغه هستیم و یا نیستیم و اگر نباشیم نمی‌توانیم به صرفِ اراده به نابغه‌شدن به این مقام نائل شویم.

با این مقدمه برویم بر سر کتاب بلوم با عنوان «نبوغ، سیمای صد نابغه سخن»، که البته در ترجمه فارسی به «سیمای پنجاه نابغه سخن» تقلیل یافته و گویا در شاکله متن اصلی کتاب و نظم و ترتیب آن هم تغییراتی داده شده که مترجم در پایان ترجمه فارسی توضیح داده است دلیل این‌که در ترجمه خود از این کتاب دست به حذف و گزینش زده چه بوده است.

در این‌جا البته قصدم این نیست که مروری از آن‌چه در کتاب آمده به دست دهم. هدفم از این نوشته پرداختن به پروژه جنون‌آمیز و تا حدی ناممکن بلوم است و این‌که چنین پروژه‌ای با همه ناممکنی خود چگونه به‌واسطه شکوه و عظمتی که موضوع کار خود قرار داده و چه‌بسا همزمان اسباب شکست به‌ثمررسیدن کامل خود را نیز فراهم آورده، ما را به آن‌چه به‌اصطلاح «اصلِ جنس» می‌نامیم متصل می‌کند و بر آن‌چه ادبیات نیست خط بطلان می‌کشد. چنین اتصالی به‌واسطه شور و جنونی تحقق می‌یابد که بلوم به یمن آن به جایی از اثر ادبی رسوخ می‌کند که عقلانیتِ خوددار و فریبکار از رسوخ به آن عاجز است.

بلوم به یمن این جنون و به یاری اتخاذ گفتمانی غیرآکادمیک غولی را از چراغ بیرون می‌کشد که نقد آکادمیک و افسون‌زدا مدت‌هاست وجود آن را کذب شمرده است. نقد آکادمیک رمزگشایی می‌کند اما بلوم راز «نبوغ» را ناگشوده باقی می‌گذارد و بیشتر نشانه‌های آن را عیان می‌کند. آن‌چه بلوم در «نبوغ» به دست می‌دهد نتیجه آمیزش بیان‌ناپذیر او با شاهکارهای ادبی است و بیانِ بیان‌ناپذیری و به چنگ‌نیامدنی بودنِ عظمت و شکوه این آثار و درعینِ‌حال تمنای بیان این شکوه. این را شاید بتوان در اصطلاحی خلاصه کرد که بلوم در جستارش درباره موراساکی آن را به کار برده است: «شکوه تمنا». بلوم این اصطلاح را از عنوان کتابی از نُرما فیلد درباره موراساکی وام می‌گیرد و می‌نویسد: «به نظر من نبوغ موراساکی را باید همان‌جا، در همان جمع ضدین شکوه تمنا قرار داد. تمنا آرزویی است برنیامدنی، آرزویی که هرگز برآورده نمی‌شود». و این عین آرزوی بلوم است برای بیانِ نبوغ و عظمت آن‌چه حاصل نبوغ است. مواجهه او با «نبوغ» مواجهه‌ای آمیخته با عشق و جذبه و جنون است در روزگاری که از این‌ها همه جز فروغی کمرنگ و سخت عقلانی و کنترل‌شده به‌جا نمانده است. او در جایی از مقدمه کتاب می‌نویسد:

«کتاب نبوغ را بر پایه این باور خود بنا کرده‌ام که درک قدر و اهمیت یک اثر شیوه بهتری برای فهم یک اثر برجسته است تا سایر انواع شیوه‌های تحلیلی برای شرح ظهور اشخاص استثنائی. درک ارزش یک اثر هم ممکن است توأم با داوری باشد ولی همیشه همراه با سپاس و اغلب توأم با هیبت و حیرت است». و بلوم در سراسر کتاب می‌کوشد این «هیبت و حیرت» را نمایان کند. از طرفی او به «آینده نبوغ» نظر دارد و به سرنوشت آن در زمانِ حال و البته در ‌مورد حال و آینده عنان از کف نمی‌دهد و جانب احتیاط را نگه می‌دارد و می‌نویسد: «ما نمی‌دانیم نبوغ چگونه یا چرا امکان بروز پیدا می‌کند و فقط در این حد می‌دانیم که وجود داشته و شاید با بارقه‌ای کاهنده همچنان مجال بروز داشته باشد». و در پی‌گفتار کتاب با صراحت بیشتری بر لزوم احتیاط در مورد آینده نبوغ تأکید می‌کند: «کتابی درباره نبوغ که خالی از همه نوابغ ادبی زنده و کم‌و‌بیش کل آن کسانی باشد که چندی است درگذشته‌اند ناگزیر در پیشگویی آینده نبوغ باید محتاط باشد».

از سویی بلوم از کلاسیک‌های مدرن، آن‌هاشان که در زمان تألیف کتاب زنده نبوده‌اند، تا نوابغ دورترین اعصار را درمی‌نوردد تا از آن موضع، میانمایگی روزگار خود را هدف قرار دهد و همچنین بر شیوه‌های رایج نقد، به‌ویژه نقد مارکسیستی، بتازد. عناد بلوم با نقد مارکسیستی شاید قدری لجوجانه و افراطی به چشم بیاید. او مانند ناباکوف، نویسنده‌ای که بلوم را چنان‌که خود جایی از این کتاب اشاره می‌کند، بر سرِ اختلاف نظرشان بر سرِ جین آستن و گوگول از جلسه سخنرانی‌اش اخراج کرده بود، بر سرِ آن است که ادبیات اصیل را یک کل مستقل بنمایاند که ربطی به زمینه و زمانه‌‌اش و مناسبات سیاسی و اقتصادی و ... ندارد. با‌این‌حال نمی‌تواند از متلک گفتن به سیاست‌های جمهوری‌خواهان در آمریکا پرهیز کند. او نیز همچون ناباکوف شورمندانه در جداسازی کامل ادبیات از زمینه‌های پیدایش آن شکست می‌خورد اما پروژه او نیز مانند پروژه ناباکوف حاوی دست‌آوردهایی است که به آن شکست می‌ارزد.

بلوم جایی دیگر از مقدمه کتاب می‌نویسد: «بدعت‌های بزرگ نوابغ چنان تأثیری بر خودشان دارد که درک آن برای ما آسان نیست. ما راجع به فلان مرد یا زن در یک اثر صحبت می‌کنیم ولی بهتر است از تأثیر اثر در شخص بگوییم. و با این وصف به ندرت می‌دانیم چگونه درباره تأثیر اثر بر مؤلف یا اثر یک ذهن بر خودِ آن ذهن بحث کنیم. من همین نکته را موضوع اصلی این کتاب می‌دانم. مهم‌ترین نکته‌ای که در ترسیم چهره‌های گوناگون این کتاب مد نظرم بوده همین است». به واقع بلوم مخلوق ادبی را چنان فراتر، وسیع‌تر، جامع‌تر و چندوجهی‌تر از خالقِ آن ترسیم می‌کند که در کتاب او خالقِ اثر ادبی خود جزئی از فرایند نبوغ است نه فاعل آن. گویی این اثر ادبی است که به پدیدآورنده‌اش موجودیت می‌دهد. این نگاه آشکارا علیه نقدهای معطوف به زندگی شخصی نویسنده و همچنین تاریخ و اجتماع و شرایط اقتصادی روزگار اوست. نبوغ گویی به قلمروی ورای این‌ها تعلق دارد که بلوم البته نمی‌تواند دقیقا آن را ترسیم کند. در این دیدگاه اما به هرحال وجهی از حقیقت وجود دارد. سازوکار خلق به‌راستی به تمامی دست‌یافتنی نیست. بسیارند نوابغی که ستایشگرانِ نبوغ‌شان را در برخوردِ نزدیک و رو‌در‌رو سخت ناامید می‌کنند، به حدی که بعد از دیدارشان می‌گوییم: «این آدم هیچ هم‌‌اندازه عظمتی نیست که پدید آورده است».

حتی اگر برخلاف دیدگاه بلوم با مطالعه شاهکارهای ادبی دنبال ردی از جامعه، تاریخ، سیاست، اقتصاد و نبردهای طبقاتی در آن آثار باشیم، باز درمی‌یابیم که این نشانه‌های دقیق و درست در یک شاهکار ادبی، این تحلیل‌های موشکافانه از یک دوران که معمولا پیش‌گویی روزگاران پس از خود را نیز دربردارند، سرچشمه‌ای ورای تجربه زیسته نویسنده و زمینه و زمانه‌ای که او در آن پرورش یافته است، دارند. حتی اگر این عوامل را نیز در پدید‌آمدن اثری بزرگ دخیل بدانیم، باز قانع نمی‌توان شد که صِرفِ همین عوامل چنان شاهکاری را پدید آورده باشند. وجه رازآمیز و غیرقابل توضیح «نبوغ» در همین خاستگاه مبهم آن است. اما پرسشی که به جا می‌ماند این است که «نبوغ» را به چه معیاری می‌توان تعیین کرد. پاسخ بلوم به این پرسش چنین است: «سوالی که باید از هر نویسنده‌ای پرسید، این است که آگاهی خوانندگان آثارش را بیشتر کرده است و چگونه؟ به نظر من این آزمونی است سخت ولی موثر: البته که اثرش اسباب سرگرمی منِ خواننده شده ولی آیا آگاهی‌ام بیشتر، وسیع‌تر، و روشن‌تر هم شده است؟ اگر نشده پس در این صورت با یک نویسنده صاحب قریحه یا با استعدادی بزرگ روبه‌رو بوده‌ام نه با یک نابغه. به بیان دیگر، بهترین و کهن‌ترین چیزِ نهفته در لایه‌های وجودم فعال نشده است».

از طرفی بلوم این موضوع را به‌طور ضمنی و گاه به‌صراحت یادآور می‌شود که برای پی‌بردن به کنهِ نبوغ یک اثر توسل به قواعد ژانر بی‌فایده است. او شاهکارهای ادبی را ورای این قواعد می‌داند. دیگر اینکه بلوم گویی کمدی و طنز را اغلب هم‌بسته نبوغ می‌داند و جابه‌جا رد پررنگ آن را در شاهکارهای ادبی نشان می‌دهد.

دست آخر اینکه «نبوغ» دعوتی است به خواندن شاهکارهایی که در گذرِ زمان طراوت خود را از دست نمی‌دهند و از همه بالاتر دعوت به خواندن «شکسپیر» که بلوم او را بر تارک نوابغ می‌نشاند و گویی همه نوابغ دیگر را به ازای سهمی که از «نبوغ» شکسپیر برده‌اند، می‌سنجد چنان‌که می‌نویسد: «از همه نویسندگانی که آثارشان را همیشه خوانده‌ام، شکسپیر همچنان مستثنا می‌شود. چون یگانه نویسنده‌ای است که می‌تواند این گمان را در من ایجاد کند که از حیث جنس، نه از حیث درجه، با بقیه فرق می‌کند. اندیشیدن و بحث کردن درباره او، آن هم با التفات به وجوه مشترکی که با معاصرانش داشت، آفت نقد شکسپیر در سده بیستم بوده است. من تجلیل این شاعر اِیوُنی را به‌عنوان پادزهر برگزیده‌ام و به تأکید می‌گویم تقریبا همه نوابغی که در این کتاب با تحسین و تقدیر از آنها یاد کرده‌ام به درجات گوناگون سهمی از بی‌زمان بودن شکسپیر برده‌اند».

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...