... و خداوند گفت: همانا قوم یکی است و جمیع ایشان را یک زبان و این کار را شروع کرده اند، و هیچ کاری که قصد آن بکنند، از ایشان ممتنع نخواهد شد. اکنون نازل شویم و زبان ایشان را در آن جا مشوش سازیم تا سخن یکدیگر را نفهمند (عهد عتیق).
تم و مضمون اصلی نام گل سرخ مسیحیت به روایت کلیسا و پدران روحانی است. و این خب انگار یکی از دغدغه های همیشگی اکو بوده. حالا این جا داستان و روایت بر یادداشت های کسی به نام ادسو استوار است که به عنوان شاگرد ویلیام راهی شهرهای معروف و دیر های قدیمی می شود و دیده های هولناک خود را می نویسد تا بعد در دسترس دیگران قرار بگیرد برای قضاوت. و همة این ها در قرون وسطا می گذرد. وقتی که کلیسا و پدران مقدس قدرت را در دست داشتند و بدشان نمی آمد که خواست های زمینی خود را به عنوان دین آسمانی معرفی کنند و مخالفان و دگرباشان را محکوم و تکفیر. حالا قرار نیست و نمی خواهیم خیلی داستان را از سیر تا پیاز ش لو بدهیم یا داستان هفتصد صفحه ای را خلاصه نویسی کنیم. شاید بد نباشد به بهانة نام گل سرخ و مضمون اش، نقبی بزنیم به دغدغه های اکو در باب مسیحیت و کلیسا و روحانیون. و فساد دامن گیری که در خلوت دیر ها نطفه بست و چنان رشد کرد و بزرگ شد و عاقبت ترکید که آثار و اثرات اش تا همین حالا و امروز، هنوز پیدا و عیان است.

معرفی کتاب نقد کتاب خرید کتاب دانلود کتاب زندگی نامه بیوگرافی نام گل سرخ

فکر ِ گناهکاری؛ تا مغز استخوان
پس از این که در نزد برادر ویلیام به گناه خود اعتراف کردم، از ندامت و ناآسودگی نجات یافتم. حس کردم که پس از سقوط در گرداب گناه بیدار شده ام، گویی من با کلمات خود، بار گناه را به برادر ویلیام تحویل دادم و دیگر سنگینی آن مرا رنج نمی داد. (صفحة 417)
فکر گناهکار بودن و وحشت از عقوبت در ذهن ادسو چنان نقش بسته که او را دچار ناآرامی و پریشانی می کند. پس با اعتراف به گناه و قبول این که گناه کرده، در پیشگاه دیگری، بار گناه را از دوش خود برمی دارد و به آن دیگری می سپارد. خب نمود واضح و عینی چنین موقعیت و رویدادی را در داستان مسیح می شود مشاهده کرد. آن جا که مسیح، تمامی گناهان قوم خویش را بر دوش می گذارد و با خود می برد بر صلیب. و همین به طور طبیعی می شود یکی از سر فصل های مسیحیت که بنده برای پاکیزه شدن ابتدا گناهکار بودن خود را می پذیرد و بعد با اعتراف کردن در مقابل قدیس ـ کشیش، بار گناه ِ خود را بر زمین می گذارد. حالا در این میان، اکو به عنوان نویسندة داستان، گویا قرار نیست که مثلا موضع گیری رسمی و عینی بکند و خوب و بد بودن عادت و رسمی  را مشخص کند. داستان را می توان مثل قطعات پازلی تصور کرد که کنار هم قرار می گیرند و دست آخر این مخاطب است که تصمیم می گیرد و قضاوت می کند که کدام درست است و کدام غلط. اکو به طور مشخص موضع نمی گیرد که محکوم بودن تن و گناهکار بودن حتمی و بایدی انسان ناشی از تفکر درستی است یا غلط. بیشتر از هر چیزی طرح مسأله می کند. مثلا در جای دیگر کتاب، راوی اینچنین می نویسد: راهب کسی است که باید به این لذات ـ لذت های جسمانی ـ پشت پا بزند، زیرا خود خواسته است و خود چنین عهد کرده است و شاید همین جملات به ظاهر بی اهمیت لابه لای سطور، قرار است کلیدی باشند برای مخاطب که با کنار هم قرار دادن همة چیز هایی که خوانده، اگر می خواهد نتیجه گیری کند. پازل اکو در نام گل سرخ به هم ریخته است. و این مخاطب است که با توجه به دیدگاهش می تواند قطعات را این سو و آن سو بگذارد و شکلی که می خواهد و می تواند را بسازد.

در هزارتو های تاریک و باریک و...
حاضرم تا بر این طومار گواهی خود را دربارة حوادث عجیب و مخوفی که از نظرم گذشته است، به رشتة تحریر درآورم. (صفحة 13)
با خود گفتم عظمت فرقة ما در این امر نهفته است. مردانی همانند این راهبان دسته های وحشی را دیده اند و با دشواری ها سوخته اند و ساخته اند تا عقاید فرقة خود را گسترش دهند. (صفحة 275)
ای ادسوی بینوا... می بینی که در عرض این دو قرن اخیر یا حتی زمانی پیش از آن دنیای ما دچار طوفان های نابردباری و عدم تحمل عقاید غیر، امید و یأس گردیده و تمام این طوفان ها یک باره به دنیای ما حمله ور شده اند. (صفحة 298)
این سه قسمت که نقل شد و همه در رابطه با ادسو است، مربوط می شود به زمان های گوناگون. اولی مربوط به وقتی است که ادسو پیر و فرتوت در آستانة مرگ است. دومی مال زمانی است که ادسو تازه چند وقتی است وارد هزارتوی کلیسا و دیر ها شده و هنوز متوجه خیلی چیز ها نیست و آخری خطابی است از سوی استاد ش ویلیام به او که نمی تواند دلیل ناپدید شدن بعضی از آدم ها را در هزارتو ها درک کند و بفهمد. سعی می کنیم ابتدا مستقیما کاری به کار داستان نداشته باشیم و این سه قسمت از رمان را به حال خود وا بگذاریم و حرف خودمان را بیرون از دنیای قصه بزنیم. کلیسا و قدیسان قرار است رابط بین مردم باشند و خدا. کارشان گویا تبلیغ و بازگو کردن گفتار آسمان است برای زمینی ها. شاید شاعرانه تر و به همان میزان لوس تر ش این طور باشد که دهان زمینی قرار است حرف آسمان را نقل کند. و همه چیز آن وقت به هم می ریزد که حرف آسمانی از معادله حذف بشود و تمام خواسته های مادی و شخصی به نام گفتاری از سوی آسمان تحکم  آمیز گفته بشود. و این درست اتفاقی است که در قرون وسطا می افتد و نام گل سرخ هم که در چنین فضا و زمانی است، راوی همین ماجراست. راوی تبدیل شدن کلیسا ها و دیر ها به هزارتو هایی خوفناک و مرموز که هیچ دگری را تاب نمی آورند و هر مخالفی را تکفیر می کنند و مجبور به سکوت. گالیله یادتان هست؟

این چرخه؛ چرخه معیوب
نام گل سرخ از آن دست داستان هایی نیست که اگر پایانش را تعریف کنی، تمام لطفش را از دست بدهد. داستان، چیز های زیادی برای کشف کردن و لذت بردن دارد. دیر عاقب الامر می سوزد. در روز هفتم. در سه شبانه روز. به قول ادسو عذاب الهی است که نازل شده و کسی نمی تواند جلویش را بگیرد. حالا شاید بیشتر بشود دربارة جملات کتاب عهد عتیق که در اول نوشته آمد و این داستان، گپ زد. خدا در روز هفتم که همه چیز را ساخته آرام می گیرد. و این جا در صبح روز هفتم دیر آتش می گیرد و خاکستر می شود و هیچ کس نمی تواند جلوی حادثه را بگیرد. و آن جاست که انگار همه چیز آرام می گیرد. دیگر نه ترسی است و نه خوفی و نه اضطرابی. ادسو به همراه استادش سوار بر اسب  می روند و با خبر می شوند که امپراتور کسی را که به طور طعنه آمیزی نامی شبیه یونانی ها دارد ـ نیکولاس و مارسیلیوس ـ به عنوان جانشین مسیح انتخاب می کند. و این بار این یکی، حکم ارتداد می دهد و حکم قتل. انگار ته اش آرامشی نیست. بعد از روز هفتم، تازه ماجرا شروع می شود. برای همین است که فکر می کنم لو دادن پایان نام گل سرخ حرکت ایذایی محسوب نمی شود! کیست که آشنا نباشد با این چرخه و دور تکرار و باطل؟ دایره از نقطه ای آغاز می شود و به همان نقطه ختم. اتفاق اصلی در داخل دایره می افتد. اکو هم که این را خوب می داند، داستانش را انباشته کرده از نشانه ها و رمز ها که بازخوانی و کشف شان می تواند کار ِ لذت بخشی باشد.

داستان از صفحه 742 آغاز می شود!
شاید کل این نوشته ـ خواه عمدا یا سهوا ـ در تعارض باشد با نظریة امبرتو اکو در رابطه با حد و حدود داشتن تأویل و تفسیر. این یکی از مواردی است که اکو بسیار روی آن حساسیت دارد، گویا. که درست است که صحبت از مرگ مؤلف و تأویل شخصی است، اما این همه حد و مرز مشخص خود را دارد و خیلی نمی شود از آن فراتر و جلوتر رفت. کاری که شاید در این نوشته انجام شده باشد. و کاری که مخاطب می تواند با خواندن داستان نام گل سرخ لااقل برای مخالف خوانی با اکو(!) انجام اش بدهد. به جایی هم برخورد، بر بخورد. بد نیست ما هم یک بار داستان را خودمان فرض کنیم.

همشهری جوان . شماره 62

ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...