زیر پوست مرگ | اعتماد
مجموعه داستانِ «رودخانه تمبی» [اثر بهروز ناصری] سامان یافته هشت داستان کوتاه است که اکثرِ آنها پیرامون مرگ نوشته شدهاند. هر چند در این داستانها مرگ چهرههایی گوناگون دارد و گاه ما آن را احساس نمیکنیم، اما در زیر لایه داستانها حضوری مستمر دارد.
اولین داستان این مجموعه با نامِ «سگها در مه» که در عین حال، کوتاهترین داستانِ مجموعه به شمار میرود، داستانی است نمادین که به یاری نشانهها، تفسیرهایی گوناگون را به ذهن متبادر میکند. همانطور که از اسم داستان بر میآید، سگها در مه، ماجرایی مبهم و مهآلود است. هر چند برای راوی شاید واضح و مبرهن باشد، اما برای دیگران؛ راننده و نگهبان و... و حتی مخاطب، مشخص نیست، چون ظاهرا اتفاقی نیفتاده است، به جز آنکه سگها با یورش به راوی، حادثهای را احساس کردهاند. راوی، در نیمه شبی مهآلود در یک ماشین عبوری که دارد او را به خانهاش واقع در شهرکی میبرد، در گفتوگو با راننده از آدمکشیهای روزهای اخیر چیزهایی میشنود؛ از خون، از سگهاییکه بو میکشند؛ اما در پایان داستان مشخص میشود که شلوار خودش خونی است. این خون میتواند در جایی ریخته شده باشد و اکنون در شهرک محل زندگی راوی به غلیان آمده باشد و حتی میتواند مصداق بارزی باشد از یک ضربالمثل قدیمی که: «خون هرگز نمیخوابد» و درنهایت غلیان میکند.
هر چند در این زمانه برخی از ضربالمثلها دیگر کاربرد و جایگاه خود را از دست دادهاند و حتی میتوانند ما را به این یقین و باور برسانند که میتوان خون را خواباند، بیآنکه انگار ریخته شده باشد. در داستانِ «شکوفههای زرد»، باز هم داستان حول و حوش مرگ است؛ مرگی که اخطار نمیشود و با اغماض در بین جادهها ایستاده است و گویی سر به سر راوی میگذارد. این داستان، تداعی مرگ و خاطره است. هر چند موضوع اصلی تحت تاثیر عوامل بیرونی و ثانویه داستان کمرنگ میشود اما در زیر لایه داستان به عنوان یک تعلیق قوی وجود دارد. زبان داستان در برخی قسمتها شاعرانه است. داستانِ «عبور از عرض جاده» از مرگی مفاجا سخن میگوید. راوی در ابتدای داستان، جوری از مسافرِ جوان سخن میگوید که مشخص است در آخر داستان باید بمیرد و بدینترتیب داستان تا اندازهای رو میشود. در این داستان، مرگ در ماشینی عبوری کمین کرده است و در پیاده شدن مسافری که باید از مسیری دیگر به فرودگاه میرفت، اخطار میشود. این تنها داستان این مجموعه است که در آن مرگ چهرهای غافلگیرکننده دارد. جدا از داستانِ «پلنگ» که داستانی است کاروری و ما را با مرگ رو در رو نمیکند، باید از یکی از بهترین داستانهای این مجموعه به نام «تلفن» نام ببرم.
داستانِ «تلفن» داستانی است بسزا. حدیث نفسی است از یک مادر که فرزندش را در جنگ از دست داده اما هنوز چشم به راهش مانده است و حتی در تاریکی گور هم دنبال او میگردد. ما در این داستان که به صورت مکالمات تلفنی شکل میگیرد، از زبان پیرزن و گزارهها و حرفهایی که با پسرش میزند، کمکم با طرح و اکسیون داستان آشنا میشویم. سراسر این داستان مانند حفرهای است سوزان که خواننده را به کام خود میکشد. طرح داستان، بسیار ساده و کلیشهای است، درست مثل بسیاری از داستانهای جنگی چهل سال گذشته؛ اما آنچه این داستان را قائم به ذات میکند، صمیمیت زبان پیرزن و باورپذیری آن است. در داستانهای جنگی همیشه یک طرف داستان آدمهای چشم بهراه، مثل پدر و مادر و بستگان حضور دارند. ما در این داستان خشونت و بیرحمی جنگ را نمیبینیم، در عوض وجه عاطفی و روانی مادری را میبینیم که خشونت جنگ را در وجود خود پنهان کرده است. او فقط فرزند خود را نمادی از سربازها و قربانیان جنگ میبیند. شاید بتوان گفت این داستان به واسطه زبان بینقص و صمیمیاش از بقیه داستانهای این مجموعه بارزتر است، چون زبان و واگویه پیرزن کمتر دچار لغزش میشود. مادر، همان است که باید باشد و نگرانی و بیباوریاش هم نسبت به کشته شدن فرزندش همان. داستانِ «دسته گلی از کنار رودخانه تمبی»، داستانی است رمانتیک که از زبان پیرمردی که زمانی راننده شخصی انگلیسی به نام «مک لاو» بوده است روایت میشود. تمام این داستان با گزارههای خبری و افعال امری که از زبان پیرمرد بازگو میشود، شکل میگیرد. در این داستان که وجه رمانتیک آن بر دلالتهای مفهومی آن، یعنی تقابل سنت و مدرنیته غالب است، به عینیت میتوانیم از ورای حرفهای پیرمرد، -که مظاهر مدرنیته آن زمان را به رخ پسرش میکشد- شهری ویران را ببینیم که زمانی خاستگاه مدرنیسم بوده است؛ اما حدیث نفس راوی بیشتر از نابودی شهری میگوید که هنوز مظاهر مدرنیسم را بر پیشانی دارد. هر چند دور و کمرنگ، به صورت خاطراتی پراکنده، درست مثل عشقِ «ماریان»، دختر بیست ساله مک لاو. راوی از عشقِ این دختر انگلیسی میگوید که در زمانهای دور، راننده پدرش، مک لاو بوده و در سال 1973 در رودخانه تمبی مسجدسلیمان غرق شده است.
با آنکه هیچ کدام از کاراکترهای مرده یا زنده این داستان، در داستان حضور ندارند، اما ما میتوانیم تصویر آنها را از ورای توصیفات نیمبند یا جسته گریخته راوی به عیان ببینیم و با حسرت از یک دوران رفته و پرغرور یاد کنیم. ما میتوانیم شلال بلند موهای ماریان را ببینیمکه مثل غزال در زمین تنیس به اینسو و آنسو میپرید؛ یا حتی گشادهدستی جنتلمنمآبانه مک لاو، پدرِ ماریان را که با راوی انگلیسی حرف میزد و به او محبت میکرد. ما میتوانیم فرومایگی و لئیم بودن شخصی به نامِ «صفی» را ببینیم که آدمی سرسپرده و جاسوسصفت بود. یکی از وجوه پررنگ و دلنشین این داستان، برمیگردد به صحنهای که پیرمرد از پسرش میخواهد برایش سیگاری روشن کند و عصایش را به دستش بدهد. از او میخواهد که برایش گلهای سرخ و شقایق را پیدا کند تا روی مزار ماریان بگذارد، اما چون گلِ سرخی پیدا نمیکند، دسته گلی زرد روی مزار ماریان مینهد. داستانِ دسته گلی از کنار رودخانه تمبی، داستانی است که از طرحی بسیار ساده برخوردار است اما آنچه آن را قائم به ذات میکند، صمیمیت زبان و کارکرد نشانههاست که از آن داستانی ماندگار میسازد. داستانِ «شکار گراز» تداخل داستان در داستان است که راوی سعی میکند هر دو را به موازات هم پیش ببرد. داستانِ اصلی همانطور که از اسمش پیداست، در ارتباط با شکار کردن گراز برای چینیهاست و داستان دوم که یک حادثه ضمنی است، در ارتباط با یک جوشکار است که بنا بر شواهد و قرائن راوی، انسانی خائن و سرسپرده به حساب میآید و در بین راه با وانت نیسانش از جاده خارج شده و در حال احتضار است.
داستانِ دوم که یک حادثه ضمنی است برای خودِ راوی، دلالت معنایی دارد، اما نمیتواند داستان اول را تحتالشعاع قرار دهد و به نظر میرسد که هر کدام از داستانها به راه خود میروند. تنها وجه مشترک آنها در این است که هر دو پیرامون مرگ هستند. راوی بر آن است که از این داستان، یک داستان سیاسی بسازد، اما نشانهها و سرنخهایی که ارایه میدهد، خشم و نفرت خواننده را برنمیانگیزد. با این حال هر کدام از این دو داستان اگر بهطور مستقل نوشته میشد، تاثیرپذیری بیشتری را نشان میدادند، چون راوی فرصت پیدا میکرد که شخصیت جوشکار را کاملا واکاوی کند و حتی روابط چینیها با آن صیادان و دلالان را. داستان «پای لب گور» داستانی است ترسناک با تمهیداتی گروتسکی و سوررئال که کمتر در داستاننویسی ما دیده شده است. مردی به خاکسپاری پای قطع شده خودش میرود. داستان، کابوسی است که در واقعیت شکل میگیرد: انسانی مرگ خودش را عملا نظاره میکند.