پرسه در داستان‌های یک نقاش | اعتماد


قدسی قاضی‌نور نقاش است. نقاشی‌های قشنگی می‌کشد و طرح روی جلد بیشتر کتاب‌ها و مجموعه داستان‌هایش هم از همین نقاشی‌ها انتخاب شده است. نقاشی‌هایی با زنانی که به دوردست می‌نگرند، پرنده‌ای بر کتف‌شان نشسته، گلدان گلی دارند و زنانگی فکورانه‌ای که ویژگی زنان روایت‌های داستانی او هم هست و راستی که پرسه در روایت‌های داستان‌نویسی که خود نقاش است، یکی از بهترین محمل‌ها برای بازکاوی پژواک هنر است در گستره فرهنگ مکتوب.

خال گل سرخ قدسی قاضی نور

نگاه‌مان را به یکی از مجموعه داستان‌های دل‌انگیز قاضی‌نور می‌سپاریم: «خال گل سرخ» در این مجموعه چندین روایت داستانی هست که با اشاراتی پیدا و پنهان به نقاش‌بودگی نویسنده قلمی شده‌اند، در این روایت‌ها یا می‌توانید زاویه دید هنری راوی را که بازتاب‌دهنده علقه‌های او به هنرهای تجسمی است دریابید یا اینکه نویسنده مستقیما قهرمان خودش را نقاشی نمایانده است که با نقاشی کردن در پی گذران عمر و گاهی هم رهایی است. با قصه «مستطیل مثل پنجره» شروع می‌کنم؛ روایتی از دو زن زندانی که با پناه بردن به رویای پنجره‌ای که نقشی در ذهن‌شان است، اندوه و صعوبت حبس را تاب می‌آورده‌اند؛ راوی در این داستان با قهرمان داستانش دیالوگ دارد، از او می‌خواهد لبخند بزند، اما قهرمان داستان از لبخند زدن طفره می‌رود:

«الان در حالتی نیستم که بتوانم لبخند بزنم، امروز صبح هم‌سلولی سابقم را بعد از مدت‌ها اتفاقی دیدم، آنچه برایم تداعی شد قابل لبخند نیست... وقتی از سلول انفرادی آوردنش توی سلول من، ازش پرسیدم تنهایی چه به سرت آمد؟ گفت من تنها نبودم، با تعجب پرسیدم چطور؟ رفت کنار دیوار ایستاد و با انگشت اشاره روی دیوار شکل مستطیلی کشید و گفت از این پنجره می‌زدم بیرون، می‌رفتم پیش کسانی که دوست‌شان دارم. فکر کردم تنهایی حسابی کارش را ساخته. یک روز که به جان آمده بودم، گفتم یک پنجره بکش. گفت کجا برویم؟ گفتم تو انتخاب کن. باز با انگشت اشاره مربعی کشید، گفت نگاه کن! نگاه کردم، گفت آه چه سبز! صدایش چنان جدی بود که خودم را به دست رویاهای او سپردم، گفت صدای پرنده‌ها را می‌شنوی؟ کاملا می‌شنیدم. گفت آن گل خودروی آبی را می‌بینی؟ بیشتر بنفش است تا آبی. بیشتر بنفش بود تا آبی. گفت این زنگوله‌ها جای گل‌های ریخته‌شده است، چقدر شبیه گل‌های مینیاتوری بود که توی یک نقاشی قدیمی دیده بودم، از کجا معلوم نقاش آن تابلو همین گل را نکشیده! و باز خیره شدم به رنگ بنفشش تا آبیش و زنگوله‌های سبزش که هیچ صدایی نمی‌دادند، شاید هم می‌دادند و در صدای پرنده‌ها گم می‌شد، مگر زنگوله به آن کوچکی چقدر صدا دارد، گوشم را به آن چسباندم صدای باد توی گوشم پیچید، از آن همه اضطراب خبری نبود، آنقدر سبک شده بودم که با فوت کودکی مثل پر در فضا رقصان می‌شدم.» (قاضی‌نور، 1381: 49 و 50)

این نقاشی و میل به نقاشی کردن چنان در این داستان پررنگ و رهاننده است که مخاطب همه تصاویری را که داستان‌نویس با زبردستی توصیف می‌کند گویی بر یک پرده نقاشی، بر یک بوم می‌تواند مجسم کند؛ این پنجره البته پنجره‌ای خیالین نبوده است چنانکه نویسنده در روایتی دیگر، به نام «لجم گرفته»، از واقعیت نقاشی این پنجره یا پنجره رهاننده مشابه دیگری که در زندان بشارت آزادی می‌داده است، سخن می‌گوید: «نجمه همان‌طور یک پا با سر پایین مثل مجسمه ایستاده بود. آرام گفتم: «هی» سرش را بالا آورد آهسته گفتم پنجره پشت سرت رو دیدی؟ یه روز برات یه نقاشی می‌کشم قد این پنجره.» (قاضی نور، همان: 71) و این همه در حالی بوده است که راوی در همین داستان اخیر از نقاشی رهاننده دیگری حرف می‌زند که برای زندانی دربند کشیده و او را به خاطر پیام‌هایی نهفته در نقاشی به دردسر انداخته است: «روز تولد نجمه طرح گلی میان سیم‌های خاردار کشیده بودم، وقتی کاغذ را تاشده کف دستش گذاشتم، به سرعت به اتاق‌شان رفت. وقتی برگشت چشمانش برق می‌زد. چند روز بعد، یکی از بچه‌ها خبر داد که شنیده ممکن است امروز «گشت بند» باشد. به نجمه گفت اگر طرح را پیدا کنند واویلا می‌شود. نجمه به توالت رفت، وقتی برگشت چشمانش سرخ بود، بیخ گوشم گفت: «دیگه هیچ‌وقت برام چیزی نکش، خیلی اذیت شدم که پاره‌اش کردم.» (همانجا)

اما قاضی‌نور به همین بسنده نکرده و در روایت «پرنده پرید» خود در جایگاه نقاش پرتره نشسته است تا از صورت مریم که زن تودار و غمگینی است، نقاشی کند. او در این روایت افزون بر اشاراتش به نقاشی پرتره، روحیات نقاش هنرمندی را بازمی‌نمایاند که مدل‌های نقاشی‌اش را آگاهانه انتخاب می‌کند تا آنان را از یاد نبرد گویی هر یک داستانی باشند برای نوشتن؛ در همین روایت است که نویسنده به آن تصویر خیالینی می‌پردازد که یک نقاش پرتره براساس آن درون مدلش را نقاشی می‌کند: «به نقاشی‌ها خیره شد، وقتی برگشتم پرسید: این چهره کیه؟ گفتم: مادرم. پرسید: مادرت این شکلیه؟ گفتم: به نظر من آره. گفت: یعنی شبیه‌شون نیس؟ گفتم: هست، از نگاه من، بیشتر درون مادرمه، تفاوت نقاشی با عکس همینه.» (همو: 92 و 93) و باز در جای دیگری از همین داستان بعد از اینکه سرگذشت و غم‌ها و حرف‌های مدلش، مریم را می‌شنود، نقاشی او را بر اساس دریافت‌هایش از درونیات مریم می‌کشد: «کار که تمام شد نشانش دادم، گفت: این منم؟ گفتم: نیستی؟ گفت: همه‌چیز آبیه. گفتم: به نظر من هر آدمی یه رنگ داره و خطوطی مشخص، بعضیا تمام وجودشون خطوط راسته، خط بعضی‌ها منحنیه، چیزی نرم توشونه، من این دسته رو بیشتر دوست دارم. گفت: و رنگشون آبیه؟ خندیدم، گفت: موهام مثل دریا شده... نفس عمیقی کشید و گفت: دو چیز همیشه من رو وسوسه می‌کنن، کنار دریا دلم میخواد ماهی بودم و می‌رفتم تا اون دورا، کنار پنجره دلم می‌خواد پرنده بودم می‌پریدم.» و همین مریم است که خبر خودکشی‌اش، درحالی که خودش را مثل پرنده‌ای از پنجره به بیرون پرت کرده، به راوی نقاش می‌رسد و او تنها یک جمله می‌گوید: «پرنده پرید.» و به این ترتیب است که در داستان‌های قاضی‌نور هم می‌توان درون آدم‌ها را به تماشا نشست و هم می‌توان دید و دریافت که یک نقاش چگونه چنین آدم‌هایی را نقاشی می‌کند.

«خال گل سرخ» را موسسه انتشارات نگاه در سال 1381 به بازار کتاب روانه کرده است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...
نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...