ترجمه مهسا خراسانی | آرمان ملی
در این زندگی کاری ندارم جز آنکه همگام با باد برقصم، اما درنهایت سرنوشتم این بود که زن باشم.
زیبا بودم یا شاید پدرم چنین عقیده داشت. آینه بیضیشکلم چهرهای را منعکس میکرد که چیزی بر آن نقش نبسته بود. خواستگاران بسیار داشتم، اما هیچکدامشان را نمیخواستم، چون مانند سگهای سرسپردهای بودند که بهراحتی میشد تصاحبشان کرد. حتی آن روزها هم به سحر و جادو علاقه وافری داشتم. پی چیزی میگشتم باورنکردنی و شگفت، مانند گل سرخی که تازه شکفته باشد.
بعد یک توفان بهاری کشتیهای پدرم را به قعر دریا فرستاد و از آن پس خواستگارانم از من دست کشیدند. به آینه نگاه کردم و دیگر خودم را در آن ندیدم، درعوض مکانهایی را دیدم که هرگز پایم به آنها نرسیده بود.
خدمتکاران، امروز در خانه ما بودند و فردا دیگر نبودند؛ انگار آب شدند و جایی در حومه شهر به زمین فرو رفتند. وقتی وسایلمان را جمع میکردیم تا عازم شویم، برگها و کاغذهای سال پیش بر کف حیاط اینطرف و آنطرف میرفتند. پدرم آنقدر چمدانهای سنگین را بلند کرد تا مویرگها بر پیشانیاش نقش بستند. پتویی برایم پیدا کرد تا بتوانم آینهام را در آن بپیچم و در سفر همراهم ببرم. خواهرانم انگشتهای سفید و لطیفشان را بالا گرفتند و به باد شکایت کردند. مگر میشد از آنها انتظار داشت با چنین دستهایی، کارهای سخت و طاقتفرسا انجام دهند؟
دامنهایم را رفو میکردم و کمکم به این کار عادت میکردم. وقتی میفهمیدم کمرم تحمل چه فشاری را دارد و بازوهایم چقدر میتوانند کار کنند، لذت غریبی سراپای وجودم را دربرمیگرفت. نه اینکه از خواهرانم بهتر باشم، فقط قدرت دوراندیشی داشتم.
خانه جدیدمان یک کلبه بود. پدرم به من یاد داد چطور آینهام را به دیوار پوستهپوسته اتاق میخ کنم. چمن و علف هرز داشتیم، اما گل سرخ نه. پایین رودخانه، جایی که پیراهنهای پدرم را بر سنگهای سیاه میساییدم تا سفید شوند، آرامش خاصی به من دست میداد. انگشتهایم کرخت میشد و موهای تیرهام زیر نور خورشید ژولیده و آشفته میشد. خودِ قدیمیام را میشستم؛ تقریبا نیمههای تابستان بود که آماده شدم.
خواهرانم پشت درِ خانه مینشستند، به این امید که شاهزادهای اسبسوار از آنجا بگذرد. باد گرم، گاهوبیگاه صدای خندههای استهزاآمیز را به گوشم میرساند.
وقتی تابستان همراه با پرندههای گرمادوست آنجا را ترک میکرد، به پدرم خبر رسید که درنهایت یکی از کشتیهایش به سلامت به ساحل رسیده است. چشمهای بیفروغش از حدقه بیرون زد. گفت که بیش از هرچیز دلش میخواهد برای هرکداممان هرچه میخواهیم سوغات بیاورد. خواهرانم تقاضای لباسهای فاخر کردند، شنلهای حاشیهدوزیشده، چکمههای خزدار و هرچه که بتواند آنها را از باد در امان نگه دارد. خوب میدانستم چیزی وجود ندارد که بتواند من را از گزند باد محافظت کند، پس گل سرخی خواستم که تازه شکفته باشد.
اولین برف زمستانی قبل از بازگشت پدرم بارید، اما او برایم شاخهای گل سرخ آورد. خواهرانم دستبهسینه در راهرو منتظرش بودند. به استقبالش شتافتم، به استقبال پدرم که چون درخت خمیدهای به زحمت بر بستر سفید برف به سویمان میآمد. قبل از اینکه گل سرخ از دستش بیفتد، آن را از او گرفتم. پدر بر زمین افتاد. گلبرگها از پس قطرههای شبنم، سرخ و مخملی مینمود.
تمام پتوهای موجود در خانه را رویش انداختیم، با وجود این، لرزش تنش تخت را تکان میداد. خواهرانم میگریستند و نفرین میکردند، اما پدرم صدایشان را نمیشنید. آنقدر گریه کردند تا کنار آتش خوابشان برد.
آن شب، پدرم در هذیانهایش از توفان برف، یک قلعه، دزدیدن یک گل سرخ و دیوی نقابدار حرف زد. بعد یکباره بهطور کامل از خواب بیدار شد. مچ دستم را گرفت و گفت دخترجان تو را فروختم.
ماجرا را آشفته و گنگ با لرزشهای تند و سراسیمگی تعریف کرد. گوش کردم و سعی کردم قطعات تکهوپاره آیندهام را کنار هم بچینم. پدرم به دیو قول داده بود در برابر یک شاخه گل سرخ، جانش و جعبهای طلا اولین چیزی را که بعد از رسیدن به خانه میبیند، به او بدهد. فکر کرده بود شاید اولین چیزی که در خانه چشمش به آن میافتد، یک گربه باشد. امیدوار بود اولین چیزی که میبیند، یک پرنده باشد.
قلبم چون پتک بر سندان سینهام میکوبید. زمزمه کردم پدر قولی که به یک دیو میدهند، چه اعتباری دارد؟
چشمهای لرزانش را بست. گفت فایدهای ندارد؛ زبان در دهانش خشک شده بود. فرقی نمیکند به کجا فرار کنیم، دیو بو میکشد، دنبالمان میآید و پیدایمان میکند. بعد اشک چنان بر گونههایش سرازیر شد که ترسیدم چشمهایش کور شود. با صدایی شبیه به خردشدن الوارهای پوسیده پرسید، دخترم میتوانی من را ببخشی؟
فقط میتوانستم پرسشهایش را با پرسشی دیگر پاسخ دهم. دستم را روی دهانش گذاشتم و زمزمه کردم، کداممان است که داروندارش را ندهد تا زنده بماند؟
رویش را بهطرف دیوار برگرداند.
گفتم پدر، آمادهام صبح از اینجا بروم.
شاید فکر کنید حس میکردم به من خیانت شده، اما درحقیقت داشتم از هیجان میلرزیدم. باید احساس اسارت میکردم، ولی برای اولینبار در زندگیام حس میکردم صاحباختیار خودم هستم. مانند یک اسیر به آنجا میرفتم، اما حالوهوای کسی را داشتم که به سوی میدان نبرد اسب میتازد.
گل سرخ را که در حال خشکشدن بود، کنار آینهام گذاشتم؛ با این امید که روزی به خانه برگردم. هنگام سحر، خواهرانم با چشمهایی سرخ شاهد عزیمت ما بودند. نمیفهمیدند چرا پدرم اسلحهاش را با خود نمیبرد تا دیو را بکشد. از نظر آنها پایبندی به هیچ قولی واجب نبود. به زبان ما حرف نمیزدند.
قلعه وسط جنگلی بود که نور خورشید هرگز به آن نمیرسید. وقتی از روستاییها مسیر را میپرسیدیم، بهمحض شنیدن مقصدمان آب دهان بر زمین میانداختند. در یک نسل گذشته، هیچ ازدواج یا غسل تعمیدی در آن قلعه انجام نشده بود. دیوی نقابدار که غروبها در برج و باروها قدم میزد، ملکه جوان قلعه را تبعید یا زندانی کرده و یا شاید هم خورده بود(در مورد این قسمت از داستان اتفاق نظر وجود نداشت.) آنها که صورت دیو را از نزدیک دیده بودند، آنقدر زنده نمانده بودند که بتوانند توصیفش کنند.
وقتی هوا رو به تاریکی رفت، ایستادیم تا کمی استراحت کنیم. پدرم جاده را از میان درختها بررسی کرد و سعی کرد مسیری را که طی کرده بود، به خاطر بیاورد. چشمهایش مثل برهای در محاصره گرگها در حدقه میچرخید. نفس عمیقی کشید و شروع کرد به حرفزدن، اما مانعش شدم.
قبل از آنکه به قلعه برسیم، تاریکی همهجا را فراگرفت؛ اگرچه نوری که از میان درهای عظیم بیرون میریخت راه را از میان درختان مشخص میکرد. دیو بالای پلهها منتظرمان بود، پشت به نور، در پیله تاریکی. سعی کردم خطوط نقابش را تشخیص دهم. پشت هر لایه از آن پارچهی سیاه، نوعی ناهنجاری و نقص تصور کردم.
صدایش که بلند شد، خشن که نه، خشدار بود؛ انگار طی بیستسال گذشته چندان از حنجرهاش استفاده نکرده بود. از من پرسید، آیا با میل خودت به اینجا آمدهای؟ بله با میل خودم به آنجا رفته بودم. ترس بر جسم و جانم چنگ میزد، اما قطعا با رضایت خودم آنجا بودم.
دهان پدرم چندبار باز و بسته شد، انگار سعی میکرد واژههایی را آزاد کند که هوای سرد میبلعید و از بین میبردشان. گونههای نازکش را بوسیدم و همانطور که با اسبش دور میشد، تماشایش کردم. صورتش پشت یال اسب، از دیدهام پنهان شده بود.
گرچه طی چند روز اول، قلعه را از بالا تا پایین بررسی کردم؛ هیچ اثری از ملکه گمشده پیدا نکردم. درعوض دری یافتم که اسم من بر آن نقش بسته بود، دیوارهای اتاقم نیز از سفیدی میدرخشید. صدها لباس به اندازه من آنجا بود. آینه بزرگ هرچه میخواستم نشانم میداد. کلید همه اتاقهای قلعه را داشتم بهجز اتاقی که دیو در آن میخوابید. اولین کتابی که باز کردم، با حروف طلایی نوشته بود: تو بانویی: بخواه هر آنچه آرزو داری!
نمیدانستم چه باید بخواهم. اتاق شخصی خودم را داشتم و زمین و زمان در خدمتم بود. هرچه میخواستم در اختیارم بود بهجز کلید آن اتاق.
فقط هنگام شام تنها نبودم. دیو دوست داشت غذاخوردنم را تماشا کند. قبلا هیچوقت به غذاخوردن خودم دقت نکرده بودم، هر بار که لقمه را فرو میدادم، سرخ میشدم.
شب هفتم، موقع شام، دیو شروع کرد به حرفزدن. دستم به لیوانم خورد و نوشیدنی قرمز سرازیر شد روی میز. حرفهایش را بهخاطر نمیآورم. صدایش از پشت نقاب خفه و خشدار بهگوش میرسید.
در هفته دوم با هم همکلام شدیم، مثل حرفزدن باد با سفالهای شیروانی، رود با جگن، موش با گربه. دیو همیشه متواضع بود، در عجب بودم پشت این نقاب تواضع چه استهزایی نهفته است. همیشه آرام بود، از خود میپرسیدم چه خشونتی در پس این آرامش پنهان شده است.
سردم بود. باد از میان کرکرهها به داخل میوزید. تنها بودم. در تمام عمارت هیچکس چون من نبود. اما هرگز تا این حد احساس زیبایی نکرده بودم.
در اتاق سفید روشنم مقابل آینه طلا مینشستم. به عمق خطوط چهرهام دقیق میشدم و سعی میکردم تصورکنم دیو چه شکلی است. هرچقدر تخیلاتم هولناکتر میشد، صورتم بیشتر و بیشتر میدرخشید.
فکر میکردم دیو همه آن چیزهایی است که من نیستم: تاریک است در برابر روشنی من، سخت است در مقابل لطافت من، و خشن است در مقایسه با ملاحت من. وقتی زیر نور کمرنگ ماه در برجهای قلعه قدم میزدم، دیو همان سایه بیقوارهای بود که پشت سرم بر زمین نقش میبست.
یک شب، هنگام شام، دیو گفت تو هرگز صورتم را ندیدهای. هنوز هم من را دیو تصور میکنی؟
همینگونه تصورش میکردم. میدانست.
روزها در اتاق سفید روشنم کنار آتش مینشستم و داستانهای شگفتانگیز میخواندم. کتابهای بسیاری بر قفسههای متعدد وجود داشت، آنقدر که میدانستم محال است قبل از رسیدن به سن کهولت بتوانم همه آنها را بخوانم. صدای ورقخوردن کاغذهای کتابها، نوای سحر و جادو بود. نرمی سیالگونه کاغذ زیر انگشتهایم حس معجزه را تداعی میکرد.
شبی، هنگام شام، دیو گفت هرگز به تو دست نزدهام. هنوز هم چندشت میشود؟
چندشم میشد. میدانست.
غروبها دوست داشتم خودم را در جامههای خز بپوشانم و در باغ گل سرخ قدم بزنم. روزها کش میآمد و هر شامگاه، نور خورشید قبل از رفتن چند دقیقهای بیشتر از روز پیش تعلل میکرد. میان انگشتهای خاردار بوتههای گل سرخ که به طرف آسمان طلایی نشانه رفته بود، اسیر شده بودم.
یک شب، موقع شام، دیو گفت اگر رهایت کنم چه؟ حاضری به میل خودت اینجا بمانی؟
حاضر نبودم. میدانست.
آن شب وقتی در آینه طلای بزرگ نگاه کردم، پرهیب پدرم را دیدم که در بستر دراز کشیده و صورت تبدارش رو به سقف بود. در کتاب نوشته بود میتوانم هرچه میخواهم آرزو کنم.
صبح روز بعد راه افتادم. قول دادم روز هشتم بازگردم، از ته دل قول دادم.
وقتی از پلهها پایین میرفتم، دیو گفت قبل از رفتنت باید چیزی به تو بگویم: من مرد نیستم.
میدانستم. هر قصهای دربارهی غولهای غارنشین و دیوها و شنیده بودم نوک زبانم آمد.
دیو گفت درکم نمیکنی.
سوار بر اسب دور شدم.
سفر طولانی بود و من آرام و قرار نداشتم. وقتی به خانه رسیدم، هوا تاریک شده بود. خواهرانم کنار قابلمه سوپ ایستاده بودند و با همدیگر پچپچ میکردند. پدرم رو به من کرد و اشک بر صورتش جاری شد. گل سرخ، کنار آینه، سرحال و قرمز بود.
روز سوم پدرم میتوانست با تکیهدادن به من بنشیند. روز پنجم پشت میز مینشست و هنگام غذاخوردن، زانویم را نوازش میکرد. روز هفتم خواهرانم آهسته به من گفتند اگر به قلعه برگردم پدرم از غصه خواهد مُرد. گفتند حالا که دینم را ادا کردهام، چه اجباری به برگشتن نزد دیو دارم؟ به هرجای کلبه میرفتم، چشمهای پدرم من را میپایید.
روزها در پی هم سپری شدند و بهار فرارسید. پیراهنها را روی سنگهای سیاه کنار رودخانه، میساییدم. دوباره احساس جوانی میکردم، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود، انگار هرگز دری وجود نداشت که اسم من رویش نقش بسته باشد.
اما یک شب از خواب بیدار شدم و دیدم مقابل آینهام نشستهام. حس کردم در عمق تاریکش باغ قلعه را میبینم، شبنمهای شبمانده را بر تن درختها و سایهای تیره را روی چمنها. گلبرگهای خشک گل سرخ میان انگشتهایم مچاله شد، خُرد شد و از بین رفت.
اینبار از کسی اجازه نگرفتم. پدرم را که خواب بود، بوسیدم و در گوشش زمزمه کردم. نمیدانم صدایم را شنید یا نه. اسبم را زین کردم و قبل از روشنشدن هوا عازم شدم.
وقتی به قلعه رسیدم، خورشید غروب کرده و تمام درها کاملا باز بود. شروع کردم به دویدن در محوطه و پشت همه درختها را جستوجو کردم. بالاخره به باغ گل سرخ رسیدم. غنچهها کمکم خود را در برابر هوای شبانگاه جمع میکردند. دیو را همانجا پیدا کردم، مثل تودهای روی زمین مچاله شده و خیس از شبنم بود.
موجودِ نقابدار را کشیدم و کشیدم تا بالاخره او را به پشت برگرداندم. نفسم را بر آن دمیدم و سپس نقطهای را که با بازدمم گرم کرده بودم، بوسیدم. نقابها را یکییکی بالا زدم. مطمئنا چیزی که مقابل چشمهایم شکل میگرفت دیگر چندان هم مهم نبود.
موهایی دیدم به سیاهی صخرههای زیر آب. صورتی دیدم به سپیدی پنبه ناب. لبهایی دیدم به سرخی گل سرخ تازهشکفته.
دیدم دیو زن است و نفس میکشد که البته همین مهم بود.
داستان غریبی بود، داستانی که باید برای خواندنش زبانی تازه میآموختم، زبانی که محال بود بیاموزمش مگر با تلاش برای خواندن این داستان.
سرعت یادگیریام کم بود، اما پشتکار داشتم. چند روز طول کشید تا یاد بگیرم این زن که بهتنهایی در قلعهاش زندگی میکرد به هیچعنوان وحشتناک نیست، زنی که برای خواستگارانش معماهای سخت و دشوار طرح میکرد، زنی که مثل ملکهها رفتار نمیکرد و روزی که فهمید هیچکس نمیتواند چهره واقعیاش را ببیند برای خودش نقابی درست کرد و از آن پس صورتش را به کسی نشان نداد. هفتهها طول کشید تا فهمیدم چرا از میان هرآنچه دنیا میتوانست به او عرضه کند، نقابی بدون چهره و عنوان دیو را انتخاب کرده بود. بعد از ماهها نگاهکردن به او، فهمیدم زیبایی انواع بسیار مختلفی دارد و آن را در پس صورت مهتابی او نیز یافتم.
تلاش میکردم معماها را حل کنم و از راز این داستان سردربیاورم و به این ترتیب قبل از اینکه به خودم بیایم تابستان دوباره از راه رسید و گلهای سرخ شکفتند.
سالها در پی هم میگذشت، برخی از روستاییان برای مسافران از دیو و دلبری حرف میزدند که در قلعه زندگی میکردند و گاهی حین قدمزدن در برجها دیده میشدند، برخی دیگر از دو دلبر حرف میزدند و عدهای نیز از دو دیو.