57
ز کشته زمین گشت مانند کوه / همان شاه هاماوران شد ستوه
از کشته‌شدگان سپاه دژخیم تپه‌های کوه در گرداگرد میدان نبرد برپا بود؛ سالار هاماوران وقتی دید شاه مصر و شام در دست رستم اسیرند و دیگر در سپاهش طاقت نبرد با لشکر رستم نمانده، به پهلوان ایران پیام فرستاد که اگر رستم جنگ را تمام نماید او پیمان می‌بندد که کاووس‌شاه و افسران اسیرش را از بند برهاند و نزد رستم بفرستد و جز این تمام سربازان و تسلیحات جنگی سه کشور و تمام گنج‌های سه پادشاه مصر، شام و هاماوران را به شهریار ایران بسپارد.

تورانیان

رستم این توافق را پذیرفت، سالار هاماوران شهریار ایران را سوار بر اسبی خسروانی کرد که زینش از طلا بود، کاووس‌شاه به سودابه گفت اینک تو نیز بر پشت زین اسب من بنشین و سیصد هزار سپاهی از سه پادشاهی که اکنون در اطاعت کاووس‌شاه بودند از پشتش به راه افتادند. چون شهریار ایران سپاه بزرگ خود را دید پیکی نزد قیصر روم فرستاد و به ایشان فرمود: پادشاه ایران اکنون نیاز به شمشیرزن و نیزه‌دار بیشتر دارد، پس اگر با ایران از در دوستی هستید اکنون لشکری برای من بفرستید تا با سپاهیان من به‌سوی ایران رویم و تاج‌وتخت خویش را بازیابیم؛ رومیان به‌سرعت لشکری بزرگ برای شهریار ایران فرستادند.

آگهی به اعراب رسید که چگونه رستم پهلوان سه شهریار را در هم شکست و چه بر سرشان آورد؛ پس نامه‌ای به شهریار ایران نوشتند و بر پیکی تیزپا دادند که بَرِ کاووس‌شاه رساند و تقریر کردند که: آن روزگار که شهریار ایران در هاماوران اسیر دژخیم بود لشکر تورانیان به سرزمین ایران درآمدند، پس دل ما از گستاخی ترکان بدرد آمد که چگونه افراسیاب طمع تاج‌وتخت ایران نموده و از راه خرد به در آمده؟! پس لشکری از نیزه‌دارانمان را روان کردیم به ایران برای جنگ با افراسیاب. از ما و از ایشان بسی سرباز کشته شد و چون نتوانستیم بر ایشان پیروز گردیم لشکریان خویش را از ایران بدر آوردیم. اکنون که خبردار شدیم شاهنشاه ایران با شادی و خوشی از بند اسارت رها گردیده آماده‌ایم تا به دستورش لشکری گران روانه کنیم تا یاری‌دهنده‌ی او باشند و خون دشمنان شما را بریزند.

چون کاووس نامه‌ی اعراب را دید از گفتار ایشان خوشش آمد و از گناه ایشان گذشت و لشکریان ایشان را نیز پذیرفت. پس دستور داد نامه‌ای برای افراسیاب تورانی بنویسند که:ای افراسیاب! از سرزمین ایران به‌سرعت درآی و زیاده‌خواهی را بس کن که تا همین حالا نیز از تو بسیار ناراضی‌ام. سرزمین توران برای تو کافی است چرا با بی‌خردی به بدی دست می‌بری؟! اگر می‌خواهی پوست بر تنت بماند همین دست‌بوس ما بودن تو برای تو کفایت می‌کند؛ فراموش کرده‌ای که سرزمین ایران نشست‌گاه من و پایتخت شاهنشاهیم است؟! هرچند تو بسان پلنگ درنده هستی؛ اما پلنگ این خرد را دارد که با شیر زورآزمایی نکند.

چون نامه‌ی کاووس‌ را افراسیاب خواند، در دلش کینه فوران کرد و از سر خشم به پیک شاه گفت: به کاووس‌ بگو این گونه گفت‌وگوکردن تنها برازنده‌ی انسان زشت‌خویی چون توست! اگر تو سزاوار ایران بودی چه لزوم داشت که به سرزمین دیوان، مازندران لشکر بکشی؟ بدان که ایران از دو جهت از آن من است. یکم آنکه پسر فریدون شاه، نیا و پدربزرگ من است پس تمام ایران‌شهر خانه و کاشانه‌ی من است و دوم آنکه آن روزگار که تو را شاه هاماوران به بند کرده بود و اسیر گشته بودی، آن‌کس که سرزمین ایران را از دست مهاجمین عرب تهی کرد، من و شمشیرزنانم بودیم. ای کاووس، من با شمشیرزنانم به هرچه می‌خواهم می‌رسم، اکنون نیز در ایران چشم‌به‌راه تو ام تا بیایی و جنگ را آغاز کنیم.

پاسخ را پیک کاووس‌شاه بگرفت و چون باد خود را به‌پیش شهریار ایران رساند و هر آنچه در پیش افراسیاب دیده و شنیده بود را بازگفت. شاهنشاه ایران سپاهیان خود را برای جنگ آراست و از دشت‌های هاماوران و بربرستان به‌سوی سوریان رهسپار شد با لشکری بی‌کران و بزرگ. افراسیاب نیز سپاه خود را بجنباند و به‌سوی لشکر کاووس‌شاه رفت و دو سپاه روبروی یکدیگر صف کشیدند.

هر دو سپاه بر کوس‌ها و شیپورهای جنگ نواختند و تو می‌پنداشتی دو لشکر از آهن به یکدیگر تاختند. موج خون بود که بر دشت نبرد روان می‌شد. جنگ با همه شدت برپا بود و طرفین سر از پیکر یکدیگر جدا می‌کردند که آرام‌آرام نشانه‌های شکست در سپاه تورانیان پدیدار شد. چیزی نمانده بود تا تورانیان از میدان نبرد بگریزند که افراسیاب به‌پیش لشکرش درآمد و فریاد کشید: ای دلیران، ای پهلوانان و شیران! من شما را برای چنین روزگاری در کنار خود پروراندم، پس بی‌پروا به لشکر کاووس بتازید و بر آتش جنگ بدمید. اگر هرکدام از شما در این جنگ آن پهلوان سیستانی را از پشت اسبش به خاک اندازد و بکشد یا حتی اسیرش نماید دخترم را به زنی او در می‌آورم که پس از من او شاه گردد.

چون تورانیان این شنیدند جان دوباره گرفتند و با شوری بی‌مانند دوباره به میدان جنگ درآمدند؛ اما این بار نیز شکست دیگری از سپاه کاووس‌شاه خوردند. افراسیاب چون وضع سپاهش را بدید دستور بازگشت داد و با لشکریانش از میدان گریخت و روی سوی توران نهاد.

چون دژخیمان همه از خاک ایران گریختند، پادشاه سوی پارس رفت و جهان به شادی نشست. سپس پهلوانان خود را با لشکری به گوشه‌گوشه‌ی جهان فرستاد تا بیداد را ریشه‌کن نمایند. چون دیگر ظالمی در جهان توان ستم نداشت، کاووس‌شاه دستور داد بزرگان به خدمتش آیند. پس هرکدام را هدیه‌ها داد، نوبت چون به رستم رسید شهریار وی را جهان‌پهلوان بَرنام کرد. چون آرامش و رامش در جهان پدیدار بود کاووس‌شاه دستور داد تا کاخ‌های باشکوه برایش بسازند؛ یکی از کاخ‌ها را از سنگ خارا در البرز کوه ساختند دو کاخ دیگر برای بزم از آبگینه برایش پرداختند و دو کاخ از نقره برای نگهداری ابزار جنگ و کاخی از طلا برای نشستگاه او. روزگار بر ایرانیان و جهانیان چون بهار بود و غم و رنج از مردم‌به‌دور؛ تنها دشمنان و دیو اندیشان در بندها از گناه خود نالان بودند.
به رنجش گرفتار دیوان بُدَند / ز باداَفره‌ی او غریوان بُدَند

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد یکم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد یکم: آفرینش رستم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

عوامل روان‌شناختی مانند اطمینان بیش‌ازحد، ترس از شکست، حس عدالت‌طلبی، توهم پولی و تاثیر داستان‌ها، نقشی کلیدی در شکل‌گیری تحولات اقتصادی ایفا می‌کنند. این عوامل، که اغلب در مدل‌های سنتی اقتصاد نادیده گرفته می‌شوند، می‌توانند توضیح دهند که چرا اقتصادها دچار رونق‌های غیرمنتظره یا رکودهای عمیق می‌شوند ...
جامعیت علمی همایی در بخش‌های مختلف مشخص است؛ حتی در شرح داستان‌های مثنوی، او معانی لغات را باز می‌کند و به اصطلاحات فلسفی و عرفانی می‌پردازد... نخستین ضعف کتاب، شیفتگی بیش از اندازه همایی به مولانا است که گاه به گزاره‌های غیر قابل اثبات انجامیده است... بر اساس تقسیم‌بندی سه‌گانه «خام، پخته و سوخته» زندگی او را در سه دوره بررسی می‌کند ...
مهم نیست تا چه حد دور و برِ کسی شلوغ است و با آدم‌ها –و در بعضی موارد حیوان‌ها- در تماس است، بلکه مهم احساسی است که آن شخص از روابطش با دیگران تجربه می‌کند... طرفِ شما قبل از اینکه با هم آشنا شوید زندگی خودش را داشته، که نمی‌شود انتظار داشت در زندگی‌اش با شما چنان مستحیل شود که هیچ رد و اثر و خاطره‌ای از آن گذشته باقی نماند ...
از فروپاشی خانواده‌ای می‌گوید که مجبور شد او را در مکزیک بگذارد... عبور از مرز یک کشور تازه، تنها آغاز داستان است... حتی هنگام بازگشت به زادگاهش نیز دیگر نمی‌تواند حس تعلق کامل داشته باشد... شاید اگر زادگاهشان کشوری دموکرات و آزاد بود که در آن می‌شد بدون سانسور نوشت، نویسنده مهاجر و آواره‌ای هم نبود ...
گوته بعد از ترک شارلوته دگرگونی بزرگی را پشت سر می‌گذارد: از یک جوان عاشق‌پیشه به یک شخصیت بزرگ ادبی، سیاسی و فرهنگی آلمان بدل می‌شود. اما در مقابل، شارلوته تغییری نمی‌کند... توماس مان در این رمان به زبان بی‌زبانی می‌گوید که اگر ناپلئون موفق می‌شد همه اروپای غربی را بگیرد، یک‌ونیم قرن زودتر اروپای واحدی به وجود می‌آمد و آن‌وقت، شاید جنگ‌های اول و دوم جهانی هرگز رخ نمی‌داد ...