قوه زنانه در داستان‌های خاکستری | اعتماد


مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه چند صفحه‌ای اما با تنوع طرح و فضا و شخصیت‌های داستانی است. قدرت پرداخت در ساختار کار به نوعی است که گویی داستانی طولانی می‌خوانیم که در عین یکدست بودن و گزینش موجز در بیان اتفاقات و گستردگی درونی کار، ما را به این مهم می‌رساند که کتابی جامع و کامل در طرح روابط اجتماعی روزانه و انسان‌ها می‌خوانیم.

 فریبا چلبی‌یانی زنانی که زنده‌اند

در عین اینکه داستان‌ها در یک فضا و طرح تکراری نیستند و عملا ما با اینکه دیالوگ زیادی در کار داریم اما پرداخت به کار با جزییات نشان داده شده است، به بیانی ساده‌تر می‌توانیم، بگوییم زنانی که زنده‌اند، کلام محور نبوده و معنا در نوشتار، برتری کار است و به همین علت، اثر با مخاطب ارتباط برقرار می‌کند. داستان‌ها با زاویه‌ دیدهای متفاوت و در همان‌ حال با همان قدرت نوشته شده است. داستان‌هایی که با راوی اول شخص نوشته می‌شوند همیشه استقلال بیشتری در پرداخت موضوع طرح و شخصیت‌ها و فضاهای درونی و بیرونی دارند اما در داستان‌های زنانی که زنده‌اند این اتفاق در راوی سوم شخص هم دیده می‌شود. نویسنده در انتخاب و پیشبرد زبان داستان هم بسیار قوی بوده، چنانچه مجموعه‌ای داریم از داستان‌های کوتاه اما زبان هر داستان با نوع شخصیت‌ها و درونمایه داستان هماهنگ است و پرش زبانی ندارد، شما در داستان دچار آشفتگی طرح یا زبان نمی‌شوید. زبان هر کار تقلیدی از زبان پیشین نیست و نویسنده، زبان کارها را به خود کارها واگذار کرده و خود، بیرون از کار ایستاده است. ما در بعضی از کارها گفتار آزاد نامستقیم داریم، چنین کارکردهایی از متن به متن دیگر تغییر می‌کند. این امر به خواننده القا می‌کند که حتی دروغ یا عکس‌العمل‌های غیرطبیعی را معنا ببخشد بی‌آنکه اثر را سست کند.

مثلا در داستان عفو، راوی داستان که در بند است و مرتکب چندین قتل شده، این قتل‌ها را یک مشت کار خلاف ناچیز می‌داند و با تمسخر روان‌‌پریشانه‌ای، قتل‌ها را بازگو می‌کند:«دهنم کف کرده بود و ذوق برم داشته بود. آب ولرمی از لای پاهام سر می‌خورد و چکه می‌کرد کف زمین» «بذار از اینجا بزنم به چاک، شایدم عفو خوردم» در زبان کارهای خانم چلبی‌یانی می‌بینیم که به هم ریختگی کار را نظم می‌دهد و آنها را با هم مرتبط می‌کند در عین حال اصلا دچار اضافه‌گویی نمی‌شود و مخاطب را خسته نمی‌کند.ما در زنانی که زنده‌اند، مرز سیاه و سفید نداریم و هیچ چیز و هیچ کدام از شخصیت‌ها، مطلق بد یا خوب نیستند و نویسنده، بی‌طرفانه مجموعه‌ای از شخصیت‌ها و کنش‌ها را در اختیار ما قرار داده و طوری منصفانه و عادلانه روایت کرده که حتی مخاطب قادر به قضاوت نیست.

مثل همان داستان عفو یا داستان حاشیه‌ها که از زنی روایت می‌کند که گویی با اراده‌ای ناچار، تن به خودفروشی می‌دهد و با تغییر شکل ظاهری در قالب دیگری فرو می‌رود که خودش نیست تا خودش نباشد: «برگه‌ چک افتاده بغل کمد تخت را برمی‌دارد و بی‌آنکه به مبلغش نگاه کند به خاکستر سیگار نزدیک می‌کند» یا «کلاه‌گیس را برمی‌دارد و شانه‌اش می‌زند و مقابل آینه وارونه می‌گذارد» روایت قوی در زنانی که زنده‌اند ما را به این نکته می‌رساند که این مولف نیست که سخن می‌گوید و کسی جز اوست و شاید بتوان گفت این خود داستان و روابط هستند که حرف می‌زنند بنابراین ما عملا با گفتار روبه‌رو نیستیم و داستان‌ها در عمل روایت می‌شوند.در داستان‌ها واقعیت و حوادث در زمان رخ می‌دهد و راوی یا گوینده یا نویسنده در آن دخالت یا شرکت ندارد. نیت راوی یا نویسنده بر متن تاثیری نگذاشته و متن مستقل است.

«زنانی که زنده‌اند»، داستانگونه است گرچه فرقی آشکار میان حوادث زندگی واقعی و زندگی داستانی نمی‌بینیم. مثلا در داستان اول با شخصیت زنی روبه‌رو می‌شویم که در دنیای کلمات یا کاغذها زندگی می‌کند و در فضای عادی روزانه و با احساسات قوی زنانه دچار همذات‌پنداری با شخصیت‌های زنانه داستانی است. تلاقی و ارتباط این دو دنیای متفاوت، کارکرد قوی طرح داستان بدون دخالت مستقیم نویسنده است چون این داستان و نمونه‌های دیگر که راوی یا شخصیت‌محوری داستان زن است بدون اینکه دچار زنانه‌نویسی باشد، نوشته می‌شود.ابهام در شخصیت‌پردازی نمونه‌ای دیگر از زیبایی‌شناسی کار است.

در این مجموعه، شخصیت‌ها ناتمام هستند و داستان‌ها تمام نمی‌شوند. در کارهای کلاسیک داستان جایی پایان می‌گیرد که اتفاقات اصلی به نتیجه رسیده‌اند و همه چیز اعم از عاقبت شخصیت‌ها آشکار است اما در داستان مدرن این طور نیست و در واقع به صورتی هدفمند به حال خود رها می‌شوند. این خصوصیت بارز در زنانی که زنده‌اند مشاهده می‌شود، چنانچه باربارا هرشتاین اسمیت می‌گوید که پایان وقتی فرا می‌رسد که انتظار مخاطب برآورده شده باشد. پایان در هر اثر زنانی که زنده‌اند با ذهن مخاطب به پایان می‌رسد به ‌طور مثال در داستان مرد کنار خیابان. زنی که ناخواسته وابسته و علاقه‌مند به شخصیت سوژه تعیین شده، می‌شود که باید برای پیشبرد اهداف تشکیلات برای مدتی محدود کنارش زندگی می‌کرد «دعا می‌کنم امشب کابوس‌هایم خواب روند و آریان صبح فردا صدایم زند و مرد کنار خیابان بخواهد که از نو نقش بازی کند!»

شاخصه بارز دیگری که من در زنانی که زنده‌اند می‌توانم ببینم این است که حتی تاویل کننده نمی‌تواند، مولف را در قالب متن پیدا کند یعنی شخصیت مولف را در کارها نمی‌بینیم چون شناخت تاویل کننده از مولف خیلی از اوقات بیشتر از شناختی است که مولف آگاهانه از خودش در نوشته‌هایش دارد. تاویل کننده از چیزهایی در متن خبر دارد که ممکن است، مولف نداشته باشد و این فقط در یک کار جامع با تعمیم‌های زیاد می‌تواند، صدق پیدا کند. مثلا در داستان ضرباهنگ در اول داستان راوی از نبود مهین تنش می‌لرزد و این لرزش به سرما و خاطرات و مرگ تعمیم داده می‌شود و در تمام طول داستان کارکرد دارد حتی در پرده توری که با هر باد ملایمی می‌رقصید. نویسنده زنانی که زنده‌اند در متن کارهای خود پنهان است و این متن است که برتری دارد تا ابهامات خارج از متن. یعنی ما می‌توانیم متن را بخوانیم نه صاحب اثر متن را.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...