حرکت در جاد‌ه‌ای بدون تابلوی راهنمایی | الف


«من فقط دو نفر را کشته‌ام» با روایتی از مردی شروع می‌شود که وقتی دستش در دست زنی غریبه است، همسرش سر می‌رسد و تا راوی اول شخص بخواهد از این ماجرا پرده‌برداری کند که این زن فقط یک فالگیر بوده و بس، نویسنده موفق شده خواننده را در قلاب کنجکاوانه‌ی داستانی گیر بیاندازد. از همین‌جاست که طی چهل فصل با این راویِ بدشانس همراه می‌شویم تا در ماجراهای پُر نشیب و کم فراز زندگی‌اش همراهی‌اش کنیم و مدام شاهد بدبیاری‌های پی در پی او باشیم. 

من فقط دو نفر را کشته‌ام هادی خورشاهیان

رامین، اگر چه مردی میان‌سال است که به گفته‌ی مکرر خودش، مدام دچار اشتباهاتی می‌شود و خود و اطرافیانش را دچار دردسر می‌کند، چندان بی‌تقصیر هم نیست و از همان ابتدای داستان متوجه می‌شویم که در بحبوحه‌ی شغلش که خرید و فروش ملک است با مشارکت شریکش اقدام به تخلف و کلاهبرداری کرده، اما نه در این حد که جنازه‌ی این شریک در ماشین او پیدا شود و اتهام قتل به گردنش بیافتد. این‌چنین است که او به جرم قتل بازداشت می‌شود و طی روایتی که بیش از دویست صفحه ادامه دارد، خواننده را درگیر ماجراهایی می‌کند که رگه‌هایی از داستان معمایی، پلیسی، خانوادگی، طنز و ... (از هر کدام کمی تا قسمتی) در آن وجود دارد.

تعدد شخصیت و ماجرا در داستان بسیار است و خواننده تا بخواهد از خرده‌داستانی فارغ و به خرده‌داستان دیگری وارد شود، با تعداد زیادی شخصیت فرعی آشنا و همراه شده است. سرعت وقوع این خرده‌داستان‌ها نیز به گونه‌ای است که بدون آزار مخاطب در پذیرش و هضم رخدادهای بی‌وقفه، او را با خود می‌کشاند و می‌برد. این شخصیت‌ها گاهی جایی از داستان حتی اگر شده با نامی جدید دوباره به کار نویسنده آمده‌اند و گاهی هم از جایی خارج شده و دیگر به کارش نیامده‌اند. با این توصیف می‌شود گفت با خواندن رمان «من فقط دو نفر را کشته‌ام» گویی با صحنه‌ای از تئاتری مواجهید که بازیگرانش هرگز متوقف نمی‌شوند و دائم کسانی در حال عبور از صحنه هستند. می‌آیند و می‌روند تا مدام گره‌افکنی کرده و از یک جایی هم شما را به مراحل گره‌گشایی نزدیک و نزدیک‌تر کنند. 

طبیعی است که ورود و خروج این همه شخصیت متضمن طرح موضوعات متعددی در رمان هم شده است. شما با شخصیتی همراه می‌شوید که خلافکار هست اما نه در حد انجام قتل آن هم دو مورد! با مردی همراه می‌شوید که مثل اکثر مردها هدفش سر و سامان دادن زندگی و راضی نگه‌داشتن همسر و مراقبت از فرزندانش است. زنی که به‌رغم آگاهی از اشتباهات همسرش هنوز هم امیدش را برای داشتن یک زندگی سالم از دست نداده و فرزندانی که مثل همه‌ی بچه‌های این روزگار با سخنان و رفتار بیشتر از سنشان دیگران را متعجب می‌کنند. 

در واقع رامین یا راوی یا همان شخصیت اصلی داستان، ممکن است هر یک از ما باشد که بی آنکه بخواهد در منجلابی از گناه و عصیان فرو رفته و هر لحظه هم بیشتر دچار دردسر می‌شود. او در طول رمان شرایط گوناگونی را تجربه کرده و با توجه به وقوع اتفاقات پی در پی، نویسنده را به فضاسازی‌های مکرر ناچار کرده است. به همین دلیل خواننده فصولی را در سفرهای مختلف به نقاط گوناگون ایران و حتی در زندان نیز با رامین همراهی می‌کند که شاید همین سفرها نیز ابزاری برای هدایت خواننده به ماهیت کلی داستان باشند: «آن سفر در همان جا تمام نشد و من در آن دو هفته جاهای شگفت بسیاری دیدم و آدم‌های عجیب و غریب دیگری هم به تورم خوردند، ولی هر چه بود عاقبت برگشتم و چند روز بعد انگار نه انگار من همان رامینی بودم که این سفر را رفته بود ...»

«من فقط دو نفر را کشته‌ام» قصه‌ی آدم‌هایی است که رفتارهایشان به ظاهر هیچ معنایی ندارد و ما بی آنکه آنها را بشناسیم و با آنها احساس همدردی کنیم به سرنوشت آنها می‌خندیم. این قضیه در بسیاری از دیالوگ‌های شخصیت‌های مختلف داستان نیز آشکار است. ما با خط داستانی مشخصی مواجهیم که به کمک دیالوگ‌نویسی متمرکز بر چنین موقعیّت‌هایی شکل گرفته است. شخصیّت‌ها در این صحنه‌ها به گونه‌ای سه بُعدی نشان داده می‌شوند تا نامعمول باشند و فضایی ایجاد کنند که پوچی و بیهودگی را به تصویر بکشد. مثل جایی از رمان که راوی به اتفاق فردی که نام مشخصی ندارد و رامین را نیز هر دفعه با اسامی مختلفی خطاب قرار می‌دهد، به سفری در خراسان جنوبی می‌‌رود و در یک میهمانی با افردی چون سیمون دوبوار، ویرجینیا وولف، راجر واترز، ژان پل سارتر و ارنستو چه گوارا آشنا می‌شود. 

«من فقط دو نفر را کشته‌ام» قصه‌ی آدم‌هایی است که به زندگی می‌آیند و می‌روند و چنانکه نویسنده چند بار در داستان به این موضوع پرداخته، شاید اصلاً مهم نباشد که به چه نامی شناخته و خوانده می‌شوند. آدم‌هایی که طی عبور از صحنه‌ی زندگی ممکن است با مسائلی مختلفی از زلزله و معامله و سفر و ازدواج گرفته تا قتل و سرقت و کلاهبرداری و حبس و اعدام مسائلی برگرفته از حوادث سیاسی، اجتماعی و فرهنگی که در عین اهمیت، مضحک نیز به نظر می‌رسد، روبه‌رو شوند یا نشوند. آنها در جاده‌هایی حرکت می‌کنند که هیچ تابلوی راهنمایی ندارد و می‌روند تا به نتیجه‌ای خوب یا بد برسند. آدم‌هایی که می‌توانند بدتر از این که هستند باشند و نیستند یا برعکس. 

[«من فقط دو نفر را کشته‌ام» اثر هادی خورشاهیان توسط نشر هیلا منتشر شده است.]

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...