درک وضعیت نامتعارف زندگی | الف
«تا آنگاه که مرگ جدایمان کند» [Prize stories 1996 : the O. Henry awards,1996] عنوان مجلد دیگری از مجموعه داستانهای کوتاه برگزیده جایزه ا. هنری است که چاپ نخست آن در سال 1395 و چاپ دوم ش در سال 1400 توسط انتشارات کتاب نیستان منتشر شده است.
این مجلد مشتمل بر نه داستان کوتاه از نه نویسنده برجسته معاصر است که از میان آنها میتوان به استفن کینگ، جویس کارول اوتس، و تام پین اشاره کرد. این مجموعه در سال 1986 در ایالات متحده امریکا به چاپ رسیده و به گفته ویلیام آبراهامز، ویراستار مجموعه، داستانهای آن از میان تقریبا هزار داستان کوتاه انتخاب شده اند.
داستان اول مجلد حاضر "مرد سیاه پوش" نام دارد به قلم استفن کینگ. کینگ یکی از مهم ترین و مشهورترین نویسندگان ژانر وحشت است و آثارش جز پرفروش ترین آثار این ژانر هستند و بسیاری از آنها به فیلم تبدیل شدهاند از جمله: مسیر سبز، رستگاری در شائوشنک و درخشش. کینگ در داستان کوتاه مرد سیاه پوش هراس پسر نه سالهای را به تصویر میکشد که در رویارویی با موجودی عجیب و مرموز تا سرحد مرگ وحشت میکند و هیچ گاه، حتی تا کهنسالی و زمانی که در آسایشگاه سالمندان به سر میبرد، آن موجود را فراموش نمیکند. به باور پسرک آن موجود کسی نبوده جز شیطان:
" ... مردی بالای سرم ایستاده بود که صورتش خیلی دراز و رنگ پریده بود. موهایش را شانه کرده، به سرش چسبانده و فرق ش را با دقت از طرف چپ باز کرده بود. قدش خیلی بلند بود. یک لباس سه تکه سیاه پوشیده بود. درجا فهمیدم که آدم نیست چون چشمانش قرمز آتشین بود، رنگ شعله اجاق هیزمی. منظورم عنبیهاش نیست، چون اصلا عنبیه نداشت، مردمک هم نداشت، سفیده هم نداشت. چشمانش یک دست سرخ بود، سرخیای که تغییر میکرد و سوسو میزد. او از درون داشت میسوخت و چشمانش جا زغالی اجاقها بود. بی اختیار خودم را خیس کردم. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده. نمیتوانستم از مردی که بالای سرم ایستاده بود و به من نگاه میکرد چشم بردارم. او با آن لباس نازک مشکی و کفشهای چرمی براق سی مایل در جنگل راه رفته بود. زنجیر ساعتش زیر نور خورشید تابستان برق میزد. داشت به من لبخند میزد..."
نویسندگان ژانر وحشت غالبا اعتراف میکنند که بارها از ایشان پرسیده میشود چرا داستانهای وحشتناک مینویسند. اگر یکی از کارکردهای این ژانر، جز سرگرمی مخاطب، تخلیه ترسها و هیجانات فروخورده باشد، پس خواندن داستان مرد سیاه پوش برای مخاطبان، بویژه مخاطبان نوجوان، میتواند در کنار سرگرمی، مفید فایده هم باشد.
داستان "نشان شیطان" نوشته جویس کارول اوتس، داستان لطیفی است که به رغم مضمون تکراری خود بسیار خواندنی است. زن جوانی که مبلغ کلیساست، به همراه طفل کوچکش خانه به خانه میرود و مردم را به دین و ایمان دعوت میکند. او در باری از بارها با مردی بی سر و سامان و هرزه روبرو میشود. طبیعی است که مرد قصد سو استفاده از زن را دارد و طبیعی تر است که زن به دلیل سادگی و معصومیت ذاتیاش ابتدا متوجه نیت مرد نمیشود ولی پایان داستان به گونهای کاملا متفاوت رقم میخورد.
داستان "شهروند"، نوشته لوسی هانیگ قصه زن جوان سفیدپوستی است بنام ایلین که به همراه همسر و پسر دوسالهاش در محله فقیر نشینی زندگی میکنند. بیشتر ساکنان محل سیاه پوستند ولی ایلین ارتباط خوبی با همسایگان سیاه پوستش دارد، بویژه با آماندر، زن میانسال و محکم و همه فن حریفی که همیشه نتیجه همه چیز را میداند، میداند کی کجاست، و چی چی است. با اینهمه، رابرت، همسر ایلین، از معاشرت ایلین با سیاهان دلخور است و به بهانه های مختلف زن جوانش را سرزنش و تحقیر میکند. یکی از لطایف داستان شهروند اشارت کوتاه نویسنده به کودکی رابرت است. رابرت در خانواده فقیری به دنیا آمده، بچه ریقویی بوده و هفت خواهر و برادر ظالم بلا داشته که هرگز از او دفاع نمیکردند. با اینهمه، مادرش همیشه او را رابرت صدا میزده، نه باب، یا بابی، یا رابی، به این امید که جدیت نهفته در نام پسردلبندش بتواند سرنوشت خوبی برایش رقم بزند. ولی امید واهی مادر به جایی نمیرسد و آن عاقله مرد لاغر مردنی که هنوز به همان نام نامی رابرت خوانده میشود، خودش را از هر نوع عزت نفس آبا و اجدادی بیرون میکشد تا مثل هر "بابی" یا "رابی" دیگری باری به هر جهت زندگی کند. باری، رابرت و ایلین مشغول زندگی کسالت بار خویشند که شبی از شبها ایلین، ناخواسته، در جمع سیاهان معترض حاضر میشود و به همراه آماندر بازداشت و به کلانتری منتقل میشود...
داستان "دعوت"، نوشته آلیسون بیکر، قصه زندگی زنی میانسال است که از همسر استاد دانشگاه خود جدا شده و دختر بیست و شش ساله و عقب ماندهای دارد که هفتهای یک باراز آسایشگاه به منزل او میآید. زن از بی وفایی همسر و شکایتهای دختر که متصل او را به بی مهری متهم میکند خسته است ولی اتفاقی باعث میشود بفهمد چقدر دختر دردسرآفرین ش را دوست دارد.
داستان شیرین و خواندنی "تا آنگاه که مرگ جدایمان کند"، نوشته بکی هاجنسون، در پس ظاهر شوخ و طناز خود به حقیقت قابل تاملی اشاره میکند. جویس و کتی دخترانی هستند که مادرشان، به امید یافتن عشق واقعی هر از چند گاه از همسرش جدا میشود و با مرد جدیدی ازدواج میکند. او فکر میکند خوشبختی حق اوست ولی مردان نادان این موضوع را درک نمیکنند. حتی پدر سوییکلی، کشیش مهربانی که متصل عهده دار اجرای مراسم ازدواج مادر جویس و کتی است، استقامت او را در راه یافتن شادی و سپیدبختی قابل تحسین میداند و میگوید: " شما هر جا شادی را پیدا میکنید آن را میقاپید." روزگار میگذرد و دخترها بزرگ میشوند و نوبت به ازدواج کتی میرسد. ولی کتی که الگویی همچون مادر دارد در مراسم عروسیاش و مقابل همه مهمانان میگوید قصد دارد در جشن ازدواج دوم ش لباس عروس آبی بپوشد! بااینهمه، جویس دختر عاقلی است و به راهی جز راه مادر و خواهر بزرگترش میرود...
داستان "چیزی میگویید موسیو الیوت؟"، نوشته تام پین، با این جملات خیره کننده آغاز میشود: "بالاخره طوفان کوتاه آمد و قایق دوستیِ بلیس از آب سر درآورد و در سنگاب جاخوش کرد. الیوت برای یک لحظه در آن تاریکی که دو ساعت پیش ظهر درخشانی بود، نوری در افق دید و فهمید آن نور نور بالای دکل خودش است. نور چشمک زد و تاریک شد و دیگر چیزی نشنید جز صدای ممتد طوفان. قایق بشدت لرزید و الیوت از کابین پرت شد بیرون و اول با چانهاش روی عرشه فرود آمد و صدای خرد شدن دندانهای آسیایش را شنید. بعد در حالی که بر اثر افتادن بلیس احساس بی وزنی میکرد، دوباره مثل ماهی به عرشه خورد. سینه قایق روبروی صخرهای از آب بلند شد و الیوت با سر رفت بطرف سکان. بازوهای سنگین ش در پره های سکان گیر کردند و سیب آدم ش خورد به چوب ماهون و سر و ته شد، پاهای برهنهاش رو به آسمان..."
الیوت ماجراجویی امریکایی است که طوفان قایقش را در هم میشکند و یک قایق حامل مهاجران اهل هاییتی او را نجات میدهد. مهاجران شوربخت وقتی متوجه میشوند الیوت امریکاییست بشدت خوشحال میشوند و یقین میکنند گروههای امداد و نجات امریکایی که برای نجات الیوت میآیند، آنها را هم نجات خواهند داد. از قضا هلیکوپتر نجات امریکایی بعد از دو سه روز سر میرسد و دست در کار نجات میشود ولی تنها و تنها الیوت را نجات میدهد و شهروندان سیه روز هاییتی را در حسرت و سرگردانی و مرگ میگذارد و میرود. داستان، داستانِ تلخی است. ولی توصیفات تام پین از طوفان و احساسات مهاجران نگون بخت بسیار دقیق و خواندنی است...
اما داستان "مترسکها"، نوشته جولی شوماخر، داستان به غایت ظریف و چند لایهای است که همه والدین، مربیان، نهادهای اجتماعی و تربیتی و... را به تفکر و چاره اندیشی دعوت میکند. دن، بئا، و آلیس سه نوجوانی هستند که مادرشان در آستانه مرگ است و پدرشان موقتا آنها را به خانم مسنی بنام خانم مک لود سپرده. دن عقبماندگی ذهنی خفیفی دارد و بئا که فکر میکند در غیاب پدر و مادر مراقبت از دن و آلیس برعهده اوست، هر مشورت و کمک خانم مک لود را رد میکند. ولی دخترک خیلی زود خسته میشود و جا میزند. شوماخر با دقت نظر فراوان موضوع مهمی را دستمایه داستان خود قرار داده: کودکان و نوجوانانی که بازی روزگار در همان دوران کودکی و نوجوانی بار زندگی را بر دوش شان میگذارد. تفهیم درست وضعیت نامتعارف زندگی به این گروه از کودکان و نوجوانان و آموزش برخورد صحیح با آن وضعیت از جمله بزرگترین چالشهای تربیتی و روانشناختی جوامع بشری است. در داستان شوماخر بئا راه چاره را در فرار میبیند. او که ادعا میکرد هرگز از دن جدا نخواهد شد، سرخورده از مسئولیتی که اجرای آن از توان نحیف ش خارج است، شبانه از خانه خانم مک لود بیرون میزند وخواهر کوچکترش، آلیس، که راوی داستان هم هست، به همراهش میرود. نویسنده این داستان تنها به طرح موضوع پرداخته و ما را به تامل دعوت نموده است. از آنجا که صحنه فرار دخترکان از لطیف ترین صحنه های داستان است، اجازه دهید این یادداشت را با آوردن همین صحنه به پایان ببرم.
"رفتیم بیرون. هوا سرد و مرطوب بود. دوچرخه هایمان را از کنج دیوار برداشتیم. تمام وقت چشمم به بئا بود. حالا من باید از خواهرم مراقبت میکردم. بدون آنکه به پشت سرمان نگاه کنیم رکاب زدیم. صدای نفس های بئا را کنار خودم میشنیدم و صدای جیرجیر چرخهای دوچرخهاش را. خیلی زود عضلات پاهایم درد میگرفتند و دستهایم در سرمای سحر یخ میکردند. خواستم روزی را تجسم کنم که من و بتا با خوشی یاد این روزها را میکردیم. دن میرفت و ما دلمان برایش تنگ میشد ولی من و بئا صمیمی میماندیم همانطور که همیشه آرزویش را داشتم. ولی نمیتوانستم خوب مجسم ش کنم. آن قدری از زندگی دستگیرم شده که آینده بی فایده است. فایده ندارد. گاهی اصلا وجود ندارد. به زین دوچرخه ام چسبیده بودم که شنیدم بئا زد زیر گریه و پشت من کُند کرد. من همینطور رکاب زدم و از او دور شدم. نگه نداشتم. از بعضی لحظهها نمیشود فرار کرد. من با طعم نیم بند آزادی زیر زبانم، هنوز دارم رکاب میزنم و هنوز میتوانم نفرت خواهرم را حس کنم که به من نهیب میزد."