مردی در جست‌وجوی اختتام نیکو | اعتماد


این متن برای مردی نوشته شده که یک سال قبل از ملی شدن صنعت نفت به‌دنیا آمد. دو ساله بود که صادق هدایت خودکشی کرد و در روزهای تاریک کودتای 28 مرداد فقط پنج سال داشت. شاید روح ِ مرگ‌اندیش او از ریشه دواندن در دوران پس از کودتای بیست و هشت مرداد شکل گرفت. در سال‌های دهه 40 که به گواه بسیاری از دوستداران و فعالان ادبیات، دوران رشد و شکوفایی ادبیات داستانی و نمایش بود، دوره نوجوانی و جوانی خود را گذراند؛ سال‌هایی که جنگ اصفهان شکل گرفت و آثاری مانند ملکوت ِ بهرام صادقی (1340)، عزاداران بیلِ ساعدی (1343)، سنگ صبورِ صادق چوبک (1345)، شازده احتجاب ِ هوشنگ گلشیری (1348)، سووشون ِ سیمین دانشور (1348) منتشر شد.

عباس نعلبندیان

دورانی که هنرمندانی مانند عباس جوانمرد، علی نصیریان، فهیمه راستکار، جمشید لایق، اسماعیل داورفر، خجسته کیا در خانه شاهین سرکیسیان جمع می‌شدند و نمایشنامه‌خوانی می‌کردند. در همان سال‌ها تماشاخانه سنگلج افتتاح شد و سه سال بعد از آن در جشن هنر شیراز، نمایشنامه‌ «پژوهشی ژرف و سترگ در سنگ‌واره‌های قرن بیست و پنجم زمین‌شناسی یا چهاردهم، بیستم فرقی نمی‌کند» جایزه گرفت. نمایشنامه‌ای که همین مرد نوشته بود؛ جوانی که عباس نعلبندیان بود و بیست سال بیشتر نداشت. درست در نیمه‌راه زندگی کوتاهش. او کمتر از بیست سال بعد، پشت پاکت سیگارش نوشت: «امیدوارم امروز و فردا کسی به سراغم نیاید.» مرگ را احضار کرد و گمانم این جمله داستانش در سرش تکرار می‌شد: «چشمانمان را ببندیم، دست‌هایمان را رها کنیم و آرام بگوییم:‌ای اختتام نیکو،‌ای اختتام نیکو!...»

در سی و پنجمین سالمرگ ِ خودخواسته عباس نعلبندیان، زندگی ادبی و دو داستانش «وصال در وادی هفتم» و «ص. ص. م از مرگ تا مرگ» را مرور کردیم. هرچند از تفکر و شیوه کار نعلبندیان آنقدر کم نوشته و گفته شده که با اتکا به آنها نمی‌توان تمامی عباس نعلبندیان را احضار کرد. باید تنها به سایه‌ای از او اکتفا کرد که از خویش بر آثارش انداخته و به تماشای احتضار طولانی‌اش نشست.

نعلبندیان به روایت استادمحمد
محمود استادمحمد، نمایشنامه‌نویس و بازیگر و کارگردان تئاتر درباره نعلبندیان گفته: «دهان به می‌نیالوده بود و نمی‌آلود. سیگار نمی‌کشید، تکلیف مواد نشئه‌آور هم معلوم است. محجوب بود. خنده نداشت. بروز شادی‌اش در یک لبخند کوتاه و کم‌رنگ خلاصه می‌شد. همیشه در شنیدن صدایش مساله داشتیم، به‌خصوص در یک جمع پنج، شش نفره. عصاقورت‌داده راه می‌رفت. تخم‌پیر نبود ولی بدنش پیر بود. به‌گونه‌ای راه می‌رفت که حس می‌کردی این بدن هرگز ندویده و نمی‌تواند بدود.»

درباره اینکه نعلبندیان، روزنامه‌فروش بوده و درس را نیمه رها کرده بود، بسیار نوشته و گفته شده است. کسانی که گرد نعلبندیان جمع شده بودند دو دسته بودند، یک دسته او را نابغه‌ای استثنایی می‌دانستند و دسته دیگر متظاهری بی‌سواد. نعلبندیان در سکوت بین این جماعت فرو می‌ریخت و می‌نوشت. خواسته یا ناخواسته او راهی را آغاز کرد و سبکی در پیش گرفت، منفرد و مستقل. تنهایی و مرگ، پایه‌های جهان ِ نعلبندیان بود؛ سایه‌ای سنگین که بر تفکرش پهن شده بود تا در کنار آن پریشانی خیال و واقعیت، آثاری یگانه خلق کند، آثاری آمیخته به عرفان و زبان کلاسیک و حتی گاهی سیاست که بعدتر به آن اشاره خواهم کرد.

اواخر سال 57 نعلبندیان به زندان افتاد. در حقیقت از همین سال او که تمام عمر کوتاهش در جنگی خاموش با تفکر مخالف بود، وارد سراشیبی شد. کارگاه نمایش (وابسته به سازمان رادیو و تلویزیون) که پس از دریافت جایزه هنر شیراز تاسیس شد و نعلبندیان مدیریت داخلی آن را به عهده داشت، منحل شد. پس از آزادی تصادفی کرد که پس از آن رنج جسمانی نیز به رنج روحش اضافه شد. از جهان ِ نمایش دور افتاد و خانه‌نشین شد؛ و سال 68، ابتدای خرداد ماه به ته این سراشیبی رسید. دکمه ضبط را فشرد و گفت: «هنوز کاری نکرده‌ام، مخصوصا دارم این نوار را پیش از اینکه کاری کنم... در حقیقت تنها کاری که الان برایم مقدور است، برای اینکه کلک تمامی این فضاحت‌ها و بن‌بست‌ها را بکنم... تنها چیزی که دارم قرص است.» و با همان قرص رفت.

نعلبندیان به روایت زبان
پیش از این اشاره کردم مفهوم جاری و مشترک تمام آثار نعلبندیان مرگ است و تنهایی. زبان و نثری که از ابتدای کار تبدیل به اهرم فشاری بر نعلبندیان شده بود را می‌توان نوعی امضا برای او در نظر گرفت. فارغ از شیوه نوشتاری او، زبان و نثر آهنگین و شعرگونه‌اش در داستان و نمایشنامه متاثر از مطالعات متون کهن بود. او به واسطه علاقه برادرش با عرفان آشنا شد و مطالعه متون عرفانی، اشعار حافظ و مولوی، متون کهن ایرانی، آشنایی با قرآن و اساطیر باستان و مطالعه اشعاری شاعرانی مانند نیما یوشیج و دیگران، زبان او را غنی و قوی کرد. اما به واسطه شیوه نوشتارش همواره مورد نقد بخش بزرگی از جامعه بود و است. علاقه او به متون کهن را می‌توان از پیشانی‌نوشت داستانش دریافت که زبانزد است. آغاز داستان «وصال در وادی هفتم» با جمله‌ای از «شرح شطحیات» شیخ روزبهان‌بقلی شیرازی، آغاز شده است؛ «... و در مستی شطحیات گفتند؛ و عالم علم برهم کردند...». این کتاب بیش از هرچیز به شرح سخنان حلاج و دفاع از او پرداخته، ازین رو برخی آن را عمده‌ترین سند برای شناسایی احوال و حقایق زندگی حلاج می‌شناسند.

نعلبندیان به روایت داستان
فقط خودش نبود که متفاوت و غریب بود. جهان ِ آثارش نیز اعم از داستان و نمایش، غریب و متفاوت بود. در میان آثارش «وصال در وادی هفتم: یک غزل غمناک» و «ص.ص.م از مرگ تا مرگ» داستانی است. آثاری که یک بار منتشر شدند. شخصیت‌های جهان ِ داستان‌های نعلبندیان از جهان ِ خودش می‌آیند. در میان‌شان می‌توان «علی‌قلی» یکی از برادرهایش، «محمد آستیم»، رفیقش و... را دید. شخصیت‌های او تنها هستند، خسته از روزمرگی‌ها که گرفتار، طالب و در جست‌وجوی مرگند. انسان‌هایی تنها در محاصره پاییز و زمستان و سرما که با حسرت و اشتیاق در انتظار گرما ادامه می‌دهند. آنها پریشان‌روح و پریشان‌خوی با زمان سیال همراه می‌شوند و در بی‌مکانی پیش می‌روند؛ جهانی بافته شده از تار و پود وهم و واقعیت.

وصال در هفتاد و نه بخش
رمان «وصال در وادی هفتم: یک غزل غمناک» سال 51 منتشر شد. فقر بیداد می‌کرد و جامعه دچار خفقان بود. همان سال بود که خسرو گلسرخی بازداشت شد. عده‌ای در کافه‌ها با فریدون فروغی همصدا می‌شدند که فریاد می‌زد «غم تنهایی اسیرت می‌کنه/ تا بخوای بجنبی پیرت می‌کنه» و عده‌ای نوای محمدرضا شجریان را زمزمه می‌کردند که همراه با گروه شیدا، تصنیف عارف قزوینی را به بهترین شکل اجرا کرد و محزون خواند «از خونِ جوانان وطن لاله دمیده/ از ماتم سروِ قدشان، سرو خمیده...». نعلبندیان در چنین فضایی رمان «وصال در وادی هفتم» را منتشر کرد. رمانی درباره مردن، درباره گذشتن از زندگی، درباره «دورانی» که آرام نمی‌گیرد: «دواران جانم را چاره کنید! اگر از آبی‌ام، اگر از خاکی‌ام، اگر از آتشی‌ام و اگر از بادی‌ام، به آنم بازگردانید! ‌ای مهر!‌ ای ماه! ‌ای زمین! ‌ای کشتزارهای بی نهایت!‌ ای سرسبزی درختان!‌ ای غایت درد! ‌ای امید بی فرجام! آیا من سایه‌ام که باید به جبری محتوم، در دل سیاهِ شبی، به فنا بروم؟ پس شب من کجاست؟»

شاید برای گفتن از این کتاب، نقل نظر رضا براهنی جالب باشد. نظری که او در بزرگداشت عباس نعلبندیان ابراز کرد: «وصال در وادی هفتم: یک غزل نمناک، که عنوان کتاب است، تجربه‌ای است درخشان در قطعه قطعه‌نگاری جدید که از اعماق، کلیت اثری یک پارچه را هم به رخ می‌کشد. طرح روی جلد را دوست ناکام من، نقاش و خطاط نامی زنده یاد رضا مافی، نوشته است، خود خط روی جلد و عکس آن، پشت جلد کتاب طرح سر و صورت نویسنده را نقاش معرف، بیژن صفاری، کشیده، آن هم به دو صورت، یک بار توی جلد، در همان پشت و یک بار دیگر توی جلد، از لتِ دوم جلد چاپ شده، و معکوس، طوری که هر دو انگار توی کتاب را تماشا می‌کنند، اما صورت همان صورت است. به صراحت باید بگویم، کتاب، متنی است جدی، و پیشگام... از خواندن کتاب دستگیرمان می‌شود که روایتی هست، و راوی‌ای، و چیزهایی هست، مثل حوادث، زمان‌ها، مکان‌ها و مهره‌ها که روایت می‌شوند، پس ما با قصه سروکار داریم. مثلا یکی را گرفته‌اند، در زندان است و حوادثی در زندان اتفاق می‌افتد، اما در عمل همه‌چیز قطعه قطعه اتفاق می‌افتد و زبان گاهی بسیار تند و تیز می‌شود، اما وقیح نمی‌شود. یعنی عصبیت زبان، ضمن بیان روایت، بیان عصبیت خود زبان را به رخ می‌کشد. منتها قرار نیست ما قصه را به عنوان قصه قراردادی بخوانیم، بلکه قرار است درون تکه‌تکه آدم‌ها و درون تکه‌تکه طبیعت زندان، و زندانیان تجربه کنیم. یعنی زبان حادثه را فقط به رخ نمی‌کشد، بلکه آن چه را که در زبان و روان آدم، در صورت بیان آن به زبان، واقع می‌شود، به بیرون پرتاب می‌کند. اگر به بیرون پرتاب نکند، نه روایت داریم و نه حسب حال، و نه بیان تضادی که در ذات شطح است.»

از مرگ تا مرگ
مردی خودش را می‌کشد، اما با دیدن اوضاع نابسامان جهان دیگر، تصمیم می‌گیرد بازگردد و در قبر خود به این جهان برمی‌گردد. این داستان ِ کتاب «ص.ص.م از مرگ تا مرگ» است که نعلبندیان همان سال 51 منتشر کرد. این کتاب مجموعه‌ای است از داستان‌هایی که به‌هم پیوستگی دارند. اما برخی تقدیم شده‌اند به کسی، برخی از داستان‌ها به صورت جداگانه بخش‌بندی شده‌اند و از نظر زمانی، متوالی هستند.

زبان در این کتاب نیز همان زبان خاص ِ نعلبندیان است. شخصیت ص.ص.م نیز، شخصیت غریب و سرگردانی است مانند دیگر شخصیت‌ها؛ مردی که درست سر ساعت «هفت» هوس قتل می‌کند. تفاوت این مجموعه با وصال در وادی هفتم، سخت‌خوان‌ بودن این کتاب و اطناب است. شاید در خوانش وصال در وادی هفتم، خواننده بدون احساس کسالت و خستگی پیش برود اما در «ص.ص.م از مرگ تا مرگ» گاهی خسته می‌شود، گاهی باید توقف کند و از جهان نعلبندیان خودش را بیرون بکشد، گاهی باید دوباره بخواند تا بتواند متوجه متن شود.

نعلبندیان در نمایش
نعلبندیان نمایشنامه «پژوهشی ژرف و سترگ…» را در بیست سالگی نوشت. جایزه گرفت و نظرات مخالف و موافق بسیاری گرفت. چون مدرسه را رها کرده بود، روزنامه‌فروش بود و تا زمان نگارش این نمایشنامه، تئاتر ندیده بود. «پژوهشی ژرف و سترگ…» را زمانی نوشت که بیست سالی بیشتر نداشت و درس و دبیرستان را‌‌ رها کرده بود. این نمایشنامه چنان درگرفت و گل کرد که نویسنده‌اش را از کار در دکه روزنامه‌فروشی به مدیریت کارگاه نمایش ارتقا داد.

«سندلی را کنار پنجره بگذاریم و بنشینیم و به شب دراز تاریک خاموش سرد بیابان نگاه کنیم» را در‌‌ همان سال ۴۸ که به کارگاه نمایش پیوست نوشت. در سال‌های بعد، نمایشنامه «اگر فاوست یک کم معرفت به خرج داده بود…» و «قصه غریب سفر شاه شادشین شنگول به دیار آدم‌کشان و مردان و جذامیان و دزدان و دیوانگان و روسپیان و کاف‌کشان»، «ناگهان هذا حبیب‌الله مات فی حب‌الله هذا قتیل‌الله مات به سیف‌الله»، «وصال در وادی هفتم، یک غزل غمناک» و چند اثر و ترجمه دیگر حاصل تلاش او در سال‌های بین ۴۷ تا ۵۷ بود. تا سال انقلاب که کارگاه نمایش منحل شد، کم و بیش به عزت زیست.

پس از آن چندی زندانی و سپس دچار انزوا و افسردگی دهشتناکی شد تا آنکه در سال ۶۸ خودکشی کرد و بر زندگی خلاق خود نقطه پایان نهاد.

اگرچه نعلبندیان هرگز تئا‌تر ندیده بود اما نمایشنامه «پژوهشی ژرف و سترگ…» زمانی که در جشن هنر شیراز به روی صحنه آمد سروصدای بسیار برانگیخت، و زمانی که در تهران به روی صحنه رفت سروصدای بیشتری را باعث آمد. در جشن هنر شیراز، جایزه دوم به آن تعلق گرفت و این موجب اختلاف میان هیأت داوران شد. نادر ابراهیمی و سیروس طاهباز در مقابل مخالفین از او دفاع کردند. گفته می‌شود سیروس طاهباز از مخالفین پرسیده: «همه پافشاری شما در نفی این نمایش نه از آن جهت است که نویسنده آن در کنکور شما شرکت نکرده، سر کلاس شما ننشسته، از شما نمره قبولی نگرفته و از زیر دست شما بیرون نیامده است؟»

در زمستان 48 و سپس تابستان 49 دو نمایشنامه دیگر از نعلبندیان توسط کارگاه نمایش به چاپ رسید. یکی نمایشنامه «اگر فاوست یک‌کم معرفت به خرج داده بود» و دیگری «سندلی کنار پنجره بگذاریم و بنشینیم و به شب دراز تاریک خاموش سرد بیابان نگاه کنیم». نمایشنامه‌ای که تا حدودی آن را می‌توان دنباله «پژوهشی...» دانست. در این نمایشنامه همچون «پژوهشی...» نام شخصیت‌ها با در هم آمیختن آخشیگ ساخته شده‌اند. «سندلی...» در فروردین و اردیبهشت 1350 روی صحنه رفت و اولین و تنها تجربه کارگردانی عباس نعلبندیان را رقم زد. نعلبندیان اما دور از این هیاهو به کارش ادامه داد. او «سندلی را کنار پنجره بگذاریم و بنشینیم و به شب دراز تاریک خاموش سرد بیابان نگاه کنیم» را سال ۴۸ که به کارگاه نمایش پیوست، نوشت که گفته می‌شود می‌توان آن را ادامه «پژوهشی ژرف و سترگ...» دانست. دو سال بعد این نمایشنامه را به کارگردانی خودش روی صحنه برد؛ تنها تجربه کارگردانی نعلبندیان. «اگر فاوست یک کم معرفت به خرج داده بود…» و «قصه غریب سفر شاه شادشین شنگول به دیار آدم‌کشان و مردان و جذامیان و دزدان و دیوانگان و روسپیان و کاف‌کشان»، «ناگهان هذا حبیب‌الله مات فی حب‌الله هذا قتیل‌الله مات به سیف‌الله» را نوشت. آخرین کارهای او سال 56 خلق شد: در فروردین ماه 56 نمایشنامه هرامسا 705، 709 و داستان‌هایی از بارش مهر و مرگ را نوشت که یک نمایشنامه پنج‌گانه‌ بود: (سیاه می‌بارد، موت)، (دشت می‌بارد، سرد)، (شراب می‌بارد، سپید)، (خاک می‌بارد، عشق)، (ستاره می‌بارد، سیاه) . سال بعد دستگیر شد و پس از آن هرگز نتوانست به دنیای خویش بازگردد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...