چندان هم ملکوتی نبود! | مرور


«ملکوت» بهرام صادقی شاید اولین رمان کوتاه ژانر وحشت در ادبیات فارسی باشد. رمانی پر از تفلسف بی‌فایده در دیالوگ‌ها و تلاش‌های عبث برای کافکایی بودن.
پیداست که صادقی خواسته راه‌های نکوبیده در این ژانر را امتحان کند و در این که این کاری است پر دست انداز و جسورانه شکی نیست اما آنچه در مورد ملکوت آزاردهنده است فراوانی ایده‌های نپخته و هیجان زدگی نویسنده است.

خلاصه رمان ملکوت» بهرام صادقی

در برابر اروتیسم بیمارگونه اثر و تم گروتسک آن که نوید جریانی فراتر از زمان خود می‌دهد ضعف در پیرنگ و جدال‌های فلسفی ناجور شخصیت‌ها با خود و دیگری قرار گرفته که به نظر می‌رسد برای دور نشدن از آرمان هنرمند متعهد به اجبار ذهن نویسنده را درگیر کرده است و شاید بتوان نوع خاصی از خود تحریفی و خود سانسوری قلمدادش کرد و همچون زنجیرهایی است که کشف و شهود در این سبک و فضا را برای او سخت کرده.

انگار که انتشار آن در کتاب امروز کار را برای او سخت کرده بود و نمی‌توانست صرفا یک رمان ژانر جذاب بنویسد چرا که مثلا چه لزومی دارد بحث طبقه و جایگاه افراد در آن به ناگهان در چند پاراگراف مطرح شود؟!
آن هم در حالی که اصلا پیش زمینه و نقطه پایانی در آن بخش از روایت برای ایده‌ای چون مبارزات طبقاتی در نظر گرفته نشده.

آیا کافکا هنگام نوشتن گراکوس شکارچی دائما چنین موضوعی را در نظر داشته و اگر جواب مثبت بود آیا می‌توانست به چنین جایگاهی برسد؟

یا چه دلیلی دارد در اثری که هیچ تمایلی به پرداخت کمدی در آن دیده نمی‌شود و به نظر می‌رسد به شدت جدی است، دو شخصیت در ابتدای داستان و آن هم زمانی که در حال رساندن دوستی بد حال به پزشک‌اند درباره حق یا وظیفه بودن طبابت بحث کنند؟

اساسا اصرار بر زدن گره‌هایی‌ که قرار نیست در پایان گشاده شوند خصوصا زمانی که کمکی به چندلایه کردن روایت نمی‌کنند و به نظر می‌رسد صرفا برای هم آوردن کار زده شده اند، مثل فرار «شکو» بعد از آخرین سخن اربابش و بعد حضور دوباره وی در پایان داستان در نقش راننده و تاکید روی مواجهه منشی جوان با چهره م.ل به عنوان هیولای درون ماشین که به نظر تلاشی است اگزجره برای هر چه پررنگ‌تر کردن این فضای گروتسک، به سیر منطقی روایت آسیب می‌زند.

آیا چنین خطاهایی از نویسنده‌ای چون او عجیب نیست؟ اینجاست که به نظر می‌رسد ملکوت چندان هم ملکوتی نیست.

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...