مرد جوانی که همیشه در میان بومیان امریکایی زندگی کرده است... آنچه را می‌اندیشد ساده‌دلانه می‌گوید و آنچه را می‌خواهد انجام می‌دهد... داوری‌هایی به‌اصطلاح «ساده‌لوحانه» ولی آکنده از خردمندی بر زبانش جاری می‌شود... او را غسل تعمید می‌دهند... به مادر تعمیدی خود دل می‌بندد... یک کشیش یسوعی به او چنین تفهیم می‌کند که به هربهایی شده است، ولو به بهای شرافتش، باید او را از زندان رها سازد... پزشکان بر بالین او می‌شتابند و در نتیجه، او زودتر می‌میرد!

ساده‌دل [L’Ingénu]. ولتر

ساده‌دل [L’Ingénu]. داستانی هجایی از ولتر (فرانسوا ماری آروئه1 1694-1778)، نویسنده‌ی‌ فرانسوی، و یکی از آخرین آثار وی. هنگام نگارش این داستان، ولتر در فرنه2 سکونت داشت. در 1764، داستان ژانو و کولن را منتشر کرده بود و اندکی بعد نیز آخرین داستان خود، یعنی مردی با چهل سکه درآمد، را به چاپ می‌رسانید. «ساده‌دل» در ژنو و به وسیله‌ی انتشارات کرامر3 با همین عنوان، منتشر شد، ولی محل چاپ آن اوترشت4 قید شده بود نه ژنو. نخستین نسخه‌های کتاب در اوت 1767 به پاریس رسید. ولتر نخواست اعتراف کند که خود آن را نوشته است؛ و هنگامی که اجازه داد یک ناشر پاریسی آن را دوباره به چاپ رساند، کتاب به عنوان نوشته‌ی «آقای دو لوران5 هجونویس مشهورِ ضدکلیسا که در 1764 انجیل خردمندان6 را نوشته است و به زودی نیز پدر ماتیو7 را منتشر خواهد کرد»، معرفی شد. البته، هیچ خطری این آقای دو لوران را، که نوشته‌هایی تندتر نیز داشت، تهدید نمی‌کرد، زیرا مدت‌ها بود که فرانسه را به قصد هلند ترک گفته بود.

لاکومب8 ناشر پاریسی، کتاب را چنین نام نهاد: «ساده‌دل یا بومی امریکایی»، عنوانی که هنوز هم بر کتاب گذاشته می‌شود. داستان بومی امریکایی، که در دوره‌ی لویی چهاردهم روی می‌دهد، به‌عنوان «سرگذشتی واقعی که از روی دست‌نوشته‌های پدر کنل9 اقتباس شده است»، معرفی می‌گردد (پدر کنل متألهی مشهور بود که در اوایل قرن هجدهم درگذشته بود) مرد جوانی که همیشه در میان بومیان امریکایی زندگی کرده است، در سواحل برتانیِ پست10 [سواحل جنوبیِ ناحیه‌ی برتانی که ارتفاع آن از سطح دریا کم است] از کشتی پیاده می‌شود. سرپرست یک دیر و خواهرش او را پسر برادر خود، هرکول دو کرکابون11 می‌دانند. ولی از آنجا که وی مانند دیگر «وحشیان نیک‌نفس»، «آنچه را می‌اندیشد ساده‌دلانه می‌گوید و آنچه را می‌خواهد انجام می‌دهد»، او را ساده‌دل می‌نامند. چون فقط از هوش و فراست غریزی خود پیروی می‌کند، فراستی که پیش‌داوری‌ها آن را تباه نکرده است، حوادث بسیاری بر او می‌گذرد که موجب شگفتی او می‌شود و داوری‌هایی به‌اصطلاح «ساده‌لوحانه» ولی آکنده از خردمندی بر زبانش جاری می‌کند.

خانواده‌ی جدیدش او را به دین مسیح درمی‌آورند و غسل تعمید می‌دهند. اما وی به مادر تعمیدی خود، مادموازل دو سنت ایو12 دل می‌بندد. بدبختانه نمی‌تواند با وی ازدواج کند، زیرا مادرخواندگی و خویشاوندی معنوی، که در میان آنان برقرار شده است، برطبق قوانین کلیسا، این ازدواج را ممنوع کرده است. پس از آنکه در برتانی حملات انگلیسی‌ها را شجاعانه دفع می‌کند، روانه‌ی ورسای می‌گردد تا در آنجا پاداش دلاوری‌های خود را دریافت کند و موافقت مقامات مربوط را برای ازدواج با نامزدش به دست آورد. در طول راه با هوگنوها [پروتستان‌ها] شام می‌خورد، سپس به دربار می‌رسد. در آنجا نه‌تنها جواب قانع‌کننده‌ای دریافت نمی‌دارد، بلکه چون مورد پسند یکی از کارکنان واقع نشده است، دست به سر و در باستیل زندانی می‌گردد. یک بانسنیست13 که با او در اسارت به سر می‌برد، به آموزش او می‌پردازد و از تیزهوشی و درست‌اندیشی او سخت به شگفت می‌آید: «نیروی ادراکش به وسیله‌ی خطاها و اشتباهات منحرف نشده بود و در کمال صحت بود».

بالأخره فرزانگی و فراستش برخی از عقاید بانسنیست‌ها را دگرگون می‌کند. در طول این مدت، سرپرست دیر و خواهرش بیهوده می‌کوشند او را از زندان آزاد کنند. مادموازل دو سنت ایو نیز، که در صومعه زندانی شده است، از آنجا می‌‌گریزد، تعقیب‌کنندگان خود را گمراه می‌کند، و روانه‌ی ورسای می‌گردد. در آنجا به ملاقات آقای سن پوانژ14 یک معاون وزیر، موفق می‌شود، آزادی معشوقش را از او می‌خواهد. در آغاز، پیشنهادهای نانجیبانه‌ی او را رد می‌کند؛ ولی سرانجام تسلیم می‌گردد، زیرا یک کشیش یسوعی به او چنین تفهیم می‌کند که به هربهایی شده است، ولو به بهای شرافتش، باید ساده‌دل را از زندان رها سازد. هنگامی که همه آزادیِ او را چشن گرفته‌اند، مادموازل دو سنت ایو از درد و شرم بیمار می‌شود؛ پزشکان (ولتر آنان را مسخره می‌کند) بر بالین او می‌شتابند. در نتیجه، او زودتر می‌میرد. آقای سن پوانژ، که فطرتاً آدم بدی نیست، از کرده‌ی خود پشیمان شده با احراز یک پست افسری به هرکول دو کرکابون، که اینک تجربه‌ی بسیار اندوخته و فیلسوف شده است، می‌قبولاند: «گذشت زمان همه‌ی دردها را تسکین می‌دهد».

این داستان فلسفی با ذوق و ظرافت بسیار نوشته شده است. مسئله‌ی مورد بحث مسئله‌ی خوشبختی اجتماعی است که آداب و رسوم رایج و نیز دخالت‌های مذهب در زندگی درونی افراد مانعی بر سر راه آن به وجود آورده است. عشق انگیزه‌ای است که موجب بروز حوادث می‌گردد و حوادث نیز به تفکر می‌انجامد. این داستان تخیلی، که به صورت رمانی کوتاه نوشته شده است، برای ولتر این امکان را فراهم می‌آورد که افکار فلسفی خود را از زبان ساده‌ترین مردم، که در عین حال از هوش و فراست بسیار برخوردارند، بازگوید. پس اجحافات و زیاده‌روی‌های اجتماعی را مورد انتقاد قرار می‌دهد و یسوعی‌ها و بانسنیست‌ها و کارکنان عالی‌مقام دولتی و پزشکان را در این امر گناهکار می‌داند. در برابر عاداتی که تمدن آنها را تحمیل کرده است، ولی عقل بر آنها صحه نمی‌گذارد، به دفاع از «طبیعت ساده» و «وحشی نیک‌نفس» برمی‌خیزد. با این‌همه، حقیقت و واقعیتی که با طراحی‌های چابکانه‌اش ارائه داده است، از حد کاریکاتور درنمی‌گذرد. لحن داستان شاد، زنده و نیش‌دار است. ساده‌دل همه‌ی خصوصیات برجسته‌ای را که موجب موفقیت ولتر بود دربر دارد.

جواد حدیدی. فرهنگ آثار. سروش


1. (Volaire FanCois- Marie Arouet) 2. Ferney
3. Cramer 4. Utrecht 5. Du Laurens 6. L’Evengile de la raison
7. Compere Mathieu 8. Lacombe 9. Quesnel
10. Basse -Bretagne 11. Hercule de Kerkabon
12. Saint-Yves 13. Janséniste 14. Saint-Pouange

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...
بابا که رفت هوای سیگارکشیدن توی بالکن داشتم. یواشکی خودم را رساندم و روشن کردم. یکی‌دو تا کام گرفته بودم که صدای مامانجی را شنیدم: «صدف؟» تکان خوردم. جلو در بالکن ایستاده بود. تا آمدم سیگار را بیندازم، گفت: «خاموش نکنْ‌نه، داری؟ یکی به من بده... نویسنده شاید خواسته است داستانی «پسامدرن» بنویسد، اما به یک پریشانی نسبی رسیده است... شهر رشت این وقت روز، شیک و ناهارخورده، کاری جز خواب نداشت ...
فرض کنید یک انسان 500، 600سال پیش به خاطر پتکی که به سرش خورده و بیهوش شده؛ این ایران خانم ماست... منبرها نابود می‌شوند و صدای اذان دیگر شنیده نمی‌شود. این درواقع دید او از مدرنیته است و بخشی از جامعه این دید را دارد... می‌گویند جامعه مدنی در ایران وجود ندارد. پس چطور کورش در سه هزار سال قبل می‌گوید کشورها باید آزادی خودشان را داشته باشند، خودمختار باشند و دین و اعتقادات‌شان سر جایش باشد ...
«خرد»، نگهبانی از تجربه‌هاست. ما به ویران‌سازی تجربه‌ها پرداختیم. هم نهاد مطبوعات را با توقیف و تعطیل آسیب زدیم و هم روزنامه‌نگاران باتجربه و مستعد را از عرصه کار در وطن و یا از وطن راندیم... کشور و ملتی که نتواند علم و فن و هنر تولید کند، ناگزیر در حیاط‌خلوت منتظر می‌ماند تا از کالای مادی و معنوی دیگران استفاده کند... یک روزی چنگیز ایتماتوف در قرقیزستان به من توصیه کرد که «اسب پشت درشکه سیاست نباش. عمرت را در سیاست تلف نکن!‌» ...
هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...