داستان خاطره‌ها | اعتماد


«یادت نرود که...» رمان شریفی است؛ چیزی فراتر از توقعی که از یک نویسنده جوان و تازه‌کار می‌توان داشت. شاید این کار نقص‌هایی داشته باشد که برای یک نویسنده‌ 24‌ساله‌ و کار اولی امری معمول و عادی به حساب آید اما آنچه حائز اهمیت است چربیدن نقاط قوت کار بر نقاط ضعف آن است و مهم‌ترین آنها جزیی‌نگری و آشنایی یک نویسنده جوان است با زندگی افرادی که در دهه 50 زندگی خود به سر می‌برند.

یادت نرود که... یاسمن خلیلی‌فرد

در وهله اول، یاسمن خلیلی فرد، قصه‌گوست و قصه‌گوی خوبی هم هست. او خوب می‌داند چطور داستانش را با جزییاتی مرغوب و درگیرکننده پیش ببرد و گاه حتی نوشته‌اش را از مسیر اصلی خود منحرف سازد تا روایت به ورطه یکنواختی نیفتد. رویدادهای قصه از جنس زندگی‌اند؛ تجربیاتی که ممکن است برای هر انسان، در طول زندگی‌اش اتفاق بیفتد. عناصر گنجانده‌شده در داستان کارکرد روایی دارند. خلیلی‌فرد به اشیا توجه ویژه‌ای داشته است و این اشیا و حتی مکان‌ها، گذشته را (که از عناصر کلیدی داستان است) به زمان حال پیوند می‌دهد و در شخصیت‌سازی به کار نویسنده می‌آید.

نویسنده به درون ذهن شخصیت‌ها وارد شده است و لایه‌های ذهن آنها را کندوکاو می‌کند. او حتی از کنار شخصیت‌های فرعی داستانش هم به‌سادگی عبور نمی‌کند و آنها را در حد تیپ باقی نمی‌گذارد. شخصیت‌ها در کنار یکدیگر معنا می‌یابند و گاه یکدیگر را تعریف می‌کنند و بر هم تاثیر می‌گذارند. مثلا ورود شخصیت‌هایی همچون «هانی اشرفی» و «بهنوش کاشانی» به قصه در تقابل با شخصیت‌هایی چون دکتر فرامرزی، شیرین، خسرو و حتی دو شخصیت اصلی داستان قرار می‌گیرد تا تفاوت میان روشنفکرنماها با روشنفکران واقعی به‌درستی در قصه جا بیفتد. همچنین مثلا نوع رابطه کیوان و فروغ با مستخدمین خانه‌زادشان معرف خاستگاه طبقانی آنها و شیوه تربیتی‌شان است. گلشاد و مش‌رجب کارگران مدرن امروزی نیستند که کارشان را بکنند و پول‌شان را بگیرند و بروند. در واقع آنها بیشتر نقش هوراشیو را برای خانم و آقای‌شان دارند و شاید تنها محرم ‌راز‌های واقعی کیوان و فروغ باشند که ارتباط‌شان با خانم و آقا، ارتباطی عاطفی است و باز هم ریشه در گذشته و خاطرات مشترک آنها با یکدیگر دارد.

بینامتن نقشی اساسی در «یادت نرود که... » دارد. قصه، مجموعه‌ای است از گردهمایی موسیقی، نقاشی، شعر و ادبیات. «یادت نرود که... » شما را به یاد فیلمی می‌اندازد که با مجموعه‌ای از هنرهای دیگر کامل و دلنشین شده است و همان‌طور که روایت پیش می‌رود تصاویر زیبا مثل کارت‌پستال، موسیقی متن سنجیده، طراحی صحنه بی‌نظیر و دیالوگ‌هایی تاثیرگذار با آن همراهی می‌کنند تا اثرش را دوچندان کنند. اشاره داستان به برخی کتاب‌ها یا قطعات موسیقی خاص، نه برای سانتی‌مانتال کردن اثر، بلکه بر اساس کاربرد آن کتاب‌ها، موسیقی‌ها و... به کار رفته است. مثلا در جایی که نویسنده به رمان «مادام دالاوی» اشاره می‌کند ناخودآگاه شخصیت‌های آن کتاب را با کتاب مورد بحث تطبیق می‌دهیم و میان آنها شباهت‌هایی می‌یابیم. اینکه مثلا فروغ شکیبا تا چه حد شبیه کلاریسا دالاوی است، کیوان کامیاب یادآور پیتر والش و سیروس صمیمی یادآور ریچارد و پسر یاغی و مادرگریز فروغ یادآور الیزابت، دختر سرکش مادام دالاوی. خلیلی‌فرد در رمانش دقیقا بر همین امر تاکید می‌ورزد که بهره‌گیری و توسل به هنرهای دیگر ‌باید نقشی روایی در داستان داشته باشد و به جهت خودنمایی و روشنفکرنمایی به کار نرود.

گاهی منتقد چیزهایی را در اثر کشف می‌کند که شاید هرگز مدنظر نویسنده نبوده است. اسامی شخصیت‌های داستان «یادت نرود که...» به عقیده من به لحاظ نشانه‌شناسانه قابل تحلیل‌اند؛ اتفاقی که شاید خود خلیلی‌فرد تعمدا از آن بهره نگرفته باشد. «کامیاب»، نام خانوادگی کیوان است. او ظاهرا زندگی رو به راهی نداشته و نشانی از خوشبختی یا خوشحالی در زندگی‌اش دیده نمی‌شود اما نباید از یاد برد که مرگ او با نوعی سعادتمندی همراه است. او پیش از مرگش به آرامش می‌رسد و به خواسته‌هایش دست می‌یابد، بنابراین انتخاب نام خانوادگی «کامیاب» می‌تواند انتخاب هوشمندانه‌ای باشد. فروغ، در جایی از داستان اشاره می‌کند که همواره مایل بوده علت نامگذاری‌اش را بداند و بالاخره از طریق گلشاد متوجه می‌شود که فروغ‌نامی در محله امیریه زندگی می‌کرده و دکتر شکیبا هم از او خوشش می‌آمده و بنابراین نام دخترش را گذاشته فروغ. دکتر شکیبا مردی هشتادو‌خرده‌ای ساله است و در جوانی ساکن امیریه بوده؛ محله‌ای که فروغ فرخزاد در آن زندگی می‌کرده و هیچ بعید نیست این اشاره تلویحا به فروغ فرخزاد صورت گرفته باشد. و اتفاقا فروغ شکیبا هم همان بی‌پروایی‌ها و خلاف جهت آب شنا کردن‌های فروغ فرخزاد را دارد و این انتخاب می‌تواند نوعی ارتباط نمادین و محتوایی میان این دو برقرار کرده باشد.

تشابه اسمی دو آرش هم از نقاط قوت داستان است و البته باز هم باید ریشه این نامگذاری را در گذشته فروغ و کیوان و منظومه مورد علاقه‌شان یعنی «آرش کمانگیر» جست‌وجو کرد. همخوانی جالب نام شیرین و خسرو هم احتمالا تصادفی نیست؛ از یاد نبریم که آنها تقریبا عادی‌ترین زوج داستان‌اند که سال‌هاست زندگی بی‌فراز و نشیب و صلح‌آمیزی را کنار هم گذرانده‌اند و این همخوانی نام‌های‌شان می‌تواند نشات‌‌گرفته از همین مساله باشد. و سرآخر «لیلی»، نام همسر دکتر فرامرزی که به وضوح نمادی از عشق است و در انتها هم فرامرزی تصمیم می‌گیرد به معشوقه‌ جوان‌تر نه بگوید و به سمت همان «لیلی‌ واقعی» بازگردد.

نکته‌ای درباره شخصیت‌های داستان حائز اهمیت است و آن خاکستری بودن آنهاست. نویسنده، هرگز سعی بر آن نداشته که برای ایجاد حس همذات‌پنداری میان مخاطب و شخصیت‌ها آنها را به سمت سفیدی مطلق بکشاند. نه فروغ پاک و منزه است و نه کیوان. آنها خطاهایی داشته‌اند و حتی بعضا گناهکارند اما نویسنده در تلاش است تا علل رفتارها و برخی از کنش‌های آنها را به گذشته‌شان ربط دهد؛ گذشته‌ای که دیگران در شکل‌گیری‌اش نقش داشته‌اند. نویسنده با شناخت دقیق خود از معضلات و اختلالات روانشناسانه، تعریف درستی را از شخصیت‌ها ارایه داده و سعی بر آن دارد تا شخصیت‌ها در سطح نمانند و با ویژگی‌های خلق‌وخویی و روانشناسانه‌شان تعریف شوند و کنش‌های‌شان با گذشته آنها مرتبط شود.

روابط نابسامان و گسسته از مهم‌ترین عناصر داستان است. کیوان دو ازدواج ناموفق را پشت سرگذاشته و یک عشق نافرجام. فروغ نیز دقیقا چنین موقعیتی دارد. ازدواج عاشقانه فرامرزی و همسرش در معرض فروپاشی ا‌ست و مرد سال‌ها به دور از همسرش و در انزوایی کسالت‌بار زندگی کرده است، طوری‌که مخاطب به او حق می‌دهد شیطنت‌هایی از او سر بزند. آرش برای رسیدن به آرمان‌های همیشگی‌اش و البته فرار از خانه‌ای که آن را کلبه عشق مادر و ناپدری‌اش می‌داند به دختر مورد علاقه‌اش پشت می‌کند، مهشید با مردی زندگی می‌کند که ظاهرا علاقه چندانی به او ندارد و... و از یاد نبریم که این نابسامانی روابط تا حدودی منتج از گذشته و دوره‌های جوانی و نوجوانی کاراکترها بوده است که بارزترینش خیانت دکتر شکیبا به مادر فروغ و ازدواج دوباره‌ او بوده است.

داستان «یادت نرود که... » طولانی است با این‌حال کشش خود را از دست نمی‌دهد. حجم دیالوگ‌ها تا حدی زیاد است اما احتمالا نویسنده به سبب پیشه اصلی‌اش که همان «سینما»ست خوب از پس نوشتن این دیالوگ‌ها برآمده و توانسته با بهره‌گیری از واژگان درست و مناسب دیالوگ‌هایی باورپذیر و به دور از شعارزدگی خلق کند. با این حال رمان تاحد زیادی به یک فیلمنامه شبیه است.
بخش‌های پایانی کتاب، بسیار خوب از آب درآمده‌اند و البته داستان از نیمه انتهایی‌اش ریتم تندتری هم پیدا می‌کند. چه صحنه ICU و چه فصل بعد از مرگ کیوان، باورپذیر و تاثیرگذارند. شاید اگر برخی از جزییات مینیاتوروار از ابتدای کتاب نیز حذف یا حداقل کوتاه می‌شدند ریتم کتاب در سرتاسر آن حفظ می‌شد.

نویسنده جنس تنهایی کاراکترهایش را به خوبی می‌شناسد. او طوری آغاز تنهایی فروغ را در فصل انتهایی کتابش توصیف می‌کند که گویی خود، آن را زندگی کرده است. داستان با تنهایی کیوان آغاز می‌شود و با تنهایی فروغ پایان می‌پذیرد و آنها در میانه این راه و در آن نقطه تلاقی خلاقانه به تکامل می‌رسند و خود را پالایش می‌دهند. به عبارتی، جنس تنهایی فروغ هم در فصل آخر با تنهایی‌ها و خودخوری‌های او در فصل‌های ابتدایی کتاب (مثل فصلی که نشسته پای کارتن‌ها و آلبوم‌های قدیمی را می‌بیند) تفاوت‌های بسیاری دارد که نویسنده به خوبی از پس توصیف‌شان برآمده است.
بازگشت‌های نویسنده به گذشته و عناصری که آنها را از گذشته در داستان به جای گذاشته نقش بسیار مهمی را در داستان ایفا می‌کنند و به آن بُعد می‌بخشند. «یادت نرود که...» همان‌طور که از اسمش هم پیداست، داستان خاطره‌هاست.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...