مرثیه‌ای برای زندگان | اعتماد
 

«سوگنامه زندگان» سومین اثر آرش آذرپناه بر خلاف دو اثر دیگرش – «کسی به گلدان‌ها آب نمی‌دهد» و «جرم زمانه‌ساز» که گرایش به تجربه‌گرایی و فرم در آنها مشهود است– اثری است قصه‌محور. رمان حول موضوع و سوژه خودکشی کیان و به تبع آن واقعه حمیداوی دور می‌زند و از این طریق ما را با گوشه‌هایی از مشکلات و مصایب امروز و دیروزمان آشنا می‌سازد و معضلات فرهنگی‌مان را به نقد می‌کشد.

سوگنامه زندگان آرش آذرپناه

«سوگنامه زندگان» از کشش روایی خوبی برخوردار است و از همان شروع کار خواننده را با خود همراه می‌سازد. در واقع شهرزاد قصه تا پایان مخاطب را در جذبه کشش و تعلیقی قرار می‌دهد و او را همگام خود می‌کند. رمان با وجود مساله خودکشی کیان و قتل حادث‌شده و حضور پلیس به صحنه که قابلیت و برخورداری داستان پلیسی– جنایی را در خود دارد، سمت‌وسوی دیگری پیش می‌گیرد و نویسنده با ظرافتی هوشمندانه آن را به حیطه زمینه‌های اجتماعی می‌کشاند.

از این جهت می‌توان رمان را در ژانری اجتماعی قرار داد. هرچند رگه‌هایی کمرنگ از آثار گوتیک هم در آن دیده می‌شود. درونمایه کار بر ترس، تنهایی، مرگ و خرافه است که با استفاده‌ای بینامتنی به داستان حضرت ابراهیم و پسرش اسماعیل در واقعه حمیداوی و پدرش و دغدغه چون‌وچرایی مرگ و دنیای پس از آن در اندیشه کیان و راوی و ارجاعات میان‌متنی به کتاب‌های «معنای زندگی» تری ایگلتون، «پرسش‌های زندگی» از فرناندو سوتر، «تمدن و ملالت‌های آن» از زیگموند فروید و ... از یک طرف و تقابل و تناظری که میان زندگی و مرگ کیان و زندگی و عاقبت مرجان ایجاد می‌کند لایه‌های معنایی دیگری به اثر می‌بخشد که تاویل و تفسیرهای متنوعی را طلب می‌کند. مرگ و طراوت اندیشه در نزد کیان در تقابل با زیبایی در پرده مرجان و به غارت رفتن او و کودکی -حمیداوی- که قرار است در پیش پای شاه قربانی شود. پرداخت شخصیت‌هایی مانند: مرجان، مهراوه، راوی یا حمیداوی هرچند از توفیقات کار نویسنده محسوب می‌شوند اما نقدهایی هم بر برخی شخصیت‌ها مترتب است.

از جمله شخصیت‌هایی که خوب پردازش نشده، شخصیت کیان است که کلیشه‌ای از روشنفکران دهه 40 و 50 را برای‌مان تداعی می‌کند. با هیبت ظاهری‌اش که نویسنده به کرات به سبیل و شارب‌هایش اشاره می‌کند یا پیپ کشیدن و قهوه ‌خوردن و نحوه سلوک و بیانش که مدلی است از روشنفکران بریده از اجتماع در آن دوران. نکته‌ای که در شخصیت‌پردازی حمیداوی و کیان به‌ چشم می‌خورد، مطلق‌انگاری در پرداخت شخصیت منفی حمیداوی و جنبه‌های مطلقا خوب در ترسیم شخصیت کیان است. شاید در ظاهر امر کنش منفی در شخصیت حمیداوی دیده نشود اما تحمیل و حقنه کردن برخی خرافه‌ها به ذهن دانش‌آموزان و راه انداختن دم و دستگاه احضار ارواح در خانه رفتاری منفی محسوب می‌شود که از زبان یکی از دانش‌آموزان یعنی کاتب یار بیان می‌شود. علاوه بر اینکه وصف وجوه مطلقا منفی حمیداوی از زبان راوی اول‌شخصی که روایت داستان را برعهده گرفته و نظر همکاران او نیز در تمامی لحظه‌های حضور و غیاب او به این امر دامن می‌زند. مطلق‌انگاری که انگار ریشه در ثنویت‌گرایی در فرهنگ کهن‌مان دارد و در اغلب شخصیت‌پردازی‌های نویسندگان ما در «بوف کور» و «ملکوت» و... به شکل دو گانه خدا- شیطان، خیر و شر و خوب و بد خود را نشان می‌دهد. با این حال و به رغم همه توضیحات و نقد و قصورها حمیداوی از موفق‌ترین شخصیت‌های کار محسوب می‌شود.

رمان با اینکه در دوران کنونی می‌گذرد اما عدم پرداختن به وقایع و فضای این سال‌ها، خلأ و غفلتی است که جا داشت به آن توجه می‌شد. از این میان موبایل و مساله گزینش ادارات و ترانه فیلم علی سنتوری تنها مسائلی هستند که توسط نویسنده ما را به دوران کنونی وصل می‌کنند. در خلق مکان اما نویسنده به گونه دیگری عمل می‌کند. مکان رمان در یکی از شهرهای جنوبی ایران می‌گذرد و در امر ساختن و خلق فضا با صحنه‌سازی‌های موفقی در کار مواجهیم که به رمان حلاوت دیگری می‌بخشد. صحنه‌های حلق‌آویزشدن کیان و خاکسپاری‌اش و از همه بهتر توصیف محله و محیط زندگی و خانه حمیداوی و آواها و ناله‌های رنجوری که هنگام عبور راوی از کوچه‌پس‌کوچه‌ها به‌ گوش می‌رسد، همگی اتمسفری از ترس، خرافه، فقر و فلاکت را ترسیم می‌کند و رنگ‌آمیزی وهم‌آمیزی را می‌آفریند. از بهترین این صحنه‌ها می‌توان به فصل دهم رمان و رابطه عاطفی راوی و مرجان اشاره کرد که به زیبایی به تصویر کشیده شده است.

از مباحث مهم دیگر در رمان مساله راوی و روایتگری است که در عنصر زبان خود را نشان می‌دهد. انتخاب راوی در «سوگنامه زندگان» از توفیقات نویسنده است که به‌ درستی گزینش شده و خوش نشسته اما به نظر قضیه روایتگری‌اش کمی محل نقد و مناقشه است. راوی اول شخص با توجه به آزادی‌اش در بیان روایت - البته در محدوده خودش- در هر اثر می‌تواند به مثابه شمشیری دو دم عمل کند. یعنی گاه می‌تواند یک اثر را به شکلی موجز بیان کند و در برخی لحظات همین آزادی مورد اشاره می‌تواند به پاشنه‌آشیلی مبدل شود و کار را به اطناب بکشاند. اطنابی مخل نه ممل که در بیشتر لحظات روایتگری‌اش می‌بینیم. به عبارتی اطناب گفته‌شده نه در حد و حدود چند صفحه یا بخش بلکه در قامت واژه یا جملات توضیحی و زاید یا در شکل بیان درونیات تکراری و غیرضروری راوی و پرسش‌هایی مکرر خود را نشان می‌دهد و در بعضی لحظات باعث درنگ و درجا زدن روایت می‌شود. به عنوان مثال آوردن واژه‌هایی مانند: خودم، من، حالا و... علاوه بر اینکه هیچ‌گونه مختصه سبکی نمی‌آفرینند، شکلی زاید پیدا می‌کنند.

«برای یک هفته هم تحمل حضور در کنار خودم را ندارم.» یا «از فکرهایی که در ذهن خودم می‌گذرد.» یا «...مهراوه بی‌حوصلگی‌ام را می‌دانست. دیگر نپرسید. خودم گفتم.»

در ادامه بحث زبان، گفت‌وگوها هم کارکردی بینابین دارند و از قابلیت گفت‌وگونویسی در ترسیم فضا، شخصیت‌پردازی و پیشبرد طرح به‌ندرت استفاده می‌شود و بیشتر نزدیک به مکالمه‌اند تا گفت‌وگو. به‌ جز در مورد حمیداوی و واقعه‌ای که بر او رفته و چندوچون پرسش‌هایی در این خصوص. جملات توصیفی قبل از دیالوگ‌ها یا در برخی مواقع بعد از دیالوگ‌ها اغلب توضیحی و زایدند و در پاره‌ای مواقع تاثیر زبان ترجمه را در آنها می‌بینیم. مانند: ادامه داد، توضیح داد، این را بریده‌بریده می‌گوید، این را می‌گوید، حرف را تصحیح کرد، توضیح داد.

نکته دیگر در خصوص گفت‌وگوها بیان مشترک اغلب شخصیت‌هاست. درست است که شخصیت‌هایی مانند: راد، ساقی و نامور یا حمیداوی همگی دبیرند و از سطح سواد نزدیکی برخوردارند اما هر شخصیت لحن و مختصات بیانی خود را دارد که آن را از دیگر اشخاص متمایز می‌سازد و این‌جور نیست که همه نسبت به هم عمل کنند.

مهراوه: چطور بود راد... / راد: سر طناب بود مهراوه. / ساقی: بی‌حرفی راد. / نامور: خودم را می‌زنم به کوچه علی‌چپ، خیلی خوشم می‌آید...؟ خیالت راحت آزادمهر. / ساقی: من و توییم که نباید اسیر این مسخ‌شدگی روزمره بشویم راد.

«سوگنامه زندگان» علاوه بر دارا بودن ویژگی‌هایی که برشمردیم نقدی است بر قدرت و بخشی از فرهنگ‌مان که جز عقب‌ماندگی و درجا زدن چیزی در خود ندارد. نقب زدن به خرت‌وپرت‌های ذهن‌های خرافه‌زده اجتماعی که زیبایی‌ها را به پرده می‌کشند – مرجان- و دنیای تاریکی را فراروی آنها قرار می‌دهند تا تنها به احتضار مردگان دل خوش کنند تا از این طریق شاید تسلایی بجویند. جهان داستان سرگذشت انسان امروزی است؛ جهان رنج، نومیدی، خرافه و کابوس است. سوگنامه‌ای نه برای مردگان بل مرثیه‌ای در سوگ زندگان است که هنوز امکان حیات دارند. حکایت اجتماع و انسان‌هایی سرگشته و هاج‌ و واج است که دورنمایی جز یأس و کابوس و فقر و فلاکت ندارند و به‌ ناگزیر یا مانند مهراوه و راوی پیوندها را می‌گسلند یا مانند کیان و مرجان در تنهایی و انزوا راهی جز خودکشی نمی‌یابند. باقی هم اگر می‌مانند از در دیوار خانه‌های‌شان جز ناله احتضار و گرسنگی صدایی از شادی و طرب به‌ گوش نمی‌آید. ترسیم، توصیف و خلق همه این صحنه‌ها و شخصیت‌ها توفیقی است برای نویسنده در ادامه راه.

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...