[داستان کوتاه]

من واقعا از حضور در این جمع صمیمی مطبوعاتی، احساس غرور و تندرستی می‌‌کنم. در شرایطی که بیرون از اینجا آنقدر شلوغ و به هم ریخته است، در این محیط گرم و دوستانه، به انسان احساس امنیت ملی دست می‌دهد. من تشکر می‌کنم، واقعا تشکر می‌کنم از اینکه مرا در جمع خودتان راه دادید و برای حضور در این جلسه با وسایل مختلف از من دعوت کردید.

قبل از پاسخ به این سئوال، امیدوارم که دوستان، این تعارفات را به حساب تواضع بیش از حد من بگذارند و در جریده‌های خودشان به واقع مرا یک انسان متواضع‌الاضلاع – آنچنانکه هستم – معرفی کنند و واقعیات را بنویسند. و اما اولین سئوالی که به دست من رسیده این است که از کجا شروع کردید ؟ سئوال بسیار خوبی است. همان چیزی است که گاهی به عنون علل رموز موفقیت از آن تعبیر می‌شود. من برای پاسخ به این سئوال باید قدری به عقب برگردم. هر چند فرم قرار گرفتن صندلی در اینجا خیلی اجازه نمی‌دهد، ولی من تلاش خودم را می‌‌کنم.

قریب چند سال پیش بود و بلکه بیشتر ... بعله ، من هنوز بچه بودم که در یک مجلس بسیار مهم، یکی از هم‌ولایتی‌ها از من بپرسید:‌ شما آقازاده آقای مقامی نیستی؟ و من بلند و با افتخار گفتم: چرا هستم. پرسید: چند سالته؟ گفتم: اگه اجازه بدین، می‌رم تو پونزده سال. و در دلم احساس خوشبختی کردم از اینکه آنقدر مودب شده‌ام که با اجازه بزرگترها رشد می‌کنم. آن همولایتی محترم دستی از تحسین به پشتم زد و گفت:‌ ماشاءالله هزار ماشاءالله چه بزرگ شدی.

در عین حال که خوشحال بودم از این همه بزرگی، گفتم: شرمنده‌ام. با تعجب پرسید: چرا؟ گفتم: ‌اگه یه وقت زیادی بزرگ شده باشم. گفت: نه،‌ اتفاقا، ‌توی این دوره و زمونه، آدم هر چی بتونه بزرگتر باشه بهتره . گفتم:‌ چشم. سعی می‌کنم. گفت: ولی به خودت زیاد فشار نیار ... و این شد که شروع کردم به بزرگ شدن. حالا بزرگ نشو، کی بزرگ شو. ممکن است باور نکنید ولی واقعا همین برخورد بود که مرا متحول کرد.

اول از همه درس و مشتق را ول کردم. دیدم در این اوضاع و زمانه، کسی با درس و مشق بزرگ نمی‌شود. البته همه ماجرا هم دست خودم نبود. تا حدود زیادی مدرسه جوابم کرد. دیدند آنچنانکه باید و شاید درس و مشق و مدرسه و معلمین را تحویل نمی‌گیرم، به من گفتند که شما بیرون باشید بهتر است از اینکه داخل مدرسه باشید. پدر گفت: گور پدرشان، خودم یک مدرسه برات می‌خرم... و تازه آن زمان هنوز پدر به این درجات عالیه مملکتی نرسیده بود. یک هفته نشد که پدر،‌ یک مدرسه خصوصی به اسم خود من خرید و من دیدم که آدم وقتی می‌تواند مدیر باشد، چرا بی‌خودی محصل بشود. این بود که مدیریت مدرسه را عهده گرفتن و یک قائم مقام هم برای انجام امور اجرایی معین کردم. البته برای اینکه رابطه‌ام با درس و تحصیل قطع نشود،‌ چند ساعتی هم تدریس گرفتم.

بعدا دانشگاه کاملا آزاد و اینها هم تاسیس کردیم که حتما در جریان هستید. از شما چه پنهان اولین دکترا را هم به خودمان دادیم که دانشگاه اعتبار پیدا کند. یکی از خاطرات شیرین آن دوره این است که بین ما و کلانتری محل، اختلافاتی پیش آمد که منجر به دستگیری غیرقانونی من شد. همان روز پدرم تصمیم گرفت که یک کلانتری باز کند و کرد. چند باتوم در خانه داشتیم، آورد و چند دست لباس هم از خیابان سپه خریدیدم و تن بر و بچه‌ها کردیم و دو روزه یک کلانتری بخش خصوصی راه انداختیم. برای اینکه مشارکت مردم را هم لحاظ کرده باشیم، اعلام کردیم که هر کس هر چقدر می‌تواند کمک کند و واقعا اهل محل و نزدیکان همه به قدر استطاعات خود مشارکت کردند و به سرعت همه وسایل کلانتری از میز و صندلی زنگ زده و سوت و کلاه و تخت و پیژامه و لباس راه راه و شیشه نوشابه و کاغذ و قلم و سیخ و سه پایه و پوتین و جاسیگاری و چشم بند و طناب و دار و تابوت و دستبد و تلفن خراب و تفنگ و فانوسقه و کیوسک جلوی در و کشیک خواب‌آلود و مستخدم تریاکی و غیره و غیره فراهم شد و در عرض مدت کوتاهی، ‌کار آنچنان رونق گرفت که مجرم و متهم و شاکی و درآمدمان، از کلانتری بخش دولتی هم بیشتر شد.

بعد از این موفقیت بود که بین راه ولایت خودمان و تهران هم چند پاسگاه زدیم که تردد و حمل نقل اجناس خیلی با مشکل مواجه نشود. و باز همین تجربیات موفق بود که منجر به تاسیس گمرکات بخش خصوصی در مداخل مختلف کشور شد که بسیار هم مفید بود.

مطمئنم که این خاطرات شیرینتر از آن است که شما را خسته کند، ولی خب تعداد سئوالاتی که در این فاصله به دست من رسیده، زیاد است و برای هر سئوالی واقعا نمی‌توانم آنقدر توضیح بدهم ... البته این طور که من در فاصله خوردن آب، سئوالها را مرور کردم، یواش یواش دارم متوجه می‌شوم که اینجا بیشتر یک جلسه محاکمه است تا مصاحبه مطبوعاتی. البته خیلی مهم نیست و من خونسردی خودم را کاملا حفظ می‌کنم. هر چند کم کم دارم می‌فهم که همراهی نیروهای مسلح از دفتر کارم تا اینجا به خاطر اسکورت شخصی نبوده، بلکه برای حضور حتمی من در این جلسه طراحی شده. ولی به هر حال جای نگرانی نیست و ما بیدی نیستیم که از این بادها بلرزیم و ریشه‌مان در خاک استوار و فرسوده‌ی قدرت، محکمتر از این حرفهاست و من به راحتی می‌توانم از پاسخ‌دادن به این سئوالات، شانه خالی کنم ...

بله ... هر چند ظاهرا دوستان مسلح اشاره می‌کنند که نمی‌توانم و در این باب، به اسلحه‌هایشان هم اشاره می‌کنند و من البته... واقعا.... به هر حال... باید بر اساس یک ضرب‌المثل قدیمی عرض کنم که آن را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است؟! اگر چه فکر می‌کنم که اشتباهی رخ داده و... احتمالا تشابه اسمی‌ای... چیزی... چرا که... اصولا قرار نبوده که من هیچ وقت محاکمه بشوم. ما برای محاکمه هم افرادی را پیش‌بینی و تربیت کرده بودیم و اینطوری خیلی غیرمنتظره و غافلگیرکننده است ولی ...

من سعی می‌کنم این جلسه را یک مجلس دوستانه ببینم و برای ثبت در تاریخ و جغرافیا هم که شده به سئوالات شما پاسخ بدهم. به خصوص که در این فاصله دوستانم هم از حضورم در اینجا مطلع می‌شوند و این تکه خاکی را کاملا آسفالت می‌کنند. در پاسخ به این سئوال که پرسیده‌اید از کجا آورده‌اید؟ باید عرض کنم که ما از قبل داشتیم و از جایی نیاورده‌ایم. من هر چه یادم می‌آید وضعمان خوب بوده است. پدران ما ملاک و باغدار بوده‌اند، حتی زمانی که ما در ولایت خودمان الاغ سوار می‌شدیم، باز بهترین الاغها را سوار می‌شدیم، من هیچ وقت به یاد ندارم که الاغ دست دوم سوار شده باشم.

علمای علم اقتصاد مستحضرند که ثروت زاد و ولد می‌کند و این ثروت فعلی ما نوه و نتیجه‌ی همان ثروت اولیه است. البته خب در خط تولید انبوه افتاده، ‌این را منکر نیستم، ولی مطمئنم که از دیوار کسی بالا نرفته‌ایم. ضمنا به عزیزان مسلح عرض می‌کنم که من در مقابل لوله مستقیم اسلحه کمی حساسیت دارم، یعنی تمرکزم را از دست می‌دهم. بله... در صورت امکان یک تجدید نظری در مسیر لوله‌ها بفرمایید.

مضاف بر اینکه فلاش هم برای چشمهای من اصلا خوب نیست و بر روی آثار باستانی تاثیر مخرب می‌‌گذارد. در سئوال بعدی، انحصار کشت و صدور چای به عنوان یک جرم مطرح شده است. این دیگر واقعا مضحک و تاثر آور است. ما جد اندر جد در کار چای بوده‌ایم و مادر ما اصولا با چای ما را بزرگ کرده و از بچگی به جای شیر به ما چای می‌داده. اینکه ما زمینهای لم‌یزرع را به زیر کشت و صنعت چای برده‌ایم. واقعا خدمت به این مملکت نیست؟ انصاف و وجدان سالم می‌گوید که هست، حتی اگر نباشد.

در مورد همشیره سئوال کرده‌اند و شرکتشان در امور خیریه، توزیع موارد مخدر و اسب و اسکی و غیره. من هین‌جا رسما اعلام می‌کنم که مسائل همشیره و به خصوص "و غیره" ایشان هیچ ربطی به من ندارد و من از عموم فعالیت‌های ایشان بی‌اطلاع و بلکه با اکثر آنها مخالف بوده‌ام. من حتی با تولد ایشان مخالف بودم اما به هر حال، فشار پدر و اطرافیان و مصالح عمومی جامعه سبب شد که ایشان... بله... خب فعالیت داشته باشد و .... واقعا چه اشکالی دارد که ایشان هم مثل بسیاری از کشورهای در حال توسعه فعالیت کند، خودی نشان بدهد و زن را در عرصه اجتماع و سیاست و مواد مخدر و اسب و غیره به ظهور برساند. آخر این چه بخلی است که شما به خرج می‌دهید؟! اختیارش دست خودش است.

در سئوال بعدی من متهم شده‌ام به اینکه زمین‌های چند منطقه را ارزان خریده‌ام، آن مناطق را توریستی و تجاری اعلام کرده‌ام و گران فروخته‌ام. این هم شد اتهام؟ اگر واقعا با همین یک کلمه اعلام کردن، زمین گران می‌شود، شما هم بروید بکنید. این کارها شوخی نیست، نبوغ ذاتی می‌خواهد. هر کسی که از راه رسید، نمی‌تواند اسم روی منطقه بگذارد، بگذارد هم صدا نمی‌کنند. ضمنا از طرح سئوالات و اتهامات مشابه، حتی‌الامکان پرهیز کنید. همین اتهام در سئوال بعدی برای جزایر مطرح شده که پاسخ مستوفی در سئوال قبلی داده شد. ضمنا به این نگاه‌های خشمگین و کینه‌توز حضار هم بعد از جلسه پاسخ مقتضی خواهم داد. نگران باشید.

نوشته‌‌اند؛ انحصار نمایندگی شرکت‌های خارجی... که واضحا اتهام نابجایی است. چرا که هنوز چند شرکت مانده که نمایندگی آنها در اختیار ما قرار نگرفته و لفظ انحصار در اینجا واقعا برازنده نیست. نوشته‌اند؛ خرید یک خیابان در آلمان و ویلاهای جنوب فرانسه که کذب ان اظهر من‌الخورشید است. نه آلمان خیابان‌هایش را می‌فروشد و نه ما نیازی به خرید آن داریم. ما فقط ساختمان‌های خیابان را خریده‌ایم و خود خیابان در اختیار همه است و عبور و مرور در آن جریان دارد. در مورد فرانسه همه معلوم است که ما همه ویلاهای جنوبش را نخریده‌ایم. مگر ما چقدر پول داریم؟

خرید اسلحه و رشوه و پورسانت هم دروغ محض است. من تا به حال حتی یک تیر هم در نکرده‌ام و اصولا از تفنگ می‌ترسم، چه رسد به اینکه اسلحه خریده باشم. من حتی کشتن کسانی که قتلشان را لازم می‌دانم، به دیگران واگذار می‌کنم. چطور ممکن است وارد بازار اسلحه شده ‌باشم؟! فروش نفت و ذخایر زیرزمینی و دریایی و غیره هم به همچنین.

پرسیده‌اند که موقعیت من در نظام چه بوده است؟ اولا آنچنان با زبان ماضی سئوال می‌کنید، انگار همه چیز تمام شده است. در حالیکه هیچ هم این خبرها نیست. چشم و گوش ما از این سر و صداها و تیر و ترقه‌ها پر است. شما هم خیلی جدی نگیرید. ثانیا در اول جلسه من موقعیت خودم را توضیح دادم، شما هم اگر حواستان جمع بود،‌ می‌فهمیدید. گفته‌ام که من آقازاده‌ی آقای مقامی هستم و اصلا لزوم ندارد که مسئولیت دیگری در نظام داشته باشم. همین مسئولیت آنقدر وقت مرا می‌گیرد که واقعا فرصت کار دوم ندارم. البته به عنوان اضافه کاری، داماد آقای دکتر فرهنگی هم هستم. ولی اغلب وقتم را صرف همان کار اول می‌کنم. نوشته‌اند؛ نمایندگی 75 کمپانی ماشین‌‌سواری... آقا! انصاف هم خوب چیزی است. این دیگر دروغ محض است. من اگر همه اتهامات را هم قبول بکنم، این یکی را زیر بار نمی‌روم. شما که اعداد و ارقام را نمی‌شناسید، چطور به خودتان اجازه‌ی حرف‌زدن می‌دهید. من فقط نمایندگی 57 کمپانی را گرفته‌ام. همین. من مطمئنم که همه شما که اینجا نشسته‌اید، عدد 75 را بیشتر باور دارید تا 57 . من با جرز! قاطع به شما می‌‌گویم که اینطور نیست. اگر باور نمی‌‌کنید... خوب حق دارید.

نوشته‌اند؛‌ بزرگترین جرم شما سوء استفاده از مقام و قدرت است. لا اله الا الله ... هر چه من سعی می‌کنم حرف نزنم نمی‌گذارید. بابا! مقام را ما درست می‌کنیم، قدرت را ما می‌بخشیم. ما حتی برای سر کار گذاشتن یک آدم، ‌وزارتخانه درست می‌کنیم، بنیاد تاسیس می‌کنیم، تشکیلات راه می‌اندازیم. چطور ممکن است که از این مقام و قدرتی که خودمان مبتکرش هستیم، سوء ‌استفاده کنیم؟! یک حرفی بزنید که لااقل محکمه پسند باشد. من که در این محکمه، واقعا هیچ کدام از حرفهای شما را نپسندیدم.

خب، سر و صدای تیر اندازی بیرون و صدای روح افزای هلی‌کوپتر نشان می‌دهد که دوستان من سر رسیده‌اند و حالا دیگر می‌توان به این جلسه‌ی مسخره خاتمه داد. ولی من پدری از تک تک شما در بیاورم که تا عمر دارید فراموش نکنید. که البته بعید می‌دانم بعد از این جلسه، خیلی عمر داشته باشید. مگر معجزه‌ای اتفاق بیفتد که در این دوره و زمان، محال به نظر می‌رسد. حالا برای اینکه هیچ سئوالی را بی‌پاسخ نگذاشته باشم، به آخرین سئوالی که در این لحظه به دستم رسیده هم پاسخ می‌دهم تا هیچ کدام از شما عزیزان پابرهنه‌ی بی‌همه چیز، ‌ناکام از دنیا نروید.

بله، این سئوال آخر، بر خلاف سئوالهای قبلی، کاملا سربسته است و به مهر محرمانه هم مزین شده. ولی من با شما که آخرین دقایق عمرتان را می‌‌گذرانید ، هیچ چیز پوشیده و محرمانه ندارم. این است که در حضور خود شما آن را باز می‌‌کم. بله... سئول این است که: «چه نوع مرگی را... چه نوع... مرگی را... تر...جیح ... می‌دهید؟ جوخه اعدام؟... طناب دار؟.. همه آماده است تا... نه ... من از این شوخیهای بی‌مزه.. اصلا ... ببینید، والله ‌بالله من هیچ‌کاره‌ام. کار دست کسان دیگر است. من خودم هم مخالف بودم. اجازه بدین.... کشیدن گلنگدن در این شرایط ‌نظم جلسه را... راستش من زنده بودن را ترجیح می‌دهم... ولی اگر چاره نباشد... به دلیل سابقه ناراحتی قبلی... سکته را...

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...