از جنگ تا پلاسکو | سازندگی


«ناشناس» سومین اثر داستانی پژند سلیمانی روزنامه‌نگار، مترجم، داستان‌نویس، شاعر و بازیگر است که از سوی نشر نیماژ منتشر شده. «ناشناس» مشتمل بر شانزده داستان کوتاه است که بر محورِ موضوعاتی مانند ترس، تنهایی، مواجهه انسان با موقعیت‌های مخاطره‌آمیزی چون مهاجرت و مسائلی از این قبیل می‌چرخد.

ناشناس پژند سلیمانی

شخصیت داستان‌ها عمدتا به آخر خط‌ رسیده‌اند و توان بلندشدن و ادامه زندگی را ندارند. شخصیت‌ها عموما تنها و درمانده هستند. درواقع ترس و تنهایی، از آن‌ها، آدم‌هایی سرخورده ساخته‌ است. آدم‌هایی که به‌ ناچار به درونِ خودشان کوچ کرده‌اند و در دنیایی خلاصه شده‌اند که همه‌چیزش طاقت‌فرسا است. انسان‌هایی که همیشه در برابر سیستم، جامعه و آدم‌های دیگر قرار دارند و این باعث رنج مضاعفی برای کاراکترها می‌‍شود. رنجی که گویی چاره‌ای جز مواجهه با آن ندارند. آنها باید صلیبشان را بر دوش بکشند تا به آن آویخته شوند. رنج، مخرجِ مشترک تمام شخصیتهای کتاب است؛ رنجی که آن‌ها همیشه باید با خودشان حمل کنند. این رنج هیچ مرزی نمی‌شناسد، گاهی کودک کاری در خیابان است که به ماشین‌ها گل می‌فروشد یا شیشه پاک می‌کند و گاهی زنی تنهاست که در هواپیما نشسته‌ یا زنی که همه‌‌چیزش را از دست داده‌ و به بی‌تفاوتی محض رسیده‌ است.

مهاجرت و مصائبِ آن از دیگر موضوعات مطرح‌شده در این کتاب است که در داستان‌های «فرشته‌ها خوب می‌شنوند و بعضی‌هایشان خوب می‌بینند» و «فوبیا» می‌توان آن را دید. در داستان «فوبیا» راوی سوار هواپیما می‌شود و روی صندلی‌اش می‌نشیند و منتظر است تا هواپیما پرواز کند، اما خاطرات زندگی‌اش به او هجوم می‌آورند و او را رها نمی‌کنند. قفسه، مغازه، بابا و... راوی دل‌تنگ است و هرچیزی او را به یاد گذشته‌اش می‌اندازد. بوها، عطرها، رنگها، اسمها و... تبدیل می‌شوند به محرک‌های بیرحمی که بر دلش زخم می‌زنند و او را حیران می‌کنند. این حیرانی و سردرگمی را در اکثر داستانها می‌بینیم. شخصیتهایی که در برابرِ بارِ هستی، زبانشان بند آمده و نای حرف‌زدن ندارند. باری که بشر مجبور به تحمل آن است و جز این راهی ندارد!

در داستان «فرشته‌ها خوب می‌شنوند و بعضی‌هایشان خوب می‌بینند» هم به روایت زندگی یک خانواده ایرانی در کشوری دیگر می‌پردازد. اما مهاجرت و رنج‌های ناشی از آن در این مجموعه‌داستان فقط مخصوص انسان ایرانی نیست و نویسنده فقط از زاویه دید انسان ایرانی به آن نگاه نکرده‌ است؛ برای نمونه در داستان «زیر برقع آبی» به مهاجرت افغان‌ها به کشورهای دیگر پرداخته‌ است و از زیرِ برقعِ آبیِ یک زن افغان به جهان نگریسته‌؛ خانواده‌ای که از تمامِ گذشته و کشورشان فقط شیرینی خجور برایشان مانده و ترانه‌ای که مادرشان زیر لب می‌خواند: «صندوقچه عاشقان هزاران رخت است...»

پژند سلیمانی در داستان‌های «گمنام» و «سورتو» به جنگ پرداخته است. اما این پرداختن به جنگ یک پرداخت مستقیم نیست؛ یعنی داستان در خط مقدم نمی‌گذرد و بیشتر به پشت خط و مصائب ناشی از جنگ می‌پردازد. درواقع با هوشمندی به تبعاتِ جنگ و تأثیراتی که بر افراد و جامعه، بعد از گذر سالیان داشته، می‌پردازد. در داستان «سورتو»، تک‌تیرانداز ماهری به تصویر کشیده می‌شود که حالا کارش به جنون کشیده شده و زن همسایه می‌گوید «مراقب پسرهاتون باشید که گیر این دیوونه نیفتن. چند ساله که جنگ تموم شده، اما هنوز همه رو دشمن می‌بینه.» لایه پنهان و زشتِ جنگ در این داستان‌ به‌خوبی نمایان شده و به مخاطب تلنگر می‌زند.

نکته برجسته دیگر کتاب، پرداختن به خبرهایی است که جامعه ایرانی را به‌شدت تحت‌تاثیر قرار داده ‌است. برای نمونه در داستان «قرمز آتشی» با زنی مواجه می‌شویم که به آرایشگاه رفته ‌است تا موهایش را رنگ کند و در تلویزیون با خبر آتش‌گرفتن ساختمان پلاسکو روبه‌رو می‌شود و شعله‌های سرخ آتش را می‌بیند که ساختمان را دربرگرفته‌اند، اما این شعله‌های سرخ فقط ساختمان پلاسکو را خاکستر نمی‌کند، بلکه زندگی آنها را هم می‌بلعد و از بین می‌برد: «تلویزیون پلاسکو را نشان می‌دهد. همه ساختمان آتش گرفته است و می‌سوزد. چشمهایت روی شعله سرخ و زرد آتش دودو می‌زند. کله‌ات می‌سوزد. می‌خواهی بلند شوی و خودت را زودتر برسانی به گوشی موبایلت. دلت هزار راه می‌رود. حالت به هم می‌خورد. مهنازجون همانطور که چشمش به تلویزیون است می‌آید بالای سرت و می‌گوید: بذار یه نگاه به موهات بندازم. بی‌اختیار می‌نشینی روی صندلی. عین یک تکه گوشت لم‌و‌لمس. جان مخالفت نداری. می‌گذاری موهایت را نگاه کند یا هر غلط دیگری که می‌خواهد بکند...»

داستان‌های «ناشناس» به شکل غیرخطی هستند و معمولا در گذشته و حال روایت می‌شوند. در داستان «از زیر برقع آبی» ریحان با دیدن لکه‌های روغنی که روی در و دیوار و کابینت‌ها پخش شده‌اند، ناخودآگاه صدای انفجار توی گوشش می‌پیچد و بعد فضای داستان از اتاقکِ کمپِ مهاجران، به حیاط خانه‌شان و جنگ و... عوض می‌شود. درواقع وجه بارز داستانها، پرداختن به فرم است، اما این فرم ابدا مانع نمی‌شود تا داستان برای مخاطب پیچیده شود و درگیر قصه نشود: «لکه‌های روغن هزار شکل شده‌اند. روی در و دیوار، روی کابینت‌ها، کنار گاز. نمی‌داند چرا لکه‌های روغن به چشمش میدان جنگ می‌شوند. لکه‌ها پرت می‌شوند. تکه‌تکه می‌شوند، هزار تکه. صدای انفجار توی سرش می‌پیچد. صدای انفجار که آمد مادر دوید توی حیاط. نگاهی انداخت به آسمان. مسیر دود را دنبال کرد. دستش را کوبید توی سرش و گفت: خاک به سرمان شد...»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...