[داستان کوتاه]
ترجمه ابوالحسن نجفی
1
امروز صبح وارد شدیم و از ما پذیرایی خوبی نکردند، چون در ساحل هیچکس نبود جز انبوهی از آدمهای مرده یا تکهپارههایی از آدمهای مرده و تانکها و کامیونهای خرد شده. (ماجرا مربوط است به جنگ جهانی دوم و پیاده شدن قوای متفقین در خاک فرانسه/ ژوئن 1944ـ م) از چپ و راست گلوله میآمد و من اینجور شلوغپلوغی را اصلاً خوش ندارم. پریدیم توی آب، ولی آب گودتر از آن بود که نشان میداد و پای من روی یک قوطی کنسرو لیز خورد. جوانکی که پشت سرم بود نصفِ بیشترِ صورتش را گلوله برد، من قوطیِ کنسرو او را یادگاری نگه داشتم. تکههای صورتش را جمع کردم و دادم دستش، و او رفت که برود بیمارستان، ولی گمانم راه را عوضی گرفت، چون هی توی آب پایین رفت و رفت تا آب از سرش رد شد و گمان نمیکنم که دیگر آن زیر چشمش آنقدر ببیند که راه را گم نکند.
من راه درست را پیش گرفتم و همین که رسیدم یک لِنگِ پا صاف آمد وسطِ صورتم. خواستم یارو را فحشکاری کنم، اما انفجار مین فقط مقداری تکههای به دردْ نخور باقی گذاشته بود، لذا ندید گرفتم و رفتم.
ده متر آنورتر، رسیدم به سه نفر که پشت یک بلوک سیمانی ایستاده بودند و به یک گوشهی دیوار که بالاتر از آنها بود تیراندازی میکردند. عرق میریختند و خیس آب بودند و من هم لابد مثل آنها بودم، لذا زانو زدم و من هم مشغول تیراندازی شدم. سرکار ستوان پیدایش شد، سرش میان دو دستش بود و از دهنش خون بیرون میزد. حال خوشی نداشت، تند روی ماسهها دراز کشید، دهنش بازماند و دستهاش ول شد. ماسهها را حسابی کثیف کرد. فقط همینگوشه تمیز مانده بود.
از آنجا کشتیمان را که به گِل نشسته بود میدیدم که شکل مضحکی داشت. بعد که دو تا گلوله بهاش خورد دیگر اصلاً شکلِ کشتی نداشت. هیچ خوشم نیامد، چون هنوز دوتا از رفیقهام آن تو بودند و گلوله که بهاشان خورد بلند شدند و به هوا پریدند. زدم به شانهی آن سه نفر که داشتند تیراندازی میکردند و بهاشان گفتم: «بیایید برویم جلوتر.» البته آنها را اول فرستادم جلو و چه فکر خوبی کردم، چون اولی و دومی با گلولهی آن دوتایی که به ما شلیک میکردند کشته شدند. جلوی من فقط یک نفر دیگر مانده بود، اما بیچاره بد آورد، تا یکی از آن دو تا حرامزاده را زد؛ آن یکی دیگر دخلش را آورد که خودم را رساندم و حساب تیرانداز را رسیدم.
بیشرفها پشتِ دیوارْ یک مسلسل سنگین و کلّی فشنگ داشتند. لولهی مسلسل را به طرف مقابل برگرداندم و مشغول تیراندازی شدم، اما زود دست کشیدم، چون صداش گوشم را کر میکرد و بعدش هم فشنگ توی لولهگیر کرد. این مسلسلها را باید میزان کرد که گلولههاشان را از اینور در نکنند.
آنجا خیالم تقریباً راحت بود. از آن بالا چشمانداز خوبی داشتم. از روی دریا دود بلند میشد و آب میپرید بالا. برق شلیک رزمناوها هم به چشم میخورد و گلولههاشان از بالای سرمان رد میشد و صدایی میکرد که انگار دارد هوا را سوراخ میکند.
سروان آمد. فقط یازده نفر مانده بودیم. گفت عدهمان خیلی نیست، ولی همین که هستیم باید یک کاری بکنیم. بعد عدهمان بیشتر شد. فعلاً دستور داد چال بکَنیم. خیال کردم برای خوابیدن، اما نه؛ برای اینکه برویم توش و تیراندازی کنیم.
خوشبختانه اوضاع داشت رو به راه میشد. حالا گروهگروه از کشتیها پیاده میشدند، اما بیشترشان میافتادند توی آب و بعد بلند میشدند و مثلِ دیوانهها خرناسه میکشیدند. بعضیها هم بلند نمیشدند. روی آب همراهِ موجها میرفتند. سروان فوری دستور داد که دنبال تانک پیش برویم و آشیانهی مسلسل را که دوباره مشغول تیراندازی بود از کار بیندازیم.
دنبال تانک راه افتادیم، ولی من پشت سر همه بودم، چون ترمز اینجور ماشینها هیچ اعتباری ندارد. البته راه رفتنِ پشت تانک راحتتر است، چون دیگر دست و پات توی سیمهای خاردار گیر نمیکند، تانکْ همه را میاندازد زیر و از روشان رد میشود. اما از این کارش خوشم نمیآمد که نعشها را آش و لاش میکرد، آن هم با چه صدایی که هیچ دوست ندارم به یاد بیاورم. سه دقیقه بعد، یک مین زیر تانک ترکید و تانک شعله کشید. از سه نفرِ تانک دو تا نتوانستند خودشان را بکشند بیرون، سومی هم که توانست در برود یک پایش ماند آن تو و گمان نمیکنم که پیش از مردن متوجه شد که پایش کجا مانده. خلاصه دو تا از سه تا گلولههای تانک افتاده بود روی آشیانهی مسلسل و دخل مسلسلها و مسلسلچیها را آورده بود.
آنهایی که تازه داشتند از کشتی پیاده میشدند با وضع بهتری رو به رو بودند، ولی همانوقت یک توپ ضدتانک شروع کرد به تیراندازی و دستکم بیست نفر سرنگون شدند توی آب. من فوری درازکش کردم. از همانجا، کمی که خم میشدم، میدیدم که از کجا دارند تیراندازی میکنند. لاشهی تانک که در حال سوختن بود مرا تا اندازهای حفظ میکرد و من به دقت نشانه گرفتم و شلیک کردم. توپچی افتاد. مثل مار دور خودش میپیچید. لابد گلوله کمی پایین خورده بود، اما من نتوانستم خلاصش کنم، چون اول بایست آن سه تای دیگر را را از پا درمیآوردم. راستش خیلی ناراحت شدم، خوشبختانه صدای تانک که شعله میکشید نمیگذاشت صدای ضجّهی آنها را بشنوم؛ به نظرم سومی را هم بدجور ناکار کرده بودم.
همهچیز از چپ و راست همینطور داشت منفجر میشد و دود میکرد. مدتی چشمهام را مالیدم تا بهتر ببینم، چون عرق جلوی دیدم را گرفته بود. سروان دوباره پیداش شد. فقط دست چپش کار میکرد. به من گفت: «میتوانی دست راستم را محکم ببندی به تنم؟» گفتم بله، و با تنزیب و پارچه او ار چپرپیچ کردم. بعد با جفت پاهاش از روی زمین جست زد بالا و افتاد روی من، چون یک نارنجک پشت سرش ترکیده بود، جابهجا خشکش زد، گویا این حالت وقتی اتفاق میافتد که آدمْ خیلی خسته بمیرد. به هر حال اینجور راحتتر میشد از روی خودم برش دارم.
بعدش هم انگار مدتی خوابم برد و وقتی بیدار شدم صدا از راه دور میآمد و یکی از آدمهایی که دور کاسکتشان علامت صلیب سرخ دارند؛ برایم قهوه میریخت.
2
بعد به داخل سرزمین پیش رفتیم و سعی کردیم که به آموزهی مربیها و چیزهایی که در رزمایشها یادمان داده بودند عمل کنیم. جیپِ مایْکْ همین الان برگشت. فِرِد جیپ را میراند و مایْک دو تکّه شده بود. با مایْک به یک سیم برخورده بودند. حالا دارند به جلوی بقیهی ماشینها تیغهی فولادی میاندازند، چون هوا خیلی گرم است و نمیشود شیشهی جلو را بالا بدهیم. هنوز از این ور و آنور صدای تیراندازی میآید و باید پشت سر هم گشت بفرستیم. گمانم ما زیادی پیش رفتهایم و حالا تماسمان با تدارکات مشکل شده است. امروز صبح دست کم نُه تا تانکِ ما را از کار انداختند. اتفاق عجیبی افتاد: یک بازوکا با موشکش در رفت و یک سرباز که بند شلوارش به آن گیر کرده بود با بازوکا رفت به هوا و در ارتفاع چهل متری ول شد و سقوط کرد به زمین.
گمانم مجبوریم نیروی کمکی بخواهیم چون همین الان صدایی به گوشم رسید مثل صدای قیچی باغبانی. حتماً ارتباط ما را با پشت سرمان قطع کردهاند.
3
... شش ماه پیش را یادم میآید که رابطهمان را با پشت سرمان قطع کرده بودند. به نظرم حالا دیگر کاملاً محاصره شدهایم، ولی این دیگر مثل تابستان نیست. خوشبختانه چیز برای خوردن داریم، مهمّات هم هست. نوبت گذاشتهایم که دو ساعت به دو ساعت کشیک بدهیم. خسته کننده است. آنها یونیفورم بچههای ما را که اسیر شدهاند در میآورند و میپوشند و میشوند شکلِ خودِ ما. باید خیلی مواظب باشیم. علاوه بر این، چراغ برق هم نداریم و از چهار طرفْ گلوله و خمپاره است که روی سرمان میریزد. فعلاً داریم سعی میکنیم که دوباره با پشت سر تماس برقرار کنیم. باید برایمان هواپیما بفرستند. سیگارهامان دارد ته میکشد. بیرونْ یک صداهایی هست، گمانم میخواهند یک کارهایی بکنند. دیگر حتی فرصت نداریم که یک لحظه کاسکتمان را از سرمان برداریم.
4
نگتفم میخواهند یک کارهایی بکنند؟ چهار تا تانکْ خودشان را تا اینجا رساندند. بیرون که آمدم اولی را دیدم که یکهو ایستاد. یک نارنجک یکی از زنجیرهاش را خرد کرده بود. یک صدای تلقتولوقِ وحشتناکی ازش بلند میشد که گوش را کر میکرد. ولی لولهی تانک از کار نیفتاده بود و همینطور تیراندازی میکرد. یک شعلهافکن برداشتیم، ولی مشکلِ کار با شعلهافکن این است که اول باید بُرجک تانک را ببُریم و بعد از شعلهافکن استفاده کنیم والّا مثل دانهی شاهبلوط میترکد و آدمهای آن تو کباب میشوند. سه نفرمان یک ارّهی آهنبُر برداشتیم و رفتیم که برجک را ببُریم، اما دو تا تانک دیگر سر رسیدند و ما ناچار شدیم تانک را منفجر کنیم. تانک دوم هم منفجر شد و تانک سوم عقبگرد کرد که برود، ولی این حیله بود، چون شروع کرد عقب عقب به طرف ما بیاید و ما تعجب کرده بودیم که از پشت به ما تیراندازی میکرد. دوازده تا گلولهی 88 برای ما سوغاتیِ جشن سالگرد فرستاد. حالا دیگر اگر بخواهند از این خانه استفاده کنند باید آن را از نو بسازند، ولی اصلاً بهتر است بروند سراغ یک خانهی دیگر.
بالاخره با بازوکا و گَردِ عطسهآور که آن تو ریختیم کلک تانک سوم را هم کندیم و آنهایی که تویش بودند آنقدر کلّهشان را به دیوارهی تانک کوبیدند که دست آخر فقط چند تا نعش از آن تو بیرون کشیدیم. فقط راننده هنوز یک خُرده جان داشت، ولی سرش لای فرمان تانک گیر کرده بود و نمیتوانست در بیاورد. آنوقت به جای آنکه تانک را که سالم مانده بود ناقص کنیم؛ سرِ یارو را بریدیم. دنبالِ تانکْ موتورسوارها با مسلسل سبک آمدند و یک غوغایی راه انداختند که نگو، ولی ما سوار یک تراکتور کهنه شدیم و دخلشان را آوردیم. در این مدت، چند تا بمب و حتی یک هواپیما روی سر ما افتاد، هواپیما را توپِ ضدهوایی ما زده بود، اما نمیخواست آن را بزند؛ چون معمولاً تانکها را میزد. چهار نفر از گروهان ما کشته شدند، سیمون و مورتون و باک و مأمورِ ارتباط با ستاد، ولی بقیه هستند، یکی از دستهای اسلیم هم که از شانه قطع شده اینجاست.
5
همینطور در محاصرهایم. دو روز است که دُمْریزْ باران میآید. سفالهای سقف کنده شده، ولی قطرههای باران آنجا که باید بچکد، میچکد و ما خیلی خیس نشدهایم. هیچ معلوم نیست که چند وقتِ دیگر باید اینجا بمانیم. متصل رفت و آمد گشتیهاست، ولی نگاه کردن توی پریسکوپ، آن هم برای کسی که تمرین ندارد، کار آسانی نیست. بیشتر از ربع ساعت ماندن توی گِل واقعاً خستهکننده است. دیروز به یک گروه گشتی دیگر برخوردیم. نمیدانستیم از ماست یا از طرف مقابل، ولی توی گِلْ تیراندازی در کار نیست، چون غیرممکن است که به طرف صدمه بزند، آخر تفنگها فوری منفجر میشوند. هر کاری که بگویید کردیم تا از شرّ گِل خلاص بشویم. بنزین ریختیم و آتش زدیم، گِل خشکید، ولی وقتی از رویش رد میشدیم پاهامان کباب میشد. راهش این است که زمین را بکَنیم تا به خاک سفت برسیم، ولی آنوقت کارِ گَشت روی خاک سفت مشکلتر از توی گِل است. بالاخره باید یکجوری باهاش بسازیم. بدبختی اینقدر باران آمده که همهجا شده مرداب. حالا گِل رسیده تا پای نردهها. متأسفانه دوباره به زودی میرسد به طبقهی اول و این دیگر راستی راستی دردسر است.
6
امروز صبح گرفتار بد مخمصهای شدم. توی انبار پشت آلونک بودم و برای دو نفری که توی دوربین میدیدم و میخواستند جای ما را شناسایی کنند داشتم نقشهی جانانهای میکشیدم. یک خمپارهاندازِ کوچک 81 را روی یک کالسکهی بچه کار گذاشته بودم و قرار بود که جانی لباس زنهای دهاتی را بپوشد و کالسکه را براند. ولی اول خمپارهانداز افتاد روی پام و البته چیزی نشد جز همان که اینجور وقتها میشود، ولی بعد که نشستم روی زمین و پام را توی دستم گرفته بودم؛ خمپاره در رفت و رفت به طبقهی دوم و خورد به پیانویی که جناب سروان پشتش نشسته بود و داشت آهنگ «جادا» میزد. صدای وحشتناکی بلند شد و پیانو ترکید. ولی از همه بدتر جناب سروان چیزیش نشد، یعنی طوری نشد که نتواند مرا زیر مشت و لگد بگیرد. خوشبختانه همانوقت یک گلوله توپ 88 افتاد روی همان اتاق. جناب سروان به فکرش نرسید که آنها جای ما را از روی دودِ خمپاره پیدا کرده بودند و از من تشکر کرد که چون برای تنبیه من از اتاق آمده بیرون جانش را نجات دادهام. ولی تشکرش دیگر فایدهای برای من نداشت، چون دوتا دندانم شکسته بود و به خصوص که همهی شیشههای شرابش درست زیر پیانو بود.
محاصره هی تنگتر میشد. پشت سر هم روی سرمان گلوله میبارید. خوشبختانه هوا دارد باز میشود و دیگر تقریباً از هر دوازده ساعت فقط نُه ساعت باران میآید. از حالا تا یک ماه دیگر میتوانیم امیدوار باشیم که با هواپیما نیروی کمکی بفرستند. آذوقه فقط برای دو روز داریم.
7
هواپیماها دارند چیزهایی با چتر برایمان پایین میاندازند. یکی از آنها را که باز کردم وارفتم: تویش فقط یک عالمه دارو بود. دادم به دکتر و عوضش دو تا تخته شکلات بادامی گرفتم (از آن خوبْخوبها، نه از این آشغالها که به ما جیره میدهند) با نیمبطری کنیاک. اما کنیاک به خودش برگشت، چون پای مرا که له شده بود راست و ریس کرد و من کنیاک را بهاش برگرداندم والّا حالا یک پا بیشتر نداشتم. دوباره آن بالا توی آسمان غوغاست. یک کم لای ابرها باز شده و باز هم برایمان با چتر چیز میفرستند، اما این دفعه انگاری دارند آدم میفرستند.
8
آره، اینها واقعاً آدماند، با دو تا بازیگر کمدی. این دوتا، ظاهراً در طول پرواز، دلقکبازی راه میانداختند، کشتیِ جودو میگرفتند، دانههای بلوط را برای هم پرتاب میکردند، زیر صندلیها قایم میشدند. با هم پریدند پایین و بازی درآوردند که میخواهند طناب همدیگر را با چاقو ببُرند. بدبختانه بادْ آنها را از هم جدا کرد و مجبور شدند که با شلیک گلوله ادامه بدهند. من تیراندازهایی به این خوبی کمتر دیدهام. حالا داریم میرویم آنها را چال بکنیم، چون از خیلی بالا سقوط کردند پایین.
9
محاصره شدهایم. تانکهای ما برگشتهاند و بقیه هم تاب نیاوردهاند. من نتوانستم خوب بجنگم، به علت پای مجروحم، ولی بچهها را تشویق میکردم. هیجانانگیز بود. از پنجره همه چیز را میدیدم، و چتربازهایی که دیروز آمدند مثل دیوانهها میجنگیدند. من حالا یک شالگردن ابریشمی از پارچهی چترنجات دارم. رنگش زرد و سبز روی زمینهی بلوطی است و با رنگ ریشم جور در میآید، ولی فردا که به مرخصی استعلاجی میروم ریشم را میزنم. چنان تهییج شده بودم که یک آجر پرت کردم به سرِ جانی که از آجرِ اولی سرش را دزدیده بود، و حالا دوتا دیگر از دندانهایم شکسته است. این جنگ برای دندانها هیچ خوب نیست.
10
عادتْ احساسها را سرد میکند، دیروز این را به هوگت گفتم (زنهای فرانسوی از اینجور اسمها روی خودشان میگذارند). در مرکز صلیب سرخ داشتیم با هم میرقصیدیم و او گفت: «شما یک قهرمان هستید»، ولی من فرصت نکردم جواب خوبی برایش پیدا کنم؛ چون ماک زد روی شانهام و من ناچار هوگت را گذاشتم برای او. بقیه نمیتوانستند انگلیسی خوب حرف بزنند و ارکستر هم خیلی تند میزد. پایم هنوز اذیتم میکند، ولی تا دو هفتهی دیگر تمام میشود و از اینجا میرویم. برخوردم به یک دختر از خودمان، ولی پارچهی یونیفورم خیلی کلفت است، این هم احساس آدم را سرد میکند. زنْ اینجا خیلی هست، حرفهای آدم را هم خوب میفهمند، و من از خجالت سرخ شدم، اما آبی از آنها گرم نمیشود. رفتم بیرون، طولی نکشید که چندتا دیگر را دیدم، نه از آن نوع، بلکه رو به راهتر، ولی نرخشان دستکم پانصد فرانک است، تازه آن هم برای اینکه من زخمی شدهام. عجیب است، اینها لهجهشان آلمانی است.
بعد ماک را گم کردم و یک عالمه کنیاک خوردم. امروز صبح سرم به شدت درد میکند، همان جای سرم که دژبان زد. دیگر هیچ پول ندارم، دست آخر از یک افسر انگلیسی سیگارهای فرانسوی خریدم و کلّی پول بالاشان دادم. بعد آنها را دور ریختم، آدم عُقّش میگیرد. افسر انگلیسی حق داشت که خودش را از شرّ آنها خلاص کرد.
11
وقتی که از فروشگاه صلیب سرخ میآیید بیرون با یک کارتن سیگار و صابون و شکلات و روزنامه، توی کوچه با حسرت نگاهتان میکنند و من نمیفهمم چرا، چون آنها خودشان کنیاکهاشان را آنقدر گران میفروشند که میتوانند از این چیزها بخرند و زنهاشان هم که مفتی با آدم نمیخوابند. پایم تقریباً خوب شده است. گمان نمیکنم دیگر مدت زیادی اینجا ماندنی باشم. سیگارها را فروختم تا بتوانم بروم بیرون یک کم تفریح کنم و بعد هم مختصری از ماک قرض گرفتم، اما ماک جانش بالا میآید تا پولی به آدم قرض بدهد. دیگر دارد حوصلهام اینجا سر میرود. امشب با ژاکلین میرویم سینما. دیشب توی باشگاه باهاش آشنا شدم، اما گمان نمیکنم خیلی باهوش باشد چون مرتب دست مرا از روی کمرش بر میدارد و موقع رقص هم خودش را نمیجنباند. از سربازهای اینجا حرصم میگیرد. خیلی شلختهاند و هرکدامشان هم یکجور یونیفورم پوشیدهاند. به هر حال کاری نمیشود کرد جز اینکه صبر کنم تا شب.
12
باز برگشتهایم همانجا. لااقل توی شهر که بودیم حوصلهمان سر نمیرفت. خیلی کُنْد پیش میرویم. توپخانه را که روبهراه میکنیم یک گروه گشتی میفرستیم، و هر بار یکی از افراد ما با گلولهی یک تکتیرانداز لت و پار میشود. باز توپخانه و بقیهی بند و بساط را روبهراه میکنیم و اینبار هواپیماها را میفرستیم که همهجا را میکوبند و داغان میکنند ولی، دو دقیقه بعد، تکتیراندازها دوباره شروع میکنند. در این وقت هواپیماها برمیگردند، من شمردم هفتاد و دوتا بودند. اینها هواپیماهای بزرگی نیستند، ولی دهکده هم کوچک است. از اینجا بمبها را میبینم که با چرخش مارپیچی میآیند پایین و صدای خفهای بلند میشود با ستونهایی از گرد و غبار. دوباره داریم دست به حمله میزنیم، ولی اول باید یک گروه گشتی بفرستیم. از بدبیاری، من هم جزو گروهم. باید نزدیک به یک کیلومتر و نیم پیاده برویم و من دوست ندارم که این همه مدت راه بروم، ولی توی این جنگ مگر کسی نظر ما را میپرسد؟ ما پشت خرابههای اولین خانهها کُپه میشویم و گمان نمیکنم که از این سر تا آن سر دهکده یک خانه هم سرپا باشد. به نظر نمیآید که از اهل دهکده هم عدهی چندانی مانده باشند و آنهایی که ماندهاند؛ همین که ما را میبینند قیافهی عجیبی میگیرند (اگر قیافهای مانده باشد). ولی باید این را بفهمند که ما نمیتوانیم برای محافظت از آنها و خانههاشان جان افرادمان را به خطر بیندازیم.
به گشت ادامه میدهیم. من نفر آخرم و چه بهتر، چون نفر اول افتاد توی یک گودالِ بمب که پر از آب بود. از گودال که بیرون آمد کاسکتش پر از زالو شده بود. یک ماهی گنده هم با خودش آورد بیرون.
13
یک نامه از ژاکلین برایم رسید. نامه را حتماً به یکی از افراد ما داده بوده که پُست کند، چون نامه توی پاکتهای ما بود. ژاکلین واقعاً دختر عجیبی است، ولی گویا همهی دخترها فکرهای غیرعادی میکنند. از دیروز تا حالا کمی عقبنشینی کردهایم، اما فردا دوباره پیش میرویم. همیشه به دهکدههایی میرسیم که به کلّی ویران شدهاند. آدم غصّهاش میگیرد. یک رادیو پیدا کردیم سالم و نو. بچهها دارند سعی میکنند راهش بیندازند. من نمیدانم آیا میشود به جای لامپْ یک تکّه شمع گذاشت. گمانم شد: صدایش را میشنوم که دارد آهنگ «چاتانوگا» پخش میکند. من و ژاکلین، قبل از اینکه از آنجا بیایم، با این آهنگ رقصیدهایم. حالا نوبت «اسپایک جونز» است. من این موزیک را هم دوست دارم و دلم میخواهد این جنگ تمام بشود تا بروم یک کروات معمولی با راهراهِ آبی و زرد بخرم.
14
اینجا را ترک کردیم. باز رسیدیم نزدیک جبهه، و دوباره گلوله و خمپاره است که دارد میآید. باران میبارد ولی خیلی سرد نیست. جیپ ما روبهراه است. اما باید پیاده بشویم و پیاده برویم.
دو هفتهی دیگر باز مرخصی دارم و به ژاکلین نوشتم که منتظرم باشد. شاید بد کردم که این را نوشتم. آدم نباید خودش را پابند کند.
15
همینطور روی مین ایستادهام. امروز صبح گروه ما راه افتاد و من طبقِ معمول آخرِ صف بودم. همه از کنارم رد شدند، ولی من زیر پام صدای «تلیک» را شنیدم و فوری ایستادم. فقط وقتی پا را از روی مین برداریم منفجر میشود. هر چه توی جیبهام داشتم برای دیگران پرتاب کردم و بهاشان گفتم که بروند. حالا تنها ماندهام. معمولاً باید منتظر باشم که آنها برگردند، ولی بهاشان گفتم که بر نگردند. التبه میتوانم سعی کنم که خودم را پرت کنم جلو به روی شکم، ولی از اینکه بدون پا زندگی کنم منزجرم... فقط این دفتر را با یک مداد پیشِ خودم نگه داشتهام. قبل از اینکه پام را بردارم آنها را پرتاب میکنم، و حتماً باید پام را بردارم، چون دیگر از این جنگ ذلّه شدهام و بعدش هم پام دارد مورمور میکند.
بیست و یک داستان از نویسندگان معاصر فرانسه. نیلوفر