ترجمه زینب عبدیگلزار | آرمان ملی
روزی، روزگاری در کشوری مردی به اسم آقای احمد زندگی میکرد. احمدآقا مرد ثروتمندی بود که به تجارت جو، ذرت و کاه مشغول بود. درسته که ثروتمند بود، ولی زیاد هم اهل دستودلبازی نبود.
روزی زنش رو به احمد آقا: «کفش بچه کهنه شده، باید یه جفت کفش نو براش بخریم...»
احمد آقا با عصبانیت رو به زنش: «یعنی چی خانوم؟ مادرم هر دوسه سال یهبار برا من کفش میخرید، ولی با این حساب باز پدرم عصبانی میشد و اعتراض میکرد. زمان ما، یه جفت کفش رو حداقل پنج تا ده سال میپوشیدن. مردم دیگه اصلا شرف و مروت سرشون نمیشه، گند همه چیرو درآوردن. الان دیگه یه جفت کفش، تو پای پسر ما بیشتر از دو ماه دوام نمیآره. خانوم یه کم انصاف داشته باش...»
زن در پاسخ گفت: «تقصیر من نیست. مگه من کفشو پاره میکنم؟»
زن که از این مساله ناراحت شده بود، رو به پسرش: «تو چهجور بچهای هستی... منو باباتم، یه جفت کفش رو دو سال میپوشیدیم. بچههای این دوره و زمونه اصلا انصاف ندارن. مگه میشه کفش فقط دو ماه دووم بیاره؟»
پسر رو به مادرش: «تقصیر من نیست، خودتون هم میدونین که من قبلا یک جفت کفش رو یک سال میپوشیدم. بعدا کفشام فقط ششماه دووم آوردن. الان، کلا همهچی خراب شده... کفشا عرض دوماه پارهپوره میشن. به من چه؟ فروشندهها وجدان ندارن، کفشای بیدوام میفروشن، من بیتقصیرم.»
مادر و پسر به مغازهای که همیشه از آنجا کفش میخریدند، رفتند و از مرد فروشنده علت فروش کفشهای بیکیفیت و کمدوام را جویا شدند.
فروشنده رو به آنها: «من بیتقصیرم. شما تنها مشتریهایی نیستین که از بیکیفیتی کفشها شاکی هستین. همه مثل شمان. من هم دلِ خوشی از این کفشهای کمدوام ندارم. اما کاری از دستم ساخته نیست، دور و زمونه عوض شده. انسانها وجدان و اخلاق کاری ندارن دیگه. کلا کفاشها، کفشهای کمدوام تولید میکنن.»
خلاصه، مرد فروشنده کلی از بیکیفیتی کفشها شکایت کرد، اما دلش خنک نشد و آخر سر خودش پیش کفاش رفت و علت اینکه چرا کفشهای بادوام نمیدوزند جویا شد.
کفاش رو به فروشنده: «من تقصیری ندارم. برای خرید لوازم کفاشی بیشتر از قبل پول پرداخت میکنم، اما پرداخت مبلغ زیاد، کاری از پیش نمیبره. انسانهای قدیم انصاف و مروت بیشتری داشتن. لوازم محکم و بادوام میفروختن. چرمهای امروزی پوسیده و کمدوام هستن. من کاملا بیتقصیرم.»
کفاش پس از گفتن این حرفها عصابی شده و با همان عصابیت پیش تاجر چرم رفت و علت فروش چرمها و پوستهای کمدوام و بیکیفیت را جویا شد.
چرمفروش رو به کفاش: «من بیتقصیرم. به نظرت من خوشم میآد چرم و پوست کمدوام بفروشم و مشتریهامو از دست بدم؟ دورهزمونه عوض شده داداش. الان دیگه آدمها وجدان و شرف ندارن. چندتا کارخونه چرمسازی را امتحان کردم. اما یکی از یکی بدتر، محصولات همهشون بیکیفیت و کمدوامه.»
دل چرمفروش با این حرفها خنک نشد و شخصا نزد صاحب کارخانه چرمسازی رفت و گفت: «بهخاطر چرمها و پوستهای پوسیده و بیکیفیت شما من شرمنده مشتریهام شدم...»
صاحب کارخانه رو به چرمفروش: «شما حق دارین. اما من بیتقصیرم... قدیما، پوستهایی که برای دباغی میخریدیم، سالم بودن. اما الان دیگه آدمها شرف و وجدان کاری ندارن. هم قیمتها نسبت به قبل بالا رفته و هم اینکه پوستهای پوسیده میفروشن...»
صاحب کارخانه شکایتها و اعتراضهای چرمفروش را به تاجر پوست خام بازگو کرد.
تاجر پوست رو به صاحب کارخانه: «درسته، حق با اونه. پوستهایی رو که امروز میخریم کیفیت پوستهای قدیمی رو ندارن. اما فاسدبودن پوستها مشکل من نیست. ما این پوستها را از گلهدارانی که حیوانات را برای فروش به کشتارگاهها میبرند، میخریم. اون قدیما پوستهایی که میخریدیم هم مثل وجدان و اخلاق انسانها سالم بودن.»
بعد، تاجر پوست ناراحت شد و به گلهدار فروشنده پوست گاو اعتراض کرد.
گلهدار رو به تاجر پوست: «من بیتقصیر هستم. الان دیگه دورهزمونه عوض شده. نهتنها شرف و ناموس آدمها، بلکه پوست گاوها هم تباه شده. اگه من پوست خودمو به شما بفروشم و اونم بیکیفیت و پوسیده باشه، شما کاملا حق دارین به من اعتراض بکنین. ولی من پوست خودمو به شما نمیفروشم، پوست گاو میفروشم. باورتون میشه، حتی گاوها هم دیگه ناموس و شرف ندارن. تقصیر من نیست، تقصیر گاوه!»
گلهدار پس از دریافت شکایتها و اعتراضهای زیاد، یکی از گاوهایی را که قرار بود به کشتارگاه ببرد، گیر انداخت و گفت: «خسته نمیشی از اینکه مرتبا منو پیش تاجرا شرمنده میکنی؟ بهخاطر تو دائم سرزنش میشم. پوست شما گاوجماعت قبلا سالمتر از اینا بود. الان پوستتون هم خراب شده.»
گاو کردن کج کرده و رو به گلهدار: «ما گاوها کاملا بیتقصیر هستیم. شما منو در نظر بگیرین. تمام سعی من اینکه که صاحبم از قدرت و توان، گوشت، شاخ، پهن و پوست من نهایت استفاده رو ببره. بالاخره آدمها سر منو میبرن و پوستمو میکنن. چرا دلم نخواد یک پوست سالمتر و ضخیمتر به آدمها تحویل بدم؟ کاری از دست من ساخته نیست، دورهزمونه عوض شده. دیگه پوست ما مثل پوست اجدادمون سالم و مقاوم نیست. خب، این وسط چه کاری از دست من برمیآد؟ من که نمیتونم پوستمو ضخیمتر و مقاومتر کنم... چیزی که به اسم جو جلوی من میریزن، بیشتر از نصفش خاک و ماسهاس... علفهای خشک و پوسیده رو هم به اسم کاه جلوم میریزن. در ضمن مقدار این چیزایی هم که میدن، خیلی کمه... در برابر این علوفهها، کیفیت پوست هم از این بهتر نمیشه.»
گاو از زیرسوالرفتن و تحقیرشدن پوستش خیلی ناراحت شد و به صاحبش گفت: «چرا از من مراقبت نمیکنی؟ هم علوفه کم بهم میدی و هم اینکه توش ناخالصی زیاد داره. استخونام قوی و نیرومند نمیشن. پوستم ضخیم نمیشه. بهخاطر کمکاری تو، گاوهای بیچاره متهم میشن.»
صاحب گاو رو به گاو: «تو راست میگی، ولی من بیتقصیرم. خودت میدونی جو و کاه مزرعه کوچک من خیلی کمه و حیوونای مزرعه با اون سیر نمیشن، بنابراین مجبور میشم از احمدآقا، تاجر جو براتون کاه و جو بخرم. جناب گاو رسم زمونه عوض شده. دیگه نمیشه آدمِ باوجدان پیدا کرد. احمدآقا، هم قیمتهاشو بالا برده و هم اینکه جنس ناخالص میفروشه. من هم دیگه مثل گذشته نمیتونم خوراک باکیفیت و خالص بهت بدم.»
حرفهای گاو روی صاحبش خیلی تاثیر گذاشته بود. پس از گفتن این حرفها نزد احمدآقا، تاجر جو رفته و از او علت گرانفروشی و فروش خوراک ناخالص و فاسد را جویا شد.
احمدآقای تاجر رو به صاحب گاو: «بله، راست میگین، حق با شماست. اما من بیتقصیر هستم. مردم دیگه شرف و مروت سرشون نمیشه. دورهزمونه عوض شده. قبلا کفشی که برا پسرم میخریدم، حداقل یه سال دووم میآورد. اما الان چی؟ به زور دو ماه دووم میآره. هم گرونتر و هم بیدوومتر شده... فقط کفش اینجوریه؟... مسلما نه! پوشاک، خوراک، یعنی همهچی به همین نسبت... برای اینکه بتونم خرج زن و بچهمو بدم و چرخ زندگی رو بچرخونم، هر طوری که دیگران با من رفتار میکنن، منم بهناچار همون معامله رو با خودشون میکنم. اما باور کن از روی ناچاری این کار رو میکنم... من کاملا بیتقصیرم.»
احمدآقای تاجر با عصابیت پیش کفاش رفته بود. کفاش به کارخانه، صاحب کارخانه پیش فروشنده پوست خام، او پیش گلهدار، گلهدار پیش گاو، گاو پیش صاحبش، صاحب گاو پیش احمدآقای تاجر. و هرکس رو به دیگری: «بله، بله، حق با شماست، راست میگین، اما من کاملا بیتقصیرم. الان دیگه دورهزمونه عوض شده. مردم دیگه چیزی به اسم شرف و مروت سرشون نمیشه...»
خب، به نظر میرسه همه به خواستشون رسیدن، پس ماهم بریم پی کارمون!