[داستان کوتاه]
ترجمه جمشید جهان‌زاده

خواندن رمانی را که از چند روز پیش شروع کرده بود و به خاطر کنفرانس‌های کاری فوری، کنار گذاشته بود، سر راهی که با قطار به ملکش برمی‌گشت دوباره از سر گرفت. به تدریج به پیرنگ و شخصیت‌پردازی داستان علاقه‌مند شد. آن روز عصر بعد از آنکه وکالت‌نامه نوشت و موضوع مالکیت مشترک را با مباشر خود در میان گذاشت، توی آرامش اتاق مطالعه مشرف به باغ بلوط، کتاب را باز کرد. توی صندلی مورد علاقه‌اش، پشت به در ولو شد، حتی تصور ورود بیگانه‌ای مزاحم او را می‌آزرد. با دست چپ روکش مخملی سبز صندلی را مالید و نشست تا بخش‌های آخر کتاب را بخواند. به سهولت اسم‌ها و تصویر ذهنی‌اش از شخصیت‌ها را به یاد آورد، رمان پرده طنازی‌اش را به یکباره جلوی او گسترد. لذت مفرطی را تجربه کرد. با خواندن هرخط رمان از آنچه او را احاطه کرده بود، دل می‌کند و در همان حال هوشیار بود که سرش را به آرامی بر روکش مخمل سبز صندلی بزرگ تکیه داده است. می‌دانست که سیگار دم دستش قرار دارد و فراسوی پنجره‌های بزرگ ، هوای شامگاهی در زیر درختان بلوط می‌رقصید.

با هرکلمه‌ای که می‌خواند اسیر وضع بغرنج فلاکت‌بار قهرمان زن و مرد داستان می‌شد و وا می‌داد تا در جایی که تصاویر جان می‌گیرد و رنگ و حرکت می‌پذیرد ذوب شود. او شاهد آخرین برخورد توی کلبه کوهستانی بود. ابتدا زن وارد شد سراسیمه و نگران، حالا مرد می‌آید، شاخه‌ای که در رفت صورتش را خراشیده است. زن به شکلی دلپذیرانه می‌کوشد با بوسه خون او را بند بیاورد، اما مرد نوازش‌های زن را پس می‌زند. او نیامده است که باز آیین شوری پنهان را در پناه برگهای خشک و کوره ‌راه‌های جنگل از سر گیرد. دشنه از گرمای سینه‌اش گرم می‌شود، آزادی آن زیر می‌تپد، در همان نزدیکی پنهان است. گفتگویی کوتاه و شهوی مثل جویباری پر از مار توی صفحه‌های کتاب می‌ریزد و آدمی فکر می‌کند همه‌چیز از ازل نوشته شده است. حتی برای آن نوازش‌هایی که بر تن دلداده پیچ و تاب می‌خورد تا او را نگاه دارد و رأی‌اش را بزند. بدن دیگری را چنان مشمئزکننده تصویر می‌کرد که الزاماً باید منهدم می‌شد. هیچ‌چیز فراموش نشده بود: شواهد غیبت از محل جرم، خطرات غیرمنتظره و خطاهای احتمالی. از این ساعت به بعد هرلحظه‌ای دقیقاً به جای خود نشسته است. بازنگری چندباره و خونسردانه هر جزء چنان متوقف شد که دستی بتواند گونه‌ای را نوازش دهد. هوا رو به تاریکی می‌رفت.

حالا دیگر به هم نگاه نمی‌کردند با چهره‌ای مصمم به وظیفه‌ای می‌اندیشیدند که پیش رو دارند، دم در کلبه از هم جدا شدند. قرار شد زن از یال منتهی به شمال حرکت کند. توی راهی که در جهت مخالف امتداد می‌یافت، مرد برگشت تا زن را تماشا کند که می‌دوید و گیسوان شلالش را به باد سپرده بود. او هم به نوبه خود دوید لای درخت‌ها و پرچین‌ها، سرش را می‌دزدید تا آنکه در تاریک روشنای آفتاب پر زردگون مه، راه وسط درختان را که به خانه می‌رسید، تشخیص داد. بنا نبود سگ‌ها پارس کنند و نکردند. قرار نبود مباشر در آن ساعت توی خانه باشد که نبود. از سه پله ایوان بالا رفت و وارد شد. حرفهای زن در کوبش خفه‌خون توی گوشهایش می‌پیچید: اول یک تالار آبی، بعد هال و بعد از آن پله‌های مفروش. بالا که می‌روی، دو در می‌بینی. توی اتاق اول کسی نیست. توی دومی هم کسی نیست. در سالن و بعد کارد به دست، نور از پنجره‌های بزرگ تو می‌آید، پشتی بلند صندلی را حتی با روکش مخملی سبز و کله مردی که توی صندلی لم داده و رمان می‌خواند.

ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...