[داستان کوتاه] از مجموعه آثار چخوف | سروژ استپانیان | توس
شهر کوچکی بود بدتر از ده که تقریبا همهی ساکنانش را پیر و پاتالها تشکیل میدادند؛ ولی آنقدر کم میمردند که مایهی تاسف بود. زندان و بیمارستان شهر هم به ندرت احتیاج به تابوت پیدا میکردند. خلاصه آنکه کار و کاسبی سخت کساد و بیرونق بود و اگر "یاکف ایوانف" به جای آن شهر کوچک، در مرکز شهرستان به کار تابوت سازی میپرداخت، بیشک صاحب آلاف و الوف میشد و خانهای از خود میداشت و "یاکف ماتوییچ" صدایش میزدند.
اما در آن شهر کوچک فقط به اسم یاکف معروف بود و در کوی و برزن هم، معلوم نیست به چه علت لقب "برنزا" به او داده بودند. یاکف مانند یک دهقان ساده در فقر میزیست: کلبهی قدیمی کوچکش فقط یک اتاق داشت که خودش و "اومارفا" و بخاری و یک تختخواب دو نفری و میز نجاری و بقیهی دارو ندارش در همین اتاق با هم سر میکردند.
او تابوتهای خوب و محکمی میساخت. تابوت دهاتیها و کاسبها را به قد و قواره خودش درست میکرد و در این مورد حتی یک بار هم نشده بود که اشتباه کند. زیرا با وجود آنکه هفتاد سال از عمرش میگذشت در سراسر شهرشان – حتی در زندان شهر – مردی بلندقدتر و استخواندارتر از او پیدا نمیشد. اما برای زنها و آدمهای محترم از روی اندازهی خودشان تابوت میساخت و برای اندازه گیری قد آنها هم از یک نیم گزی فلزی استفاده میکرد.
برای ساخت تابوت بچه از سر بیمیلی سفارش میپذیرفت، این نوع تابوت را بدون اندازه گیری و با اکراه انجام میداد و همیشه هم هنگام دریافت دستمزدش میگفت:
-راستش را بخواهید خوش ندارم به این جور کارهای کوچک بپردازم.
او گذشته از حرفهی تابوت سازی درآمد مختصری هم از نوازندگی ویولن داشت. در عروسیهای شهر کوچکشان معمولا از یک دسته مطرب یهودی دعوت میکردند. سر دسته این گروه که رویگری بود به اسم "موییسهی ایلیچ شاخکس" همیشه نصف عایدی دسته را توی جیب خودش میریخت. از آنجایی که یاکف نوازندهی ماهری بود و بخصوص از عهدهی نواختن ترانهها و آوازهای روسی به خوبی برمیآمد؛ شاخکس گاهی اوقات او را به ارکستر خود دعوت میکرد و هر بار هم بدون احتساب انعام مهمانها، پنجاه کوپک به او دستمز میداد. وقتی برنزا در جشنها و عروسیها به نوازندگی مینشست پیش از هر کاری، صورتش به رنگ بنفش در میآمد و غرق عرق میشد؛ زیرا احساس گرما میکرد و از بوی گند سیر خفه میشد. ویولنش جیغ میکشید، دم گوش راسسش کنترباس خرخر میکرد و دم گوش چپش فلوت زار میزد.
نوازندهی فلوت، یهودی لاغر و نحیف و موبوری بود که صورتش را شبکه کاملی مرکب از رگهای نازک و ظریف قرمز و آبی پر کرده بود و نام خانوادگی ثروتمند معروف عصر ما یعنی "روتشیلد" را هم یدک میکشید. این یهودی لعنتی حتی شادترین ترانه را هم با نوایی حزین مینواخت. یاکف بیآنکه دلیل خاصی در کار باشد؛ رفته رفته نسبت به یهودیها و مخصوصا نسبت به روتشیلد احساس نفرت و تحقیر میکرد. تا میتوانست ایراد میگرفت. بهانهجویی میکرد، فحش میداد و حتی یک بار چیزی نمانده بود که یهودی بینوا را زیر مشت و لگد بگیرد. آن روز روتشیلد رنجیده و نگاه آکنده از خشم خود را به او دوخته و گفته بود: اگر به قریحه و هنر شما احترام نمیگذاشتم تا حالا از همین پنجره سوتتان کرده بودم بیرون!
و بعد گریسته بود. به همین دلیل بود که برنزا به ندرت فقط در مواقعی که نوازندهی یهودی غایب بود به ارکستر دعوت میشد.
یاکف به خاطر خسارات هنگفتی که ناجار میشد متحمل شود همیشهی خدا ناراحت و بدختلق بود، مثلا خواهی نخواهی سالی تقریبا دویست روز را باید دست روی دست میگذاشت و کاری انجام نمیداد. زیرا در روزهای یکشنبه و اعیاد مذهبی نباید کار کرد – معصیت دارد – روزهای دوشنبه هم آن قدر سنگین است که دست آدم به هیچ کاری نمیرود. پس، این یک ضرر بزرگ! گاه نیز چنین اتفاق میافتد که یک کسی برای جشن عروسی خود مطرب خبر نکند یا شاخکس حتی با وجود غیبت نوازندهای، بزنزا را به کار دعوت نکند. این هم یک ضرر دیگر!
کلانتر شهر دو سال آزگار ناخوش بود و روز به روز پژمردهتر میشد. یاکف در تمام آن مدت با نهایت بیصبری در انتظار مرگ او نشسته بود، اما کلانتر به امید آنکه مداوا شود به مرکز شهرستان رفت و از آنجا هم یکراست به جهان باقی شتافت. این هم ضرر دیگر! دستکم به مبلغ ده روبل، زیرا برای دفن کلانتر حتما تابوت گران قیمتی با روبانهای زری سفارش میدادند. غم اینگونه ضررها بخصوص در دل شب بیش از هر موقع دیگری مایهی رنج او میشد. در چنین مواقعی ویولن را به بستر میبرد و در لحظههای هجوم افکار مهمل و ناجور انگشتش را به تارهای آن میزد و از صدایی که در تاریکی شب میپیچید؛ احساس آرامش میکرد و حالش بهتر میشد.
یک سال پیش، در ششم ماه مه ناگهان مارفا مریض شد. پیرزن به سختی و سنگینی نفس میکشید و بیش از حد معمول آب مینوشید، تلو تلو میخورد و سرش گیج میرفت، با این همه صبح روز بعد، بخاری اتاق را روشن کرد و حتی پی آب رفت. اما غروب که شد در بستر افتاد. در سراسر آن روز سر یاکف گرم نواختن ویلن بود؛ اما همین که هوا تاریک شد، دفترچهای را که خسارات روزانه را در آن یادداشت میکرد برداشت و از سر دلتنگی و افسردگی سرگرم جمع زدن ضررهای سالیانه خود شد. رقمی که به دست آمد چیزی متجاوز از هزار روبل بود. از مشاهدهی این زیان هنگفت طوری از کوره در رفت که چرتکه را بر زمین انداخت و پایش را با خشم و غضب بر کف اتاق کوبید.
سپس جرتکه را از زمین برداشت و تا ساعتی بعد ترق و تروق کنان و آه کشان به حساب و کتاب ضررهایش رسید. چهرهی عرق کردهاش به رنگ بنفش درآمده بود. با خود فکر کرد که اگر این هزار روبل از دست رفته را به بانک میسپرد، سرسال حداقل چهل روبل بهره گیرش میآمد. البته این چهل روبل را هم به حساب ضررهای دیگرش گذاشت. خلاصه آنکه به هر طرف که میچرخید چیزی جز ضرر عایدش نمیشد! در همین هنگام مارفا صدایش زد.
_ یاکف ! من دارم میمیرم!
یاکف به سمت او چرخید. سیمای مارفا از شدت تبی که داشت گلگون بود و بر خلاف معمول، شاد و روشن مینمود. برنزا که عادت داشت صورت او را همیشه هراسان و رنگ پریده و محجوب و نگونسار ببیند، دست و پایش را گم کرد. به نظرش میآمد که مارفا در واقع در حال مرگ بود و از اینکه سرانجام از شر این کلبه و تابوتها و خود یاکف تا ابد خلاص خواهد شد، احساس شادمانی میکرد... پیرزن نگاهش را به سقف دوخته بود، لبهایش را تکان میداد و مهر خوشبختی طوری بر چهرهاش نقش خورده بود که انگار مرگ را – این نجات دهندهاش را- به چشم میدید و با او به نجوا سخن میگفت.
سپیده دمیده، افق در ورای پنجرهی کلبه، رفته رفته آتشگون شد. یاکف در حالی که به همسر پیر خود نگاه میکرد؛ معلوم نیست به چه علت به یاد آورد که تا آن روز حتی یکبار هم او را نوازش نکرده و دلش به حال او نسوخته و به صرافت خرید ولو یک روسری نیفتاده و از مجالس عروسی هرگز چند تا نان شیرینی برایش نیاورده بود. اما در عوض، سر او داد زده و به تلافی ضررهایی که متحمل میشده، فحشش داده و با مشتهای گره شده به او حمله کرده بود. گرچه هرگز کتکش نزده بود؛ اما تهدیدهایش هم کافی بود که تن پیرزن را از وحشت بلرزاند. آری، او همسر پیر خود را به صرفه جویی وا میداشت، حتی از نوشیدن چای منعش میکرد و مارفای بینوا همیشه به جای چای، آب جوش مینوشید. و اکنون که قیافه شاد و عجیب مارفا را میدید و به علت آن پی میبرد، در دل احساس ناراحتی میکرد.
همین که آفتاب بالا آمد، گاری همسایه را به عاریت گرفت و مارفا را به بیمارستان برد. آن روز عده مراجعان اندک بودند، از اینرو بیش از سه ساعت انتظار نکشید. از اینکه خود دکتر مریض و بستری بود و به جای او پزشکیار بیمارستان، "ماکسیم نیکلاییچِ" پیر مریضها را میدید، سخت خوشحال شد. زیرا در شهر میگفتند که گرچه او میخواره و بد عنق است؛ با این همه بیشتر از خود دکتر سرش میشود. وقتی آن دو به اتاق معاینه وارد شدند، یاکف خطاب به ماکسیم نیکلاییچ گفت:
_سلام عرض شد قربان، ببخشید ماکسیم نیکلاییچ ... از اینکه برای هر کار جزیی مزاحم میشویم شرمندهایم ولی اینهاش، ملاحظه بفرمایید عیال بنده یا به قول امروزیها، ببخشید شریک زندگی بنده ناخوش شده...
پزشکیار سگرمههایش را در هم کرد و در حالی که به موهای بغل گوش خود دست میکشید مشغول معاینه کردن مارفا شد. پیرزن، نحیف و تکیده، پشت خم کرده روی چارپایهای نشسته بود. با بینی نوک تیز و دهان بازش، از نیمرخ به مرغی تشنه شباهت پیدا کرده بود. پزشکیار زیر لب گفت:
_بعله... که اینطور...
سپس آهی کشید و اضافه کرد:
_باد نزل است، شاید هم تب نوبه باشد. این روزها تیفوس خیی زیاد شده ... چه میشود کرد! پیرزن، خدا را شکر عمرش را کرده ... چند سالش است؟
_سال آینده هفتادسالش میشود.
_که اینطور... پیرزن عمرش را کرده ... بوی الرحمانش بلند شده...
یاکف من باب ارائه ادب تبسمی کرد و گفت:
_البته حق با شماست ماکسیم نیکلاییچ... فرمایش درستی کردید... از جنابعالی ممنونیم ولی اجازه بفرمایید عرض کنم که هر حشرهای هم دوست دارد زنده بماند.
پزشکیار با لحنی که انگار موضوع مرگ یا زندگی پیرزن فقط به او بستگی دارد جواب داد:
_گیرم که دوست داشته باشد! خوب جانم، دستمال آب سرد روی سرش بگذار، این گردها هم روزی دو بسته بهش بده و خداحافظ شما و بن ژور!
یاکف از حالت قیافهی پزشکیار پی برد که حال مارفا وخیم است و هیچ گردی هم افاقه نخواهد کرد. برای او کاملا روشن بود که به زودی – امروزیا فردا- همسر پیرش در خواهد گذشت. پس آرنج پزشکیار را به نرمی گرفت و چشمکی زد و آهسته پرسید:
_ماکسیم نیکلاییچ خوب است بهش بادکش بگذارید...
_وقت ندام، وقت ندارم جانم. پیرزنت را بردار و برو به امان خدا. و حالا، خداحافظ شما!
یاکف التماس کنان گفت:
_بیایید و در حق بنده لطف کنید. خودتان بهتر از من میدانید که اگر مثلا رودل میکرد یا چیزی توی شکمش درد میگرفت، میشد بهش قطره و گرد داد ولی او چاییده. ماکسیم نیکلاییچ از آدمی که سرما خورده باشد پیش از هر کاری باید خون گرفت.
اما پزشکیار مریض بعدی را صدا زد و زنی روستایی به اتفاق پسربچهاش وارد مطب شد. ماکسیم نیکلاییچ اخم کرد و خطاب به یاکف گفت:
_حالا دیگر برو!... سایه نکن!
_لااقل بهش زالو بگذارید! تا ابد به جانتان دعا میکنم!
پزشکیار از کوره در رفت و بانگ زد:
_اگر جرات داری باز هم حرف بزن! کله پوک!...
یاکف هم از کوره در رفت؛ اما لام تا کلام نگفت. بلکه زیر بازوی مارفا را گرفت و بیرونش برد. فقط هنگامی که میخواست سوار گاری شود؛ نگاه آکنده از خشم و تمسخرش را به بیمارستان دوخت و گفت:
_اینجا به جای دکتر ، یک مشت مطرب آوردهاند. مریضت اگر آدم پولداری بود، حتما بادکشش میگذاشتی، ولی برای فقیر فقرا از یک زالو هم دریغ میکنی. ظالم بیانصاف!
وقتی به کلبهشان برگشتند مارفا دست را به بخاری گرفت و حدود ده دقیقه همان جا سرپا ایستاد، گمان میکرد که اگر دراز بکشد یاکف باز از ضرر و زیانهای خود سخن خواهد گفت و از اینکه مارفا مدام میخوابد و تن به کار نمیدهد به باد دشنامش خواهد گرفت. اما یاکف که نگاه آمیخته به اندوه و دلتنگی خود را به او دوخته بود؛ یادش آمد که فردا عید ژان قدیس است و پس فردا، عید نیکلای معجزه گر و روز بعدش، یکشنبه و روز بعدترش، دوشنبهی سنگین و بیشگون. به این ترتیب چهار روز تمام نباید به سیاه و سفید دست بزند. حال آنکه امروز و فرداست که مارفا بمیرد. بنابراین همین امروز باید دست به کار ساختن تابوت شود. نیم گز فلزی را برداشت، به طرف پیرزن رفت و قد او را اندازه گرفت. بعد مارفا، دراز کشید و یاکف صلیبی بر سینه رسم کرد و مشغول ساختن تابوت شد.
همین که کارش تمام شد عینک بر چشم گذاشت و در دفترچهاش نوشت:
" تابوت برای مارفا ایوانونا – دو روبل و چهل کوپک" و آه کشید. همسر پیر او در تمام این مدت با چشمهای بسته آرام دراز کشیده بود؛ اما دم غروب، وقتی هوا تاریک شد، شوهر را صدا زد و در حالی که نگاه شادش را به او دوخته بود پرسید:
_یاکف هیچ یادت هست که پنجاه سال قبل، خداوند یک دختر مو بور و مامانی به ما داده بود؟ من و تو هر روز کنار رودخانه، پای بیدها مینشسیتم و... آواز میخواندیم.
سپس به تلخی لبخند زد و افزود:
_بعد دخترمان مرد.
یاکف هر چه به مغز خود فشار آورد نتوانست کودک نوزاد یا بیدها را به یاد بیاورد. پس گفت: من که یادم نمیآید... غلط نکنم خواب دیدهای.
بعد کشیش آمد و مراسم مذهبی را به جای آورد. مارفا تا سپیده دم زیر لب کلمات نامفهومی زمزمه کرد و صبحگاهان در گذشت.
پیرزنان همسایه مارفا را شستند و لباس تنش کردند و گذاشتندش توی تابوت. یاکف برای آنکه پولی به کشیش ندهد، خودش بالای سر مرده ایستاد و مراسم مذهبی را به جا آورد. بابت قبر و قبر کنی هم پولی از او نگرفتند؛ زیر ا نگهبان گورستان، پدر تعمیدی یاکف بود. چهار مرد روستایی تابوت را – نه به امید دریافت پول، بلکه از سر احترام – بر دوش گرفتند و به سمت گورستان راه افتادند. چند پیرزن و دو مرد خلوضع و چندین گدای ژنده پوش نیز تابوت را مشایعت میکردند. رهگذرها همین که نگاهشان به تابوت میافتاد میایستادند و با خلوص نیت روی سینه صلیب رسم میکردند...
یاکف از اینکه تشریفات کفن و دفن به طور آبرومندانه و شایسته و ارزان! بدون دلخوری احدی انجام میپذیرفت، از ته دل خوشحال بود. وقتی دستش را به عنوان آخرین وداع به تابوت مارفا کشید با خود فکر کرد: "چه تابوت مرغوبی!"
اما هنگام مراجعت از گورستان دچار دلتنگی شدیدی شد. احساس میکرد که مریض است: نفسش داغ و سنگین شده بود، به زحمت روی پا بند میشد، عطش داشت. بدتر از همه آنکه دچار وهم و خیال شده بود. و باز یادش آمد که در تمام عمرش هرگز به مارفا رحم نکرده و حتی یک بار هم دست نوازش بر سر او نکشیده بود. مدت پنجاه و دو سالی که آنها در کلبهشان با هم زیسته بودند؛ به کندی سپری شده بود و او در تمام آن مدت طولانی هرگز در فکر مارفا نبوده و به او همانقدر توجه کرده بود که به یک سگ یا گربه. اما مارفا هر روز خدا بخاری کلبه را روشن میکرد، از چشمه آب میآورد، به پخت و پز خانه میرسید، هیزم میشکست، با او در یک بستر میخوابید، شبهایی که یاکف مست و خراب از عروسی باز میگشت؛ مارفا ویولن او را با احترام زیاد به دیوار میآویخت و خود او را روی تخت میخوابانید، و این همه را آرام و بی غرولند، با قیافهای محجوب و غمخوار انجام میداد.
در این هنگام روتشیلد جلوی پای او سبز شد و لبخند زنان و تعظیم کنان گفت:
_عمو جان داشتم دنبال شما میگشتم. موییسهی ایلیچ سلام رساندند و فرمودند که همین الان تشریف ببرید پیششان.
یاکف حال و حوصلهی این حرفها را نداشت، دلش میخواست گریه کند. همچنان که به راه خود ادامه میداد گفت:
_ولم کن!
روتشیلد دوان دوان از او سبقت گرفت و با نگرانی و تشویش گفت:
_چطور ممکن است؟ موییسهی ایلیچ حتما میرنجند! فرمودند همین الان تشریف ببرید خدمتشان!
طرز تکلم و نفس نفس زدن و پلک زدن مرد یهودی و کک و مکهای سرخش نفرت شدید یاکف را برانگیخت. از کت سبزرنگ او که جابهجا وصلههای سیاه داشت و از هیکل ظریف و ترد او احساس انزجار کرد و فریاد کشید: چرا دست از سرم بر نمیداری، بو گندو؟ ولم کن! راحتم بگذار!
مرد یهودی هم عصبانی شد و با لهجهی مخصوص یهودیها داد زد:
_لطفا آرام بگیرید وگرنه از همینجا پرتتان میکنم به آن ور حصار!
یاکف با مشتهای گره کرده به طرف او یورش برد و نعره برآورد:
_برو گورت را گم کن! شما جهودها عرصه را بر من تنگ کردهاید!
روتشیلد که نزدیک بود از ترس قالب تهی کند، همانجا چمباتمه زد و دستهایش را طوری بالای سرش تکان داد که انگار میخواست در مقابل مشتهای احتمالی از خود دفاع کند، سپس برخاست و به سرعت پا به فرار گذاشت. همانطور که ورجه ورجه کنان میدوید، دستهایش را در هوا تکان میداد و پشت لاغر و استخوانی و درازش پیچ و تاب میخورد. پسر بچههای کوچه از این حادثه خوشحال شدند و با فریادهای " جهود! جهود!" به تعقیب او پرداختند. سگها نیز پارس کنان از پی روتشیلد و پسر بچهها دویدند. یک کسی بلند بلند خندید و بعد سوت کشید و سگها با خشم بیشتری پارس کردند... بعد، مثل اینکه سگی روتشیلد را گاز گرفت. زیرا فریادی حاکی از درد و درماندگی به گوش رسید.
یاکف قدم زنان از مرتع گذشت و بیهدف راه حومهی شهر را در پیش گرفت. پسر بچهها از پشت سرش فریاد میکشیدند: "برنزا رو باش! برنزار رو باش!" سرانجام به ساحل رودخانه رسید. کارونکها با فریادهای زیرشان و اردکها با آوای مخصوصشان بر فراز رودخانه به سرعت بال میزدند. اشعهی خورشید همه چیز را برشته میکرد و بازتاب پرتو آن بر سطح آب، چشم را خیره میکرد و به درد میآورد. یاکف کوره راهی را در ساحل گرفت و قدم زنان پیش رفت. زنی را دید – چاق و لپ قرمز – که از آب تنی باز میگشت. با خود فکر کرد: "چه زنی! این را بهاش میگویند سمور آبی!" نزدیک محل آب تنی چندین پسر بچه با گوشتهای ریز ریز شده مشغول صید خرچنگ بودند. همین که نگاهشان به یاکف افتاد با لحنی حاکی از خشم فریاد کشیدند:" برنزا رو! برنزا رو!"
این هم آن بید تنومند و کهنسال که حفرهی خیلی بزرگی بر تنه دارد و شاخههایش پر از آشیانه کلاغ است... و ناگهان خاطره نوزادی مو بور و درخت بیدی که مارفا از آن یادکرده بود در ذهنش زنده شد. آری، این همان بید است – سبز و آرام و محزون ... بینوا! چقدر پیر شده!
زیر بید نشست و گذشتهها را به خاطر آورد. در ساحل روبرو که اکنون به مرتعی سیل گیر مبدل شده بود، در آن زمان جنگل انبوهی از درخت توس وجود داشت و دورترک، روی آن تپهی بلند و خشک و برهنهای که در افق دیده میشود؛ جنگلی انبوه از کاجهای کهنسال کبودی میزد، و بر سطح رودخانه بلمها رفت و آمد میکردند. اما اکنون همهجا صاف و هموار بود و در کرانه مقابل فقط یک توس تنها – جوان و خوش ترکیب- که به دختری خوش اندام میمانست، برپا ایستاده بود؛ و بر پهنهی رودخانه که زمانی بلمها بر آن در آمد و شد بودند؛ اکنون فقط مرغابیها و اردکها و غازها بالا و پایین میکردند. به نظرش میرسید که حتی تعداد غازها در مقایسه با سالهای گذشته به مراتب کمتر شده است.
چشمهایش را بست و در عالم خیال انبوهی از غاز سفید بال را دید که دسته دسته به هر سو پرواز میکردند.
در عجب بود که چرا در عرض چهل یا پنجاه سال گذشته حتی یک بار هم به ساحل رودخانه نیامده بود و اگر هم گذرش به آنجا افتاده هرگز توجهی به آن نکرده بود. آخر رودخانه شهرشان چیزی بیش از نهری کوچک و بیمقدار نبود. میشد در آن ماهی صید کرد و آن را به کسبه و کارمندها و بوفهچیهای ایستگاه راهآهن فروخت و پولش را در بانک پس انداز کرد؛ میشد با قایق ده به ده راه افتاد و ویولن زد و از مردم – از هر قشر و طبقه و صنفی – پولی گرفت؛ میشد با بلم بارکشی و مسافر کشی کرد که به هر تقدیر کاری است به مراتب بهتر از تابوتسازی؛ بالاخره میشد غاز پرورش داد و گوشت آن را زمستانها به بازار مسکو عرضه کرد؛ و لابد درآمدی که فقط از فروش پر غاز عایدش میشد؛ از ده روبل هم تجاوز میکرد. اما حیف که او از این همه عایدی غافل مانده بود.
چه ضررهایی! آه که چه ضررهای هنگفتی! و اگر تمام این کارها را با هم انجام میداد- هم ماهی صید میکرد، هم ویولن مینواخت، هم بلم راه میانداخت، هم غاز پرورش میداد – چه سرمایهای که به هم نمیزد! اما هیچ یک از این اتفاقها حتی در خواب هم رخ نداده بود؛ زندگی وعمر بیهوده و بیفایده و بیخوشی و لذت گذشته و مفت و مسلم تباه شده بود. چیزی به پایان عمرش نمانده بود. به پشت سرش که مینگریست چیزی جز ضرر – ضررهای وحشت انگیزی که مو بر تنش سیخ میکرد – نمیدید. راستی چرا بشر نمیتواند طوری زندگی کند که با این گونه زیانها و فقدانها مواجه نشود؟ و این سوال پیش میآید که چرا درختهای جنگل توس و کاج را قطع کردهاند؟ چرا از چراگاه استفاده نمیکنند؟ چرا آدمها مرتکب اعمالی میشوند که نباید بشنوند؟ چرا خود او در سراسر عمرش به مارفا پرخاش میکرد و با مشت و لگد به جانش میافتاد و او را میرنجاند؟ و باز این سوال پیش میآید که چرا ساعتی پیش به مرد یهودی توهین کرده و او را ترسانده بود؟ چرا آدمها مزاحم و مخل همدیگر میشوند؟ و این همه چیزی جز ضرر و زیان به بار نمیآورد! آن هم چه زیان وحشت انگیزی! اگر نفرت و کینه وجود نمیداشت انسانها میتوانستند از همدیگر منتفع شوند.
در سراسر غروب و شب آن روز، قیافهی دختر نوزاد و بید کهنسال و ماهی و غازهای سر بریده و مارفا که نیمرخش شبیه مرغی تشنه بود و سیمای رنگ پریده و ترحم برانگیز روتشیلد و پوزههایی که از هر سو به او نزدیک میشدند و از زیانهای مختلف سخن میگفتند، در نظرش مجسم شد. مدام از این پهلو به آن پهلو میغلتید و حدود پنج بار هم از جا برخاست و ویولن زد.
صبح روز بعد به زحمت از بستر درآمد و راهی بیمارستان شد. همان پزشکیار دستور کمپرس آب سرد داد و مقداری هم گرد تجویز کرد. اما یاکف از قیافه و آهنگ صدای ماکسیم نیکلاییچ پی برد که کارش زار است و هیچ گردی به دادش نخواهد رسید. در راه بازگشت به خانه به این فکر افتاد که از مرگ چیزی جز سود عایدش نخواهد شد. زیرا از آن پس دیگر مجبور نمیشد بخورد و بنوشد و مالیات بپردازد و این و آن را برنجاند و با توجه به این حقیقت که انسان نه یک سال بلکه دهها و صدها و هزاران سال در گور میخوابد و یک پاپاسی هم خرج نمیکند، حساب سودش سر به جهنم خواهد زد! خلاصه آنکه ماحصل زندگی، زیان و ماحصل مرگ، منفعت است. این تصور البته درست و عادلانه و در عین حال تلخ و رنجآور است. زیرا همین نظم عجیبی که اسمش زندگی است و به انسان فقط یک بار اعطا میشود چرا باید بیسود و منفعت سپری گردد؟
از مردن هیچ تاسفی نداشت. اما همین که به خانه بازگشت و ویولن را دید، قلبش فشرده شد و احساس دلمردگی کرد. ویولن را که بعد از مرگ او یتیم و بیصاحب میشد، نمیتوانست با خود به گور ببرد؛ بر سرش همان خواهد آمد که بر جنگل توس و کاج آمده بود. در دنیای ما همه چیزی نیست میشد و نیست خواهد شد! از کلبه بیرون آمد، در آستانهی در نشست، ویلن را به سینه فشرد و در حالی که به عمر تباه شده و بیحاصل و آکنده از زیان خود میاندیشید؛ مشغول بدیهه نوازی شد و نوایی که از سازش بیرون آمد آنقدر غم انگیز و تکان دهنده بود که اشک از چشمش روان شد. هر چه بیشتر به فکر فرو میرفت، نوای سازش حزنانگیزتر میشد.
چفت در حیاط یک دوباره صدا کرد و روتشیلد در آستانهی آن ظاهر شد.
نیمی از حیاط را با تهور و شجاعت پیمود اما همین که نگاهش به یاکف افتاد، ناگهان همان جایی که بود ایستاد و کز کرد، دستش را – گویا از شدت ترس – چنان تکان میداد که انگار میخواست با انگشتهایش وقت را اعلام کند.
یاکف با مهربانی او را به سوی خود خواند و گفت:
_نترس بیا جلو! کاریت ندارم!
روتشیلد با ترس و تردید نگاهش کرد و جلوتر رفت و در دو متریاش ایستاد. سپس در حالی که همانجا چندک میزد با لهجهی مخصوصش گفت:
_کتکم نزنید! این دفعه هم از طرف موییسهی ایلیچ میآیم خدمت شما.
فرمودند: "نترس، دوباره برو پیش یاکف و بهاش بگو که تا نیاید کار ما درست نمیشود" روز جهارشنبه یک جشن عروسی داریم... بله، آقای "شاپو والف" دخترش را به مرد خوبی میدهد...
آنگاه چشمها را تنگ کرد و افزود: عروسی مفصل میگیرد!
یاکف که به سنگینی نفس نفس میزد گفت: نمیتوانم... ناخوشم برادر.
و باز سرگرم نواختن ویولن شد، سیل اشک از چشمهایش راه افتاد و قطره قطره بر سازش چکید. روتشیلد که یک پهلو به سمت او چرخیده و دستها را روی سینه چلیپا کرده بود، به دقت گوش میداد. ترس و حیرتی که بر چهرهاش نقش بسته بود، جای خود را رفته رفته به اندوه و همدردی داد. چشمهایش را مانند آدمهایی که به عالم خلسه رنجآوری فرو رفته باشند، گرداند و زیر لب گفت: "ووواخ!" و قطرههای درشت اشک آرام آرام بر گونههایش غلتیدند و بر کت سبزش فرو چکیدند.
یاکف سراسر آن روز را در بستر ماند و دلتنگی کرد. وقت غروب که کشیش بر بالینش آمد تا اقرار نیوشی کند، یاکف حافظه تار خود را به کار گرفت و باز قیافهی رنجیده مارفا و فریاد یاس آمیز مرد یهودی را- آن روز که سگی گازش گرفته بود- در نظر خود مجسم کرد و با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت: ویولنم را به روتشیلد بدهید.
کشیش جواب داد: بسیار خوب.
و اکنون در شهر همگی از هم می پرسند:" روتشیلد ویولن به این خوبی را از کجا آورده است؟ آن را خریده، دزدیده یا گرو گرفته است؟" روتشیلد مدتهاست که فلوت را کنار گذاشته و فقط ویولن میزند. از زیر آرشه او همان صوتهای غم انگیزی در میآید که سابقا از فلوتش در میآمد. اما وقتی سعی میکند آهنگی را بنوازد که یاکف برای آخرین بار در کلبهی خود نواخته بود، سازش با چنان حزن و اندوهی مینالد که اشک چشم همه در میآید و خود او نیز پیش از آنکه بتواند آهنگ حزین را به آخر برساند؛ چشمهایش را میگرداند و می گوید: "ووواخ!" آهنگ جدید او آن قدر مورد پسند همگان قرار گرفته است که کارمندان دولت و تجار متمول شهر او را مدام به مهمانیهای خود دعوت کنند و مجبورش میکنند که آن آهنگ را بیش از ده بار بنوازد.