18
چو سیمرغ را بچه شد گرْسنه / به پرواز بر شد دمان از بُنِه
کودکان سیمرغ گرسنه شدند و سیمرغ بال‌وپر باز کرد تا از آشیانه بیرون پرد، بال‌ها بگشود و بر آبی نیلگون چرخ زد از آسمان بر صخره‌ی کوه کودکی را دید که بر سنگ‌داغی نهاده‌اند و صدای گریه‌اش تمام کوهسار را گرفته. سیمرغ به‌سوی کودک از آسمان به زمین آمد و دید کودک را که میان خارها رها شده و لبانش از تشنگی خشک گردیده و زیر آفتاب سوزان کوهستان شیون می‌کند. سیمرغ کودک را به پنچه بگرفت و با خود به البرز کوه برد که لانه‌اش آنجا بود و در کنار فرزندانش نهاد.

سیمرغ و زال

ایزد مهربان، مهر کودک را بر دل سیمرغ و فرزندانش انداخت! سیمرغ چون گرسنگی کودک را دید باز از لانه برخاست و شکاری نازک‌تر و کوچک‌تر بگرفت و به لانه بازگشت و از خون شکار به‌جای شیر به کودک داد؛ کودک به‌جای شیر، خون خورد و بزرگ و بزرگ‌تر شد و دندان بر او رَست و باز بزرگ و بزرگ‌تر شد تا مردی شد که چون کوهسار سُترگ بود و باشکوه. خبرش به همه‌ی جهان رسید که پهلوانی در البرزکوه خانه دارد که فره‌ ایزدی او را بگرفته است.

سام پهلوان در شبستان خود خوابیده بود و از کار جهان غمگین! در خواب دید مردی هندو سوار بر اسب تازی به او مژده‌ی فرزندی پهلوان داد! سام از خواب برخاست و موبدان را فراخواند تا خواب او را برایش تعبیر نمایند، موبدان به او گفتند تو فرزندی داشتی که او را در کوه رها کردی؛ اما مهر ایزد بر آن بود تا کودک زنده ماند؛ زیرا خداوند پاک گهر هر آنچه بخواهد همان شود و کودک تو به هر کجا که باشد اسباب بودنش مهیاست حتی اگر پلنگ بر او شیر دهد و یا در دریا نهنگ او را نگه دارد. ای سام، تمام مخلوقات یزدانِ پاک کودک تو را نگاه داشتند و از این راه ستایش و اطاعت خود به دادار دادگر اثبات نمودند؛ اما تویی که پدرش بودی پیمان نیکی با یزدان را شکستی و بی‌گناه کودک شیرخوار را در دشت رها کردی! اکنون برخیز و به درگاه یزدانِ پوزش‌پذیر، پوزش بیاور که باز یزدان راه نیک را بر تو آشکار نماید.

شب رسید و باز پهلوان خوابی دیگر دید که درفشی و پرچمی از کوه‌های هندوستان افراشته شد و مردی جوان و زیبا در پیشاپیش سپاهی گران به‌سوی او حرکت می‌کند و در سوی راست آن جوان دانشمندی و در سوی دیگرش موبدی با او همراه‌اند؛ وقتی سپاهیان مرد جوان به نزدیکی سام رسیدند آن دو نفر به‌سوی سام شتافتند و سام را با سردی و خشم خطاب دادند و گفتند: ای سام! تو مردی دلیر و بی‌باکی اما ناپاک فکری! زیرا چشم و قلبت را از یاد خدا شستی، باید دایه‌ی فرزندت یک مرغ می‌گشت؟ پس پهلوانی تو به چه‌کار آید؟ اگر موی سپید بد است اکنون که دیگر تمام موی و ریش تو سپید گردیده! پس باید بر خدایی که تو را آفریده بیزار باشی! ای سام بدان پسری که به چشمت پست و خوار آمد مورد مهر و لطف خدا قرار گرفت، فرزندت اکنون مهربان‌ترین دایه را دارد و به محبت تو نیازی ندارد.

سام که این خواب بدید از جا خروشان و نعره‌کشان برخاست و دستور داد همان دم تمام سپاهیان و دانایان بیایند و از کسانی که به آنها فرموده بود فرزندش را بیرون شهر برند و رها کنند، پرسان شد آن جای را. پس با همراهان سوی آن کوه شتافت. وقتی به نزدیکی دماوند کوه رسید در پیشاپیش خود کوهی دید که بلندای آن در ابر گم شده، کوهی باشکوه در مقابل پهلوان سینه ستبر کرده بود. سام روی بر خاک گذاشت و خدای یکتا را سجده کرد و گفت: ای خدایی که بلندمرتبه‌تر از هرجای و هر جایگاهی، اکنون به پوزش و بخشش به درگاهت سر به خاک مالیدم، خداوندگارا این کودک از پشت من است، نه از تخم بدان و بدگوهران و اهریمنان، ای ایزد پاک با لطف خود مرا امیدوار کن و فرزندم را به من بازگردان.

سیمرغ که از داستان باخبر شد، نزد فرزند سام رفت به او گفت: پدرت که در میان پهلوانان ایران‌زمین یل‌ترین است؛ به‌پای کوه نالان آمده از پی تو. رواست که اکنون تو را بردارم و نزد پدر برم. فرزند سام گفت: من از انسان‌ها بیزار شده‌ام و لانه‌ی تو بهترین کاخ و خانه و پرهای تو برای من چون تاج است. سیمرغ به او گفت: ای فرزند! اگر تاج‌وتخت ببینی و در کاخ منزل کنی بر این لانه‌ی من خنده‌ات می‌آید. اکنون برو و ببین؛ اما فراموش نکن تو را زیر بال‌وپر خود بزرگ نمودم و همانند کودکان منی؛ از پرهای من قدری بردار و اگر مشکلی بر تو رسید، یکی از پرها بسوزان تا ببینی چگونه چون ابر سیاه بر سر مشکلت برسم و بر آن ببارم. و مهر من که دایه‌ات بودم را فراموش نکن که مهر تو در دل من ریشه دوانده...
فرامش مکن مهر دایه ز دل / که در دل مرا مهر تو دلگسل

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد یکم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد یکم: آفرینش رستم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...