[داستان کوتاه]
ترجمه علی فارسینژاد
داستان خانواده من، داستان نبوغ و عواقب آن است و من به نحوی خاص و منحصر به فرد برای روایت این داستان مناسبم؛ چون نبوغ از من دوری کرد و من از او، من یک آدم معمولی باقی ماندم؛ اگر چیزی به این اسم وجود داشته باشد. معمولی، در تمام شرایط آرام، باخبر از اتفاقات و بیتفاوت به آنها، و ناتوان از درک معانی پنهانشان. برادر نابغهام، گرت، اغلب میگفت: «رید، تو به پیچیدگی بقیه ما نیستی، اما باز هم در حد خودت آدم پیچیدهای هستی». حالا با روایت آدمی معمولی طرفید که میتوان به آن، و بیش از آن به خود من اعتماد کنید. هیچ جور طنز یا معنی ژرف یا بازی زبانی-فرویدی در آن نیست. منظور داستان فقط همان چیزی است که میگوید. مادرم بارها به من میگفت که احساس پاکی دارم و این صداقت باید به این داستان کمک کند. اما چنان که اغلب خود او میگفت احساسات، هرقدر صادقانه همیشه باعث دردسر آدماند.
یکی از دلایلی که نمیگذاشت این قصه، قصه خانواده مشهور من، جمع و جور شود این بود که کسی یادش نمیآمد که آنها ربطی به هم داشته باشند. هرکدام برای خود اسم و فامیلی جدا داشتند. پدرم دونکان لندرز، فیزیکدان سرشناس ناسا بود. مردی که تصویرش در همه عکسهایی که در اولین فرود بر روی ماه از زوایای مختلف برداشته شده، هست. روی ماه چرخ دنده یکی از دوربینها با اسم او امضا شده است؛ لندرز. اسم زمان تولد او دونکان لرسدیکسز بود. وقتی ناسا در اواسط دهه شصت، فعالیتهای خود را برای کسب وجهه عمومی آغاز کرد، نام او هم عوض شد. آژانس فضایی پیشنهاد داد که فیزکدانهایی که برای ناسا کار میکنند باید حروف صدادار بیشتری در اسمشان داشته باشند. ناسا نمیخواست که اسمها پر از غلطهای املایی و خارجی به نظر بیایند. کنگره دستور این اصلاحات را میداد. این شد که لرسدیکسز شد لندرز. (همکار نزدیک پدرم ایگور اوروی به حرف صدادار احتیاجی نداشت.)
اسم و فامیل مادرم گلوریا راینستراپ بود، مادرم شاعری بود که بیست سال برای حقوق کارگران از تگزاس تا آلاسکا مبارزه کرد. در یک دوره سفر، او چهار هزار سخنرانی میکرد، در سراسر کشور از دهی به ده دیگر میرفت. حتی یک شب را هم از دست نمیداد. هنوز برای خودش یک جور رکورد است.
هرجایی را که میرفت به هم میریخت، آثارش را شنوندگان مشتاق میشنیدند. ساعتها در مهمانخانه یا اتاق اضافی که به او داده بودند شعرها و ملاقات آدمهایی را که به ملاقاتش آمده بودند، میخواند. خستگیناپذیر بود و حس عدالتخواهی او را پیش میراند. او قطعاً اولین ایدهآلیست قرن نوزدهم تگزاس بود. وقتی شروع به ترک خانه برایماهها و بعد سالها کرد، من هنوز بچه بودم، اما یادم میآید که به پدرم گفت: «تگزاس برای آن کاری که من میخواهم بکنم خیلی کوچک است.»
اینها حرفهای سر میز شام نبود. ما خانواده نابغهها بودیم و میز شام نداشتیم. در واقع، تنها میزی که داشتیم میز نقشهکشی پدرم بود که جوری آن را توی راهرو گذاشته بود که برای آن که وارد خانه بشویم باید خودمان را به دیوارها میچسباندیم. میگفت: «این حال و هوای اینجا را عوض میکند.» میگفت: «میخواهم هرکه میآید تو این خانه، کارم را ببیند. کاری که به خاطرش بالای سرمان سقف داریم.» روزی که من و دوستم، جف شرکنبث برای رفتن به اتاقم به سختی از کنار میز رد شدیم، گفت: «این آدمها کیاند که همینجوری از در میآن تو؟»
گفتم: «اینها پسر شما و دوستش هستند.»
انگار که برایمان تقاضای آمرزش کند گفت خوب است، اما همانطور که سرش در طرحی که تمام مدت در خانه رویش کار میکرد فرو رفته بود گفت: «خوب» انگار دارد تقاضای آمرزش میکند. حتی اگر هوستون ایلرها هم میآمدند متوجه نمیشد؛ چون همان روزها در حال اختراع لولای خلا ضد جاذبه بود که امروز هم کاربرد دارد.
اغلب کارهای پدرم، دونکان لندرز، در طبقهبندی محرمانه و فوق سری بودند، اما مهم نبود. کسی جز جف شرکنبث به خانه ما نمیآمد. آدمهای دیگر گذرشان با اینجا نمیافتاد. ما نابغه بودیم. تلویزیون نداشتیم و تلفنی هم در کار نبود. پدرم از همانجا توی راهرو که نشسته بود، در حال طراحی میگفت: «چه کارا؟ به یک وسیله زرزرو جواب دهم؟ بهش سلام کنم؟» ناسا سعی کرد برایمان تلفن نصب کند. دونکان همهشان را کند و دور انداخت. اینجا خانه نابغهها بود و قرار نبود با چیزهای دست و پاگیر ابتدایی الکترونیک تنگ شود.
پدر اسم خواهر بزرگم را گذاشته بود کریستینا. و فامیلیاش را مادر برایش گذاشته بود: زرتی. وقتی خواهرم بالاخره در نوزده سالگی ز ام.آی.تی فارغالتحصیل شد، برای خودش اسم فامیل جدیدی انتخاب کرد: ایزوتوپ. به من گفت که مشکلی برایش پیش آمده و او این اسم جدید را احتیاج دارد تا یاد خودش بیندازد که زیاد زنده نخواهد ماند. بعد از من پرسید که نظرم راجع به نیمه عمرم چیست. آن موقع من یازده سال داشتم. او خندید و گفت: «شوخی میکنم، رید. تو نابغه نیستی و تا ابد زنده میمونی». من با او از «خط ویژه» صحبت میکردم، تلفن مخفیای که پیشخدمتمان کلویس آرماندی در کمد آشپزخانه نگه میداشت.
از او پرسیدم: «کجا داری میری؟»
او گفت: «غرب، با مادر» از قرار معلوم گلوریا راینستراپ به بوستون رفته بود تا کریستینا را از یک جور فروپاشی نجات دهد.
پدرم به من گفت: «یک نوع بحرانه. جای نگرانی نیست.»
کریستینا گفت: «کار من با شیمی نظری تمام شده، اما شیمی نظری کارش با من تمام نشده. مواظب پدر باش. بعداً میبینمت.» ما سه تا، هشت سال باهم اختلاف سن داشتین. نابغهها خانوادههایشان را اینطور تنظیم میکنند. از روی این تنظیم نابغهای میشد فهمید کریستینا سالها است که از خانه ما رفته چون به زحمت برادر کوچکترمان، گرت را میشناخت.
من و گرت زود بزرگ شدیم. ما قبول کرده بودیم که خانوادهای نابغه هستیم. قبول کرده بودیم که نباید تلفن یا یخچال یا تخت مناسب داشته باشیم. فکر میکردیم طبیعی است آدم ماهها بیسکویت و ساردین بخورد. فکر میکردیم حیاط جلوی خانه قرار است جنگلی از چمنهای زیاد بلند شده و علفهای هرز باشد که هرخزندهای میتواند در آن لانه کند. دوبار در سال مأموران خیابانهای شهر هوستون میآمدند و همه را کوتاه میکردند. یکی دو ماه آفتاب روز به چمنها میخورد. ما ماشین نداشتیم. پدرم همیشه بیآنکه کسی او را بشناسد پیاده تا ایستگاه واگناستیشنهای شورلت قدم میزد و از آنجا به مرکز فضایی در جنوب شهر میرفت. خواهرم جوانترین دانشجوی ام.آی.تی بود. من و برادرم سالها خودمان لباسهای خودمان را میشستیم و خودمان به مدرسه میرفتیم. حول و حوش کلاس هفتم تفاوت بین روش زندگی مردم عادی و نابغهها را دیدیم. ما فهمیدیم محور زندگی بقیه مردم بر دو چیز میگردد: تلویزیون و اسنکهای پر شکری که جلوی آن میخورند.
همان موقع که من وارد سالهای آخر دبیرستان شدم، مسافرتهای مادرم به اوج خود رسیده بود، به همین دلیل او زنی را استخدام کرد تا با ما زندگی کند و در مراقبت جسمانی ما کمک کند، زنی که بعداً فهمیدیم اسمش کلویس آرماندی است. فرضیه مادرانه گلوریا راینستراپ میتوانست در این جمله خلاصه شود. «روح را تغذیه کن، بدن راهی برای خودش پیدا میکند.» تا پیش از شش سالگیام این را هزاران بار از او شنیده بودم. او در هرفرصتی ارواح ما را با خوراک اخلاقی آهنین تغذیه میکرد. او علاقهای به ساندویچ و ژیگو نداشت. از آن دسته آدمهایی بود که برای هرحرکتشان انگیزهای اخلاقی دارند. ما یخچال نداشتیم چون یخچال روشی غلط برای کم کردن ارزش غذاها بود که از همان اول هم ارزش غذایی چندانی نداشتد. مبل در خانه نداشتیم، چون این جور مبلها پناهگاه چرت زدن بیکارههایی میشود که برای شیطان اقتصاد کار میکنند. مبلمان خانه نواکین طبقه متوسط بود. هر زیادهروی هرچند اندک در آسایش، پایههای چهارچوب اخلاق ما را سست میکرد. او به ما میگفت که ما برای کاری که میتوانیم انجام دهیم زندهایم نه برای چیزها. من آدمهای زیادی دیدهام که نظرشان راجع به زندگی برروی این زمین بانظر گلوریا راینستراپ یکی بوده؛ اما کسی را پیدا نکردهام که به خوبی او این را بیان کند. کلماتش آدم را تحریک میکردند که با هیچ سر کند. من هیچ از شعرهای او در این داستان نخواهم آورد، اما شعرهایی عالی بودند. تایمز او را «دختر خشمگین بودا» نامید. مادرم به آدمهایی که از دیدن خانه خالی ما و وضعیت به هم ریختهاش تقریباً شوکه میشدند میگفت: «ما از هوای نفس به دوریم. از این چیزهای حقیر» و با دست به توده لباسها شسته نشده، کاغذها، مدارک محرمانه و قوطیهای خالی ساردین اشاره میکرد.
عادت عجیب مادر من که خود آن را رواج داد نوشتن ته اشیا بود. او این کار را برای این شروع کرد که ماهها در خانه نبود و میخواست ما پیامهایش را در غیبت او هم دریافت کنیم. غیرمعمول نبود که یادداشتهای خودکاری کف کفشهایمان پیدا کنیم، و یادداشتهای خیلی کوتاه کف بشقابهایمان، آن هم با دستخطی بسیار ریز. هرچیز دیگر را که میشد بلند کرد و زیرش را دید، نشانه او آنجا بود. اوایل این یادداشتها گیجم میکرد. توی کلاس ریاضی نشسته بودم و پاهایم را دراز کرده بودم که چیزی لبه کفشم میدیدم و میخواندم: «اگر هوشیار باشی مشکلاتت سریع میگذرند».
اینها که میگویم شکایت نیست. جز یکی دو بار هیچ وقت دیگر احساس فقر و محرومیت نکردم. وقتی دبیرستانی شدم با حس ترحم جدیدی فهمیدم که کمدی برای لباسهایم نداشتهام. نابغهها ساده و تمیز لباس میپوشند اما نه همیشه به تمیزی همنوعان عادیشان که در زندگی کاری بهتر از این که لباس بخرند، بشویند و مرتبشان کنند، ندارند.
همه چیز خوب پیش میرفت. من هفده ساله شدم. وقتم را با نشستن توی اتاق خالیام و کتاب خواندن –تاریخ این واقعه، تاریخ آن حادثه، مطالب خشک و بیروح- تلف میکردم، منتظر نبوغم بودم که خود به خود راه بیفتد. این همان اتفاقی بود که برای کریستینا افتاده بود. یک روز وقتی ده ساله بود، داشت با عروسکهایش که دو حوله صورتی گره خورده بودند مهمانی چایی برگزار میکرد. روز بعد او ساختمان آمینواسیدها را نقاشی و طبقهبندی کرده، و طرح دو دستگاه تقطیر مصنوعی و یک بالابر را داده بود. تا وقتی که مادرم، گلوریا راینستراپ، از نورث وست برگردد و پدرم سر از روی میزش بلند کند، مشاوران وزارت کشور رسیده بدند و خواهرم کریستینا در راه خوابگاههای انستیتوی تکنولوژی ماساچوست بود. یادم میآید مادرم بود در حالی که کنار میز طراحی پدر، دستانش روی کمرش بود، فکش را به هم فشرد و گفت: «این کار خوبی برای کریستینا بود، راه اختصاصی خود او.»
پدرم چشمانش را از روی طرحهایش بلند کرد و گفت: «مگر کریستینا الان کجاست؟»
روزی هم که وارد اتاق گرت شدم و او را دیدم که روی یک طومار بلند از کاغذهای قصابی که تا آن روز رویشان نبرد فرانسویها و سرخپوستها رانقاشی میکرد، معادلاتش را نوشته، برایم روز بزرگی بود. من آنجا در تاریکی ایستادم، او را تماشا کردم که میان کاغذهامیخزد، با شکلهایی سر و کله میزند که تعداد کمی از آنها عددهایی بودند که من هم میتوانستم تشخیصشان بدهم، بیشتر نشانهها و اعضای کوچک و پیچیده الفبای یونانی بودند و من فهمیدم که نبوغ مرا جا گذاشتهاند. نبوغ چشم درخشان و پرنورش را بر من انداخته و گفته بود: «نه، متشکرم» دست کم این قدر باهوش بودم که بفهمم من قرار نیست نابغه شوم.
این پیام در تمام بدنم پخش شد و سر راهش تمام ماهیچهها و مفاصل را شل کرد و سرانجام گرمای عجیبی در صورتم دواند که به سرعت فهمیدم احساس رهایی است.
من آزاد بودم.
خیلی زود کار پیدا کردم. باغبانی، نظافت عمومی و نگهداری مثل سن جکینتورزرت در بزرگراه قدیم همپ استید. دوستم جف سرکنبث نزدیک من در کافه امریکایی آلفردو کار میکرد و به من گفته بود که آدم قبلیای که در متل کار میکرده به خاطر این که محوطه پارکینگ را با یک برس رنگ خراب کرده از آن جا اخراج شده. وقتی درخواست کار کردم، آقای راکرتز، مرد کوچکاندام و کوتاه قدی که صاحب آنجا بود استخدامم کرد.
برای من این روزها، روزهای تغییرات بزرگ بودند. یک ماشین خریدم؛ کاری که زمانی برایم به اندازه سفر بین کهکشانی یا ثبت نام در کالج آرایشگران عجیب بود. ماشین خریدم. پلیموث سبز لیمویی چهار در، مدل فوری 3 بود. یک جفت لباس کار هم خریدم. این چیزها به من لذت لطیفی میداد. هفده سال داشتم و تا آن موقع از لذت ملموس داشتن اشیا بیخبر بودم. سه پیراهن جدید و یک ساعت مچی با بند چرمی خریدم. بعدازظهرها تنها به رانندگی میرفتم، از محلهمان به طرف جنوب میراندم و درحالی که دستم را روی لبه شیشه گذاشته بودم از بین کاسه بزرگ اسپاگتی بزرگراهها و از شبکه پیچیده برجها در جنوب شهر هوستون میگذشتم.
دیروقت شب، در حالی که از امکانات گسترده زندگی در این سیاره خاکی به وجد آمده بودم به خانه مخروبه پرورشگاه نابغهها برمیگشتم. خواهر کجخلقم داشت ستونهای جدیدی به جدول تناوبی اضافه میکرد، مادر در راه مسافرت به شروپورت بود، برای آنکه به کارگردان آنجا، روش رسیدن به حقوق شخصی و سیاسیشان را بیاموزد. برادرم داشت در اتاقش به تئوریهای جدید درباره رانش و عکسالعمل موشک نزدیک میشد. پدرم دم راهرو ورودی غرق در طرحها و نقشههایش بود. میآمدم داخل و از کنار میزش و تنها چراغی که در پایین خانه بالای سر او روشن بود رد میشدم. یادداشتهای مدادیاش درباره لولای ضد خلا ایستگاه فضایی به زیبایی و دستنیافتنی یک قطعه موسیقی بودند. اسمم را میگفت؛ به عنوان یک خوشامدگویی ساده: «رید!»
من هم در جواب میگفتم: «دونکان!»
سرش را بلند نمیکرد تا نگاه کند. میپرسید: «اوضاع پایتخت چطور است؟» نفسش کمی آدم را یاد ساردین میانداخت. در واقع میتوانم با افتخار بگویم که هنوز هم از این بو، که آنقدرها هم که به نظر میرسد بد نیست، خوشم میآید. میدانم چرا میگفت پایتخت، چون در یک لحظه اسم شهری را هم که در آن بودیم از یاد میبرد.
جواب میدادم: «مردم سفت و سخت دنبال کارهاشان هستند.»
بعد او همانطور که با دقت قلمش را در طول خط بلندی که به فضای گسترده سفیدی میرفت دنبال میکرد، انگار برایشان طلب دعای خیر میکند میگفت: «خوب است.»
مثل سن جکینتورزرت، کنار بزرگراه همپ استید دقیقاً همان چیزی بود که از یک متل بیست اتاقه در سال 1966 انتظار داشتی. بزرگراههای ایالتی پرنور جدید و زیادی از هوستون رد میشدند و در کلاف راههای پایینشهر همدیگر را قطع میکردند، اما بزرگراه قدیمی همپ استید به عنوان شاهرگ اصلی شهر همه را از میدان به در کرده بود. هنوز در بزرگراه چهار بانده ترافیک خوبی در جریان بود و مثل همیشه نیمه پر بود –نه که فکر کنید دقیقاً نصف اتاقهایش- مثل سه ساکن دائمی داشت. یکیشان پیرمرد لاغری بود به اسم نیوکومب شاینتاور که آن تابستان صدساله میشد. ماشین نداشت و اتاقش پر از مجلههایی با جلدهای قرمز و زرد بود. هرروز همان پیراهن فلانل همیشگیاش را میپوشید و با جدیت میرفت سروقت هرس درختها. یک یا دو بار در روز میدیدمش که لخلخ کنان به طرف کافه امریکایی آلفردو میرود، جایی که جف به من میگفت میرود گربه ماهی بخورد. جف به من گفت: «میخواهی صدسال زنده بمونی، گربهماهی بخور.» من گفتم مطمئن نیستم که بخواهم صدسال زنده باشم! ماهیهای کوچکتر را هم ترجیح میدهم. هیچوقت نمیدانستم وقتی از جلوی دید آقای شاینتاور رد میشوم، اصلاً مرا میبیند یا نه. احساسم این بود که اوو در سیارهای دیگر زندگی میکند. شبیه چیزی بود که در مورد سنگها میگویند. میگویند سنگها هم زنده هستند، اما با چنان ریتم کندی که بشر قادر به درکش نیست. خوشبختانه کارم در متل راحت بود و از آن خیلی لذت میبردم. بیشتر وقتها میتوانستم کارم را در حالی که پیراهنم را درآورده بودم انجام دهم، شاخههای چسبنده مو را از پشت اتاقها قطع میکردم تادستگاههای تهویه هوا خفه نکنند. شرشر در هوای شرجی عرق میریختم. نردههای استخر را رنگ کردم و سه میز آهنی را یکجور آبی فیروزهای دهه پنجاه زدم که آن سال دوباره مد شده بود، رنگش انگار داد میزد: مسافرها بشتابید تعطیلات، ما در تعطیلات هستیم!
هفتهای یکبار یک عالمه آهک در دو سوراخ بالای فاضلاب میریختم، انگار که روی سر حشرات آبی و سفید و سوسکهایی که آنجا توی هم وول میخوردند برف باریده باشد. این کار حتی آنها را نمیترساند. من متخصص هیچیک از گونههای حشرات نیستم و عاداتشان را به درستی نمیدانم، اما ارتباط من با آن جمعیت زیرزمینی به من فهماند که آنها هرهفته منتظر این بارش سمی بودند.
هفتهای دوبار جاروی فشاری خیلی بزرگی را از یک سر محوطه پارکینگ تا سر دیگرش میکوبیدم تا جایی که چرخ دستیام پر از سنگریزه و آشغال میلیونها بلیت پارهشدهای میشد که مردم از وسایل در حال حرکتشان در بزرگراه همپ استید بیرون میانداختند. کار جالبی بود. خود جارو به تنهایی بیست پوند وزن داشت. جارو کردن، رنگ زدن و هرس کردن به من روحیه میداد. کاری که در آن فقط از کمر و دستها و پاهایم استفاده میکردم، کاری که هیچ ربطی به هیچ یک از دو نیم کره مغزم نداشت.
صاحب کار من آقای لیلند راکرتز در آپارتمان کوچکی پشت دفتر کارش زندگی میکرد، جایی که مسافران میتوانستند در طول شب او را با یک زنگ احضار کنند. ژوئن آن سال شصت ساله میشد. زنش سالها قبل مرده بود. کلکسیون مفصلی از ابزارآلات روی تخته میخداری در آپارتمانش داشت که یک تفنگ خودکار لوله بلند و دو جین هفت تیر روی آن تو چشم میزد. رفتارش با من خوب بود و هرجمعه بعدازظهر پولم را میداد. وقتی در صندوق پولش را باز میکرد باید مطمئن میشد، چه دوستش بودی چه دشمن، که تپانچه 45 میلیمتریاش را هم که آنجا گذاشته دیدهای. مادرم از کار کردنم برای او متنفر بود، مردی که میتوانست جزو دشمنان او باشد و بارها به من گفته بود. آن تابستان کار من نگهداری از متل بود و تا آنجا که میتوانستم کارم را خوب انجام دادم. حالا شغلی تابستانی داشتم و پول درمیآوردم، مجبور نبودم چیزها را هر ده دقیقه طبق معیارهای اخلاقی بسنجم، چون مطمئن نبودم که اصلا چنین معیارهایی داشته باشم. مسلماً معیارهای من به اندازه مال مادرم تکامل یافته نبودند.
کار آنجا کمی مثل خدمت در ارتش بود. وقتی دو دلی، یک چیزی رارنگ بزن. من محوطه پارکینگ را دوباره اندازهگیری و دوباره رنگ زدم. آدم قبلی یک سری هلال کج و کوله روی زمین کشیده بود که قرار بود مردم بین آنها پارک کنند و من با یک برس بزرگ و پنج گالن رنگ زرد خردلی، کار خوبی از آب درآوردم. حتی اگر برای شیطان هم کار میکردم مردمی که ماشینهایشان را در پارکینگ او پارک میکردند تحت تأثیر کارم قرار میگرفتند.
آن روزها در حالی که پیراهنم از عرق به پشتم چسبیده بود، با جیبهای پر از پول، سوار پلیموث فوری 3ام بودم، میدانستم که نابغه نیستم، اما احساس میکردم آدم بزرگی هستم، آدمی که احساس یک جور وظیفه میکند.
پاییز همان سال، برادرم گرت لرسدیکسز (او دوباره اسمش را عوض کرده بود و همان فامیل قبلیمان را گذاشته بود، با کیت حقوقیای که مأمور سرویس مخفیمان، باکستر، از طریق پست براش فرستاده بود) کمسن و سالترین دانشجوی رایس شد. تقریباً یازده سالش بود. به عنوان دانشجوی سال اول هم وارد دانشگاه نشد، بلکه مستقیماً در سال سوم ثبتنام کرد، و مسلم است که در رشته فیزیک یک مقاله کوچک در خبرگزاریها هست که نشان میدهد او بدون هیچ کمکی یک مجموعه کامل معادلات نوشت که رابطه بین چرخش زمین و «نابجاییهای خاص جوی به عنوان مناسبترین وسیله برای خروج گلوله آتشبارهای کششی رانشی از مسیر حرکتشان» را نشان میدهد. میتوانید مقاله را ببینید، اما فقط عنوانش را پیدا میکنید، چون بقیه مقاله مثل همه کارهایی که او در دوران مصیبتبارش در رایس کرد، در طبقهبندی اطلاعات سری و محرمانه جای گرفت. بعدها او تحقیقش را اینگونه برایم توضیح داد: «رید، یک توده پرفشار فقط اینجا روی زمین پرفشار است، در طرف دیگر فشار متفاوتی دارد.»
برادر کوچکم را نگاه کردم، پسربچهای که موهایش همیشه به یک اصلاح نیاز داشت و با خودم فکر کردم: او در زمینه آن طرف دیگر استاد شده و من به زحمت میتوانم از عهده همین طرف برآیم.
البته دقیقاً هم اینطور نبود. چون پلیموث فوری 3 و دستمزد هفتگیام از متل سن جکینتورزرت به من اجازه میداد برای خودم زندگیای سر و سامان دهم، زندگیای خاکی و زمینی. میرفتم بیرون و به محل کار جف شرکنبث سر میزدم. مزرعهای سرسبز بیرون شهر با دو ساختمان که پدرش در آنها ماشینهای معمولی را برای مسابقه تجهیز میکرد. مادر جف عادت داشت «دختر کش» صدایم کند که خوشم میآمد، اما هیچوقت نمیتوانستم این کلمه را بشنوم بدون اینکه جواب مادرم را تصور کنم که یک میلیون بار به من گفته بود: «اخلاق از کلماتی که به کار میبریم شروع میشود.»
خانم شرکنبث به من میگفت: «سلام دختر کش»، در حالی که ما توی آشپزخانهاش در فریزر را باز میکردیم و دنبال چیزی برای خوردن میگشتیم. آقای شرکنبث مجبورم کرد جیک صدایش کنم، میگفت که ما اسمهای فامیلمان را برای مأمورین دولت و اعضای دادگاه عالی نگه میداریم. بعضی شبها با جیک میرفتیم بیرون و وقتی داشت روی ماشینهایش کار میکرد آچار دستش میدادیم. همیشه از من میپرسید: «برنامه چیه؟» شروع خوبی برای ادامه گفتوگو، که مادر هم مطمئناً تأییدش میکرد.
به او گفتم: «داریم میرویم ماهیگیری» کاری که من و جف تازه شروع کرده بودیم. همیشه اول میآمدم، با پدر و مادرش سلام و احوالپرسی میکردم، بعد او را برمیداشتم و باهم از بزرگراه شماره چهل و پنج، پنجاه مایل تا گالوستون تا ساحل خلیج گرم مکزیکو میراندیم. جایی که تمام شب ماهی میگرفتیم و در رمز و راز اعماق فرو میرفتیم. عاشق این کار بودم.
جف یک پاکت سیگار داچ ماسترز میآورد و من تا کمر در آب گرم میایستادم، به سیگار ارزان قیمت پک میزدم، میگویی زنده را برای طعمه سر قلاب میزدم. ستارهها تنها نور بالای سرمان بودند و افق شهر گالوستون پشت سر. آتشی که لب ساحل روشن کرده بودیم سوراخ روشنی در آسمان به وجود میآورد. وقتی ماهی قلاب را میکشید، اول ضربه محکمی میزد که مرا از خواب و خیالهای خوش بیدار میکرد. رویای این که آقای لیند راکرتز برای این که پارکینگ را این قدر خوب جارو کردهام اضافه حقوق میدهد، یک بیست دلاری نونوار که آدم دلش نمیآید تا کند و توی جیب بگذارد. آن روزها خوابهای من پر از بیستدلاریهای نو بود. میتوانستم پنجاه یارد آن طرفتر، جف را ببینم، نوک سیگار قرمز روشنش را و نوری را که از بند قلابش وقتی ماهی را بالا میکشید منعکس میشد. دوست داشتم در سیاهی شب بایستم و پاهایم را آرام کف اقیانوس بگذارم. برادر و خواهر و مادر و پدرم میتوانستند دانش خود را برای کشف رمز و رازهای اساسی دنیا به کار گیرند، من میتوانستم در تاریکی بایستم و ماهی بگیرم؛ وقتی قلابم را بالا میکشیدم میتوانستم ورزیدگی ماهیچههای بازویم را حس کنم. از دو ماه قبل قویتر شده بودم. ماهی قلاب راکشید و خودش را کشاند سمت جنوب.
حالا که از قوای مغزیام چشمپوشی کرده بودم (که چشمپوشی زیادی هم لازم نداشت) بیشتر وارد دنیای واقعی میشدم. دنبال ماهی دیوانه که میخواست چوبم را ببرد به جاهای عمیقتر خلیج پا میگذاشتم. یک کم بهش نخ دادم، بعد کشیدمش. دوباره کمی نخ دادم، باز کشیدمش. نمیدانستم ماهی را برای چه میخواهم ولی همانطور که دنبال ماهی بودم تصمیم گرفتم که کلی پول درآورم و وقتی ماهی مرا به جایی کشاند که کمر و زیربغلم خیس شدند هنوز در فکر راههای پول درآوردن بودم. نابغه نبودم و ایدههای چندانی نداشتم.
وقتی اولین موج را به صورتم خورد، سیگارم را تف کردم بیرون و جف را صدا زدم: «من یک دونه گرفتم.» جف آنجا پشت به آتش نشسته بود. داد زد: «بیارش اینجا ببینمش.»
وقتی که ماهی دیگر کمجان شد و خودش را رها کرد، نصف سرم، همراه دو دست و قلاب ماهیگیری داخل آب بود. به زور کشاندمش. چند بار از زیر آب پرید بالا روی هوا، ولی همانجور که برمیگشتم تقریباً بیجان شد و آمد روی سطح آب. دیگر به جایی رسیده بودم که آب فقط تا زانویم بود. ایستادم و قلاب را بلند کردم و طرح تاریک اندام ماهی را در هوا دیدم. دویدم طرف آتش، کنار جف و آنجا ماهی را نشانش دادم. یک گربهماهی دو پوندی بود. وقتی ماهی را با دست نگه داشته بودم سوزش تیغهایش را روی انگشت و کف دستم احساس میکردم.
جف گفت: «معلوم نیست تو ماهی رو گرفتی یا ماهی تو رو؟» و با یک چوب ماهی را از من گرفت.
دستم را که میسوخت تکان دادم.
جف خاطرجمعم کرد که: «چیزیت نمیشه» و یک تکه از چوبهایی را که آب به ساحل آورده بود روی آتش انداخت: «بیا این بابا رو الان کباب کنیم و بخوریم. جدی میگم. ارزشش را داره. تضمینه، صد سال دیگه هم زنده میمونیم.»
نشستیم، ماهی را خوردیم، صحبت کردیم و وقتی دیگر روشنایی هوا روی آبی گسترده امواج پیدا شد برگشتیم. توی راه سیگار داچ ماسترز کشیدیم، حرفی نزدیم. من توی فکر و خیال این بودم که چطوری باید پول دربیاورم.
معمولاً رشته این فکر و خیالها را آقای لیلند راکرتز پاره میکرد. همانجور که ایستاده و تکیه داده به جارو در خواب و خیال بودم شانههایم را تکان میداد و میگفت: «پسر! هی! پسر! میتونی حملههای عصبیتو ببری خونه، اینجا که هستی باید دسته جارویت را بچسبی» با چشمان باز از تعجب نگاهش میکردم و به جارو کردن ادامه میدادم. خوابهایم گرچه درست از آب درنمیآمد و بیست دلاری تا نخوردهای در کار نبود، اما نصیحت رئیسم همیشه یادم ماند.
گاهی وقتها برادرم گرت برای تعطیلات آخر هفته به خانه میآمد، ماشین وانت قرمز دانشگاه رایس او را بعد از یک هفته سر کردن در خوابگاههای تحقیقاتی، کنار خیابانمان پایین میانداخت، خوابگاهی که نابغههای جوان از سراسر دنیا آنجا در اتاقکهای کوچک خالی از اثاث، زندگی میکردند. جایی که فقط آدمی با بهره هوشی 250 ممکن بود از آن خوشش بیاید. من، اتاق گرت در دانشکده را دیده بودم، برای او جایی عالی بود. تشکچه مانندی گوشه اتاق بود که توه کوچکی از لباسهای او دورش را گرفته بود. نوار کاغذهای قصابی، پر از اعداد و حروف و رد محو و خاکستری یک جفت کفش تنیس، باقی کف اتاق را پوشانده بود. پنجرهاش به حیاطی سبز و زیبا، پوشیده از چمن، باز میشد.
بیسروصداترین ساختمانی بود که تا به حال دیده بودم. تقریباً مطمئن بودم که گرت شاید تنها ساکن آنجا باشد، اما وقتی از اتاقش بیرون آمدیم تابرای ساندویچ به کافه تریای پایین برویم، بقیه نابغهها را در اتاقهایشان دیدم. روی شکم خوابیده بودند، مثل بچههایی که در روزی بارانی با مداد شمعی نقاشی میکنند. همان موقع فهمیدم که آنها واقعاً بچهاند و باران هم دارد میآید و آنها هم مداد شمعی دستشان است، فرقش این بود که آنها نقاشی نمیکردند، درحال نوشتن معادلاتشان بودند.
طبقه پایین، کلی از این آدم کوچولوها در سالن غذاخوری بودند. دور هم روی صندلیهای پلاستیکی نشسته بودند، پاهایشان را که شش اینچ تا زمین فاصله داشت به عقب و جلو تکان میدادند، بیاعتنا به سینیهای ساندویچ ماهی تن و سوپ گوجه. جوری به این طرف و آن طرف زل زده بودند که انگار طوفان اندیشه هرچیز دیگر را در مغزشان با خود برده بود. در واقع با دیدن موهایشان که آنطور گله گله سیخ ایستاده بود، میتوانستی ببینی که دارند فکر میکنند.
فقط یک آدم بزرگ آنجا بود، مردی با پلیور آبی که از یک میز به سر میز دیگر میرفت و بچهها را به خوردن وادار میکرد. «آن ساندویچ را تمام کن، شیرت را بخور، دست به کار شو، با قاشق بخور، سوپ را امتحان کن، برایت خوبه» متوجه شدم آماده است تا حتی از طرحهایی که بچهها تصادفاً روی شیر ریخته روی میزشان خط خطی میکنند، یادداشت بردارد. حدس میزنم یکی از اعضای دانشکده بود. چه بد میشد اگر مثلاً یک بچه نه ساله کلید حل فرضیه میدان واحد را روی کره بادام زمینی و مربایش مینوشت و بعد آن را میخورد.
وقتی نشستیم به گرت گفتم: «اوضاع چه طوری پیش میره؟»
گرت نگاهم کرد. رشته افکارش قطع شد و در همان حال که اندیشههایش پس مینشستند من و سینی غذای کافه تریا را جلویمان دید و لبخند زد. او آنجا نشسته بود، برادر کوچکم، بچهای با ظاهر همیشه خوابآلود، با دماغی که رویش با کک و مک انگار شکل سحابی خرچنگی را کشیده بودند، با دو دندان خرگوشی جلو که دهانش را همیشه نیمه باز نگه میداشت.
او گفت:«رید اوضاع چه طوری پیش میره؟ من همیشه از حس داستانی که توی حرف زدنت داری خوشم میآید، خطی و کاملاً مناسبت خودت.» لبخندی که مدتی روی لبهایش نشست بخشنده و امیدوارکننده بود، انگار که همزمان هم به من غبطه میخورد، هم برایم دل میسوزاند. سرش را آرام تکان داد: «اما میدونی، اینجا اوضاع پیش نمیره.» با انگشت به نان ساندویچ ماهی تنش زد و فرورفتگیاش را مثل آدمی که روی ماه دنبال ردپا میگردد بررسی کرد: «اینجا اوضاع... قضیه اینه: اوضاع...» دوباره از اول شروع کرد: «در واقع اوضاع بد نیست. مثل یک دایره است، بسته است. اوضاع پیش نمیره، توی یک دایره میچرخه. درسته؟»
هردو به ساندویچ زل زده بودیم. منتظر بودم ساندویچ بچرخد، اما این احساس یک لحظه بیشتر طول نکشید. میفهمیدم چه دارد میگوید. چیزها وجود داشتند. آنقدر خنگ نبودم. چیزها، هرچه که ممکن بود باشند، ماهیتی داشتند که عوض نمیشد. لازم نبود نابغه باشی تا این را بفهمی. گفتم: «فوقالعادهاس» و بعد همان چیزهایی را گفتم که آدم وقتی برادر کوچکترش گیج و رنگپریده روبرویش نشسته باشد و چهار سال درسی از او جلوتر باشد میگوید: «چرا از اینها نمیخوری؟ بعدش میبرمت بیرون و ماشینم را نشانت میدهم.»
وقتی داشتیم بیرون میرفتیم گرت من را به دوست نیواورلئانی ده سالهاش، دونالی معرفی کرد. دختری قد بلند با موهایی براق و لبخندی حاضر آماده که تنها، کنار پنجره نشسته بود و چیز میخورد. گرت گفت که کارش برنامهنویسی است. سال 1966 بود و من مطمئن بودم کارش یک جوری به تلویزیون مربوط میشود. آن موقعها اینطور نبود که در هرجملهای که میشنوی کلمه کامپیوتر باشد. وقتی از جایش بلند شد تا با من دست بدهد چیزی به ذهنم نرسید که به او بگویم. از زبانم پرید: «امیدوارم برنامهنویسیتان خوب بچرخه!»
گفت: «همینطوره»
گرت گفت: «اون زبان برنامهنویسی خاص خودش را نوشته، الان دارد روی نرمافزارها کار میکند.»
نوبت من بود که دوباره حرف بزنم؛ اما هنوز سر در نمیآوردم راجع به چه حرف میزنند. به خاطر همین گفتم: «ما داریم میرویم بیرون که ماشینم را گرت بدهم. شما هم میخواهید ماشین من را ببینید؟»
من را در محوطه پارکینگ با دو بچه کوچک مجسم کنید. داشتیم میرفتیم بیرون و من برای گرت درباره کارم در متل، درباره این که من و جف شرکنبث آخر هفتهها برای ماهیگیری میرویم بیرون، این که پدر جف تو کار مسابقه ماشینهای تقویت شده است، تعریف میکردم. برای اولین بار در آن روز قیافه گرت سرشار از تعجب شد. انگار خبرهایی از سیاره دیگر میشنود، که حدس میزنم همینطور بود. باران تیرهای با بوی خفیف مواد شیمیایی میبارید. جوری نزدیک ماشینم شدیم انگار برونتوزوروس خوابیدهای است. هردو به طرفش رفتند و سرانجام دستهای کوچکشان را در یک زمان روی سپر خیس جلو گذاشتند. گرت گفت: «این ماشین مال توئه». و نمیدانم ماشین مال تو یا ماشین، کدامیک او را متعجب کرده بود. گرت رو به من گفت: «رید این واقعاً واسه خودش چیزیه» و بعد گفت: «این بوی چیه؟»
سرم را جلو بردم و بو کردم. بله، بوی یک چیز جاندار، بوی نمک سود که بوی پتروشیمی باران را هم بیاثر کرده بود. یادم آمد. نصف سطل میگو را برای طعمه ماهیگیری گذاشته بودم صندوق عقب، سطل از آخرین سفر. من به گالوستون از سه روز پیش آنجا مانده بود.
دونالی گفت: «بوی یک چیز جاندار است» و آمد که برود طرف صندوق عقب. من گفتم: «بچهها! اینجا رو نگاه!» و بستههای شکلات، کنسرو ساردین، کره و پنیر بادام زمینی را که برای گرت آورده بودم، دستش دادم. یک لحظه فکر کردم آن سختپوستهای گندیده را نشانش بدهم، اشکالی ندارد، برادرم است. اما نمیخواستم اولین تصور نابغههای کوچک از پلیموثم تصور بدی باشد.
در حالی که با دونالی دست میدادم گفتم: «در برنامهنویسیات موفق باشی.» و به گرت گفتم: «مواظب پرتاب موشکت باش.» گرت دوباره بعد از شنیدن حرفم لبخند زد و به دونالی گفت: «این برادرمه».
دونالی اضافه کرد: «و بزرگترین ماشین تگزاسرو داره!»
وقتی داشتم از آنها دور میشدم، احساس خوبی نداشتم. توی آینه دیدمشان که مدت زیادی همانجا ایستادند. اول مرا نگاه کردند، سپس زمانی طولانی هردو با هم بالا را نگاه کردند. آنها نابغههایی بودند که داشتند باران را نگاه میکردند. امیدوار بودم بتوانند راه نجاتی پیدا کنند.
........................................
رون کالسون، استاد ادبیات خلاق دانشگاه آریزونا و نویسنده سه مجموعه داستان و دو رمان است که بیشتر آنها، بهترین کتابهای سال نیویورک تایمز بودهاند. داستان «پسر معمولی» او را ویراستاران امریکایی جزو بهترین داستانهای سال 2000 قرار دادهاند.
سروش جوان- شماره 25