[داستان کوتاه]
برگه امتحان که به دستم رسید، روی صندلی کمی جا به جا شدم. خودکارم را به دست راستم دادم و برگه را با دست چپم برگرداندم. بالای برگه، عبارت نام و نام خانوادگی بود و یک سری چیزهای دیگر. قبل از اینکه اسمم را بنویسم، سؤال اول را خواندم:
-از آزمایش منشور، که دیروز در آزمایشگاه فیزیک انجام دادید چه نتیجهای میگیریم؟
سؤال راحتی بود. در واقع فیزیک همیشه برایم مثل آب خوردن بود. هم شیرین و هم آسان. بنابراین هیچ دلهرهای نداشتم. سالهای پیش هم بالاترین نمره را در فیزیک گرفته بودم وامسال هم به نظرم خیلی آسان میآمد.
بگذریم. سرم را بلند کردم تا جوابها را در ذهنم مرتب کنم، که دیدم باز نگاهم میکند: «ای وای باز هم او»
برّ و بر نگاهم میکرد و من هم به چشمهایش خیره شده بودم. همه جا دنبالم میآمد و چهار چشمی مرا میپایید. سایه دومم بود. توی کلاس از کنار در؛ هنگام آزمایش فیزیک از پشت پنجره؛ توی دود و دم آزمایشگاه شیمی از دریچه هواکش؛ موقع کار با کامپیوتر از شیشه مانیتور؛ موقع ناهار خوردن از کنار آشپز همینجور میایستاد و نگاهم میکرد. دیگر از دستش کلافه شده بودم. از نگاهها و قر و پزهایش هم همینطور. مخصوصاً از بوی ادوکلن پارسین که میزد و آدم را از چندمتری مدهوش میکرد!
روز اولی که آمدم مدرسه، هیچچیز تغییر نکرده بود. همان در آهنی، همان حیاط نه چندان وسیع، همان ساختمان قدیمی و همان نگاههای خیره. زنگ که خورد متوجه شدم صدای زنگ نیز تغییر نکرده است. حتی کلاسمان هم عوض نشده بود. فقط تابلوی کوچک روی آن را عوض کرده بودند که یعنی اینجا کلاس سوم است نه دوم. که یعنی ما یک سال بزرگتر شدهایم.
روز دوم، مدرسه تفاوت اصلی خودش را با سال پیش نشان داد و آن تفاوت همان کسی است که داشت با وقاحت نگاهم میکرد: «دوشیزه والنزی» مدیر اینطور معرفیاش کرد. همان موقع که دیدمش، فهمیدم از آن فتنه فتّانهاست که نپرس. قیافهاش مثل یک انگلیسی احمق بود و عینک گندهاش مانند ماسکی جلوی چشمانش را پوشانده بود. موهایش چنان آرایش کرده بود مثل اینکه فقط او مو دارد. یک دست کت و دامن زرشکی اداری هم پوشیده بود که چشم را بدجوری میزد. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود: «اگر یک کمی زیباتر بود، حتماً مدیرش میکردند. نه به گفته مدیرمان همکار اداری». و بعد اندیشیدم چطور نه ماه آزگار باید با او سرکنم.
سرم را پایین انداختم و شروع کردم به پاسخگویی سؤالات. فقط دو هفته از شروع سال تحصیلی میگذشت و چیز زیادی در فیزیک نگفته بودند و سؤالات خیلی راحت بود. هنوز یک ربع به آخر وقت مانده بود که سؤالها را تمام کردم. سرم را چرخاندم به چپ و «هانری» را دیدم که روی ورق امتحانی خم شده بود و ظاهراً با یک مسأله ور میرفت. احتمالاً مسأله چهارم. فکر کردم این کودن هرگز نمیتواند حلش کند. سال پیش هم به هرکاری مشغول بود جز درس خواندن. به پروفسور کلاس معروف شده بود و اسم واقعیاش کمتر استفاده میشد. هروقت هم نمره فیزیکش کم میشد –یعنی تقریباً همیشه- کلی به من متلک میپراند. هرچند که تحمل متلکهایش خیلی راحتتر بود تا دیدن صورت «منشور». دوشیزه والنزی را میگویم! اسم «منشور» را اولین بار «ژان» برایش انتخاب کرد. وجه تسمیهاش آن عینک درشت بود که همیشه به چشم داشت. آن موقع تازه درس منشورها را شروع کرده بودیم...
سرم را بلند کردم تا ببینم «منشور» هنوز مرا نگاه میکند یا نه. ندیدمش. برگشتم و به عقب نگاه کردم. «هانیه» تند تند چیزی مینوشت. فکر کردم او هم سر مسأله چهارم است. کاش میتوانستم کمکش کنم. او تنها کسی بود که در این دو هفته خوشحالم کرده بود. «هانیه» تنها کسی بود که میتوانستم در کلاس و کل مدرسه با او رابطهای داشته باشم، به او اتکا کنم و از تنها بودن نترسم.
ناگهان دستش را دراز کرد و بدون اینکه حرفی بزند، یک ورق تا شده گرفت جلویم. تای ورق را باز کردم و دیدم که بزرگ نوشته: «لاتَنْظُرینی». خندهام گرفت. ورق را در جیبم گذاشتم و چون حوصلهام سر رفته بود خواستم بروم بیرون. نگاهم به ورق افتاد و دیدم اسمم را ننوشتهام. به سرعت نوشتم و بلند شدم و ورق امتحانی را به معلممان که جلوی در سالن نشسته بود، دادم.
هنوز زنگ تفریح نشده بود که رسیدم به کلاس. «کلودِد» توی کلاس کتاب میخواند. جای شکرش باقی بود که «منشور» آنجا پرسه نمیزد. هرچند اگر توی کلاس میدیدمش تعجب نمیکردم. هرروز جایی میرفت و کاری میکرد. از آن فضولها بود که فکر میکرد از دماغ فیل افتاده است. «کلودِد» با احتیاط پرسید: «امتحانت را چطور دادی؟» با رضایت جواب دادم: «عالی!» نفسش را بیرون داد و گفت: «خوش به حالت» و به خواندن ادامه داد.
ساعت بعدی شیمی داشتیم و من و هانیه مثل همیشه گوشه کلاس کنار هم نشسته بودیم. گفت امتحان را خوب داده است. فقط از سؤال چهارم نالید. من هم گفتم که بعد از زنگ برایش حل میکنم. زنگ خورد و بچهها ژتون به دست رفتند به سوی ناهارخوری و بعضیها هم که غذا آورده بودند با فلاسکهایشان دور شدند. شروع کردم به حل آن مسأله کذایی برای هانیه. خوب به حرفهایم گوش میداد و من از توجه او و اداهای معلمی خودم خیلی کیف میکردم. البته نه اینکه فکر کنید هانیه کودن بود، نه. فقط در حل مسائل فیزیک کمی دست و پایش را گم میکرد. مسأله که حل شد، ظرفهای غذایمان را برداشتیم و رفتیم به سمت ناهارخوری.
دبیرستان ما دو طبقه داشت. در طبقه اول، شش تا کلاس بود و یک سالن و یک دفتر، با دو تا اتاق پشت دفتر و یک سرویس دستشویی که مخصوص معلمها بود. طبقه دوم روی اسکلت طبقه اول ساخته شده بود و کپی همان بود که آزمایشگاهها و کلاسهای عملی در آنجا برگزار میشد.
از راهرو گذشتیم. هیچکس توی راهرو و کلاسها نبود. یک راست رفتیم زیرزمین توی ناهارخوری. ناهارخوری هنوز شلوغ بود. ناهارخوری ما از چهار ردیف میز تشکیل شده بود که به هم متصل بودند. جلوی در ورودی –در عرض سالن- قسمت سلف سرویس بود که جلوی آشپزخانه قرار داشت و آشپزها معمولاً پشت آن میایستادند. چون من و هانیه خودمان غذا میآوردیم، نه ژتون داشتیم و نه با آشپزها سلام و علیک میکردیم. آن روز دوشنبه بود و غذای دبیرستان استیک با سیبزمینی سرخ کرده. بدجوری دهان آدم را آب میانداخت ولی وقتی دیدم هانیه بیتفاوت رفت و یک گوشهای نشست، من هم سریع دست و پای خودم را جمع کردم و رفتم کنارش نشستم. ناهار او یک نوع خوراک بود با سیبزمینی و کرفس. قبلاً طرز پختنش را پرسیده بودم ولی هیچوقت نتوانسته بودم بپزمش. کاری که خیلی بیشتر از حل مسأله فیزیک محتاجش بودم ولی در انجامش از همه ناشیتر، همین آشپزی بود. آخر نتوانستم تحمل کنم و شروع کردم به ورّاجی: «هانیه! راستی حال مادرت چطوره، خوب شد؟» سرش را بلند کرد و همانطور که سعی میکرد لقمه توی دهانش را فرو بدهد گفت: «بله، خیلی وقت است. چطور مگر؟» همانطور که در ظرفم را باز میکردم، خودم را بیتفاوت نشان دادم و گفتم: «هیچی میخواستم ببینم...اِ...ناهارت را میپزد یا نه؟» چشمهایش را نازک کرد و آرام گفت: «چیه؟ باز هم یاد پختن این غذا افتادی؟»
هانیه آن روز غذایش را زودتر از من خورد و قدری هم از آن برای من گذاشت و با عجله به طرف اتاق آقای مدیر رفت.
«آقای روسو» مدیر دبیرستان، مرد بسیار مهربان و خوشقلبی بود. از سال اول که من و هانیه آمدیم دبیرستان، ظهرها اتاقش را در اختیار ما میگذاشت تا نماز بخوانیم. اتاق آقای مدیر طبقه دوم، پشت دفتر قرار داشت. یک میز و صندلی چوبی، یک کمد آهنی و یک جالباسی، محتوای اتاق آقای روسو بود. من هم یک حصیر آورده و کنار اتاق لوله کرده بودم تا موقع نماز پهن کنم و نماز بخوانم که البته هانیه هم از آن استفاده میکرد. آن روز هانیه بعد از ناهار سریع رفت برای نماز ظهر.
وقتی به اتاق آقای مدیر رسیدم هانیه داشت سلام نمازش را میداد. منتظر شدم تا نمازش را تمام کرد و بعد من شروع کردم. آخرهای رکعت سوم بودم که صدای آقای مدیر را از پشت در شنیدم. احتمالاً در دفتر با کسی صحبت میکرد. شاید با «هانیه». ولی وقتی خوب گوش دادم صدای منشور را شنیدم. لجم گرفت. نفهمیدم نماز را چطور تمام کردم و رفتم توی دفتر که دیدم هردو آنجا ایستادهاند. منشور قیافهای گرفته بود و سخنرانی میکرد. با ورود من حرفش را خورد و گفت: «بله آقای روسو خود ایشان بود. خودش بود.» و سپس مرا با انگشت سبابه نشانه رفت که انگار قاتلی را نشان میدهد. آقای مدیر دستی به صورت اصلاح شده و پرچین و چروکش کشید و بعد رو به من گفت: «دوشیزه والنزی درست میگوید؟» با تعجب پرسیدم: «چه چیز را؟» مدیر که معلوم نبود جواب مرا میدهد یا دیکته میگوید ادامه داد:«اینکه تو و هانیه سر امتحان امروز تقلب کردهاید.» هانیه را با لهجهای گفت که اگر موضوع چیز دیگر بود کلی میخندیدم. یک لحظه همینطور هاج و واج ایستادم و نگاهش کردم. قیافه عجیبی داشت. برگشتم و به هانیه نگاه کردم. سرش را پایین انداخته بود و چشمهایش به نقطه نامعلومی خیره شده بود.سرم را به طرف مدیر برگرداندم. هنوز منتظر جواب بود. نیم نگاهی به منشور کردم. آب دهانش را با ولع قورت داد. و با هیجان گفت: «بله آقای روسو! خودشان بودند. آن یکی ورق را داد به ایشان و بعد ایشان یک چیزی نوشت.» آقای مدیر هنوز منتظر جواب من بود. هانیه سرش را بلند کرد و به طرف من چرخاند. به یاد آن ورق افتادم. خدا خدا میکردم که هنوز توی جیب مانتویم باشد. دستم را توی جیبم کردم. خوشبختانه تکه ورق کاغذ هنوز آنجا بود. برداشتمش و برای اطمینان یک بار جمله را نگاه کردم و بلافاصله تکه کاغذ را جلوی آقای مدیر گرفتم:
-شاید منظورتان این باشد!
آقای مدیر کاغذ را گرفت و چون چیزی نفهمید، سؤال کرد: «این یعنی چه؟ به عربی نوشتی؟» با حرارت جواب دادم: «بله، هانیه به من نوشته نگاهم نکن... همین.»
لبخند کمرنگی روی لبهای آقای مدیر نمایان شد. همانطور که پشت میزش مینشست، گفت: «فکر نمیکنم مشکل دیگری وجود داشته باشد. من از همان اول تعجب کردم که چرا چنین شاگردانی باید تقلب کنند، چونکه...» منشور با لجاجت وسط حرفش پرید:
-آقای روسو! شما از کجا میدانید آن نوشته یعنی چه؟ من و شما که معنی آن را نمیدانیم، ممکن است جواب یکی از مسائل باشد. شما از کجا میدانید؟ آقا...»
آقای مدیر را زیر نظر گرفتم. کلافه شده بود. دست آخر با بیمیلی گفت: «ما بچه عرب دیگری در مدرسه نداریم؟» قبل از اینکه منشور حرفی بزند پیشدستی کردم و گفتم: «چرا آقای مدیر! یک پسر کلاس اول هست.» آقای مدیر تلفن را برداشت و شروع به صحبت کرد.
در مدتی که آقای مدیر حرف میزد من به هانیه نگاه میکردم. این تهمتها چیزی از وقارش کم نکرده بود. همانطور آرام در گوشهای ایستاده بود. ساکت ولی ناراحت. اما من خیلی عصبی شده بود. احساس میکردم پشت گوشهایم آتش گرفته. توی این خیالات بودم که پسر کوتاه قدی با صورت سبزه وارد شد. سلام کرد و بعد از اینکه زیرچشمی همه را از نظر گذراند منتظر دستور آقای مدیر شد. آقای مدیر ورق را جلویش گرفت و گفت: «میشود این را بخوانی؟» پسر ورق را با احتیاط گرفت و بعد با لهجهای بسیار غلیظ خواند: «لاتَنْظٍرینی» مدیر نگاهش را روی او ثابت کرد. پسر با دستپاچگی در حالی که سعی میکرد فرانسوی فصیح صحبت کند گفت: «یعنی،آقا اجازه، یعنی نگاهم نکن.» بعد نفس راحتی کشید. من هم همینطور و فکر میکنم این راحتترین نفسی بود که تا آن روز کشیده بودم.
یک هفته گذشت. در این یک هفته اگر فرصتی میشد از شجاعت خودم و «هانیه» برای بچههای کلاس صحبت میکردم. «ژان» خیلی خوشش آمده بود. «پروفسور» هم که همیشه برای تکه انداختن به جماعت نساء حی و حاضر بود. دوشنبه هفته بعد، جواب امتحان را دادند. من صد درصد گرفته بودم. «میشل» هم کامل شده بود و «هانیه» نود درصد. آن روز «منشور» به مدرسه نیامده بود و الا تصمیم داشتم نمرهام را پیشش ببرم و نشانش بدهم.
زنگ تفریح «پروفسور» آمد پیشم. گفت که ورقه فیزیکم را میخواهد. اول خیال کردم باز هم میخواهد اذیت کند ولی جداً ورقه را میخواست. جرأت نکردم بپرسم نمرهاش چند شده است. ورقهام را به او دادم. با حسرت به نمره بالای آن نگاه کرد و بعد ورقه را لای دیگر اوراق کیفش گذاشت. از نگاهی که به نمره انداخته بود، دلم برایش سوخت.
فردای آن روز «پروفسور» آمد پیشم و گفت که میخواهد یک روز دیگر ورقه را نگه دارد. مخالفت نکردم و کمی هم مغرور شدم.
ساعت آخر وقتی زنگ مدرسه خورد، بلندگو نام من و هانیه را دو سه بار تکرار کرد. وقتی من و هانیه وارد دفتر شدیم، منشور را دیدم که ورقهای را از روی میز برمیداشت. مدیر پشت میز اداری نشسته بود و دفتردار برای رفتن آماده میشد. وقتی دفتردار خداحافظی کرد و در را بست، «منشور» ابتدا از آقای مدیر اجازه خواست و بعد اینطور شروع کرد: «دیروز که بنده با اجازه آقای مدیر رفته بودم مرکز، در جلسه (فلان) به شماره (بهمان) بخشنامهای از سوی وزارتخانه قرائت شد به این مضمون که ...» اگر بیشتر وراجی میکرد واقعاً از کوره درمیرفتم. ولی متوجه مطلبی شدم که حسابی برق از سرم پرید:
«... از آنجا که مغایر با قانون اساسی است، لذا از حضور دخترانی که به هرنحو دین خود را علناً اعلام میدارند در کلاس درس خودداری شود. همچنین در مورد...»
امیدوار بودم معنی این کلمات قلمبه سلمبه را اشتباه فهمیده باشم. عاجزانه به آقای مدیر نگاه کردم. مثل اینکه هیچ چیز نمیشنید. سرش را پایین انداخته بود و تند تند چیز مینوشت. به هانیه نگاه کردم. او آرام ولی بیصدا ایستاده و کمی سرخ شده بود. دوست داشتم همه این صحبتها شوخی باشد، که تغییر لحن «منشور» مرا به حال خود آورد: «به هرجهت بنده و آقای روسو از حضور دخترانی مثل شما در مدرسه بسیار خوشنود خواهیم شد ولی خوب دیگر بخشنامه آمده...»
کذب خالص! تنها چیزی بود که توانستم به چرندیاتش نسبت دهم. بعد از تمام شدن نطق «منشور» سرمان را پایین انداختیم و رفتیم.
در راه ایستگاه اتوبوس و حتی توی ایستگاه، هانیه هیچ حرفی نزد. فقط در جواب تنها سؤال من که «حالا چه کنیم؟» گفت: «احتمالاً پدرم با حمایت جامعه اسلامی کاری میکند.» گفتم: «ولی این کارها برای ما مدرسه نمیشود؛ میشود؟» جوابم را نداد.
اتوبوس آمد و من خداحافظی کردم و سوار شدم. هانیه با اتوبوس دیگری میرفت. توی ایستگاه منتظر ایستاد تا من و اتوبوس از او دور شدیم. در راه خانه فقط در فکر حرفهای «منشور» و فردا بودم. حتی توی خانه هم به خاطر همین نتوانستم تکلیف فیزیک و ریاضی را بنویسم. تنها به فردا فکر میکردم و اینکه بالاخره چکار باید کرد؟ نه میتوانستم از روسری و مانتو بگذرم و نه از مدرسه و فیزیک.
تنگ غروب، وقتی که مادربزرگ برای نماز آماده میشد، شام خوردیم. در سکوت محض مادرم یکبار پرسید: «چیزی شده طلیعه» و من به سردی گفتم: «هنوز نه» و دیگر ادامه ندادم. مادربزرگ چادر سفید عربی خود را به سر کرده بود و نماز مغرب میخواند. من هم رفتم برای نماز. سلمه گفت: «خواهر! غذایت مانده» و من بدون توجه به صحبت او رفتم توی اتاقم. بعد از نماز مغرب چادرم را از سر برداشتم و رفتم جلوی آینه. باز به فردا فکر کردم:
-بین روسری و کتاب فیزیک کدام را باید انتخاب کرد؟
چشمم به تابلوی بالای آینه افتاد. تصویری از دورنمای «الجزیره» بود. شهری که میگفتند من آنجا متولد شدهام و جز این عکس یادگار دیگری از آن نداشتم. یاد چندسال پیش افتادم که از روی این عکس و گفتههای مادربزرگ انشایی نوشتم و در کلاس خواندم. البته معلم انشایمان خیلی سخاوتمند بود که نصف نمره را به من داد. به یک دختر سیاه سوخته که با روسری سرمهای بین یک مشت فرانسوی بیاید و بگوید الجزیره این جوری است و سالها قبل ما فرانسویها را از آن بیرون انداختیم. چه نمرهای میشود داد؟
البته من آن موقع نمیفهمیدم که این طور نوشتن عاقبت خوشی ندارد. ولی هروقت یاد آن انشاء میافتادم خندهام میگرفت. چشمهایم را روی آینه برگرداندم. هنوز توی آینه بودم با دو جعد گیسو که مثل دو آبشار به شانههایم هجوم آورده بود. با دستهایم گیسوانم را گرفتم. زبر بود و خشن. انگشتانم را به هم فشار دادم و دستم را جلو کشیدم و از درد اشک ریختم. چه اشکی! تصویرم توی آینه چرخ خورد و به سرعت محو شد. چشمهایم را بستم و ولشان کردم. درد در لای دو آبشار گیسوان سیاه گم شد. به ساعت نگاه کردم. وقت نماز عشا شده بود.
صبح خودم را روی سجاده یافتم. حتماً دیشب بعد از نماز عشا خوابم برده بود. بلند شدم و بعد از نماز صبح با بیمیلی صبحانه خوردم و زدم بیرون. کیفم خیلی سنگین به نظر میآمد. در راه مدرسه همهاش در فکر کاری بودم که باید انجام میدادم.
اتوبوس ایستاد و پیاده شدم. با قدمهایی آهسته تا جلوی مدرسه رفتم. پایم را که داخل مدرسه گذاشتم متوجه دفتر شدم. منشور لعنتی پشت شیشه ایستاده بود. با دیدن من به عقب رفت و از نظر پنهان شد. چند لحظه بعد صدای بلندگو مرا به خود آورد: «دانشآموز طلیعه الجابر به دفتر مراجعه کند.»
کار خودش بود. با قدمهایی لرزان پیش رفتم. خیلی طول کشید تا به دفتر رسیدم و در همین موقع، زنگ کلاس خورد. وارد دفتر که شدم دفتردار نشسته بود و مدیر پشت همان میز دیروزی. منشور هم ایستاده بود. توی دلم خطاب به منشور گفتم: «لعنتی تو میخواهی مرا از مدرسه بیرون کنی؟ آره؟ میکشمت... میکشمت».
جلویش ایستاده و حتی سلام هم نکرده بودم. مدیر تند تند چیز مینوشت. منشور شروع کرد: «من دیروز به شما تذکر دادم ولی ظاهراً متوجه نشدید. ببینید، اگر مایل به ادامه تحصیل در این مدرسه هستید، باید مانند بقیه دختران باشید. و الا پرونده شما حاضر است.»
دستم را تا دم روسری بالا بردم و آن را لمس کردم. گرهاش خیلی محکم بود. با انگشت سبابه دستم آن را شل کردم و از گوشهاش کشیدم تا آرام آرام از روی شانه پایین بیاید. کپ، کپ، کپ... صدای کف زدن منشور و دفتردار، دفتر را پر کرد. برای من دست میزدند! برای موهایم! معلمم وارد شد و او هم در حال کف زدن گفت: «مشق فیزیک را نوشتهای؟» گفتم: «نه!»
صدای منشور مرا از عالم خیال درآورد:
-چه چیز نه؟
به سرعت دستم را بالا آوردم. روسری سرجایش بود، با گرهای محکم. فقط کمی از عرق خیس شده بود. نسیمی از پنجره نیمهباز دفتر دفتر وزیدن گرفت و بوی ادوکلن منشور را دورم چرخاند. آه که چه بدبو مینمود. چشمم را به چشم منشور دوختم. تنها عدسی عینکش بین نگاهمان بود. با خشم گفتم: «من روسریم را برنمیدارم.»
منشور به طرف مدیر رفت و پوشهای را جلوی او باز کرد. اینجا بود که به یاد «هانیه» افتادم. اصلاً نمیدانستم مدرسه آمده است یا نه. مدیر چیزی روی اوراق پوشه نوشت و پوشه را به منشور داد. او هم پوشه را داد دستم. یعنی عزت زیاد. پاها فرصتم ندادند و به سرعت از دفتر بیرونم بردند. تا دم در مدرسه به سرعت رفتم. در این میان «پروفسور» کلاس را دیدم که هنهن کنان وارد مدرسه میشد. بازهم دیر کرده بود! تا مرا دید سلامی کرد و سلامی شنید. بعد به سرعت ورق امتحان فیزیکم را از لای اوراق کیفش درآورد و جلویم گرفت: «بیا طلیعه، متشکرم. راستی کجا میروی؟» سؤالش بیپاسخ ماند. ورق تاخورده را از دستش گرفت. اولین چیزی که دیدم گوشه مسأله چهارم بود. «... اگر ضریب شکست این منشور 47/1 باشد...»
برگشتم و به دفتر نگاه کرد. دوشیزه «والنزی» از پشت شیشه نگاهم میکرد.
رویم را برگرداندم. فکر نکنید گریه میکردم، نه فقط رویم را برگرداندم و در حالی که ورقه امتحان فیزیک را روی پروندهام میگذاشتم، رفتم.
نیستان. شماره ششم و هفتم.