ترجمه صبا صحبتی | اعتماد
چینوا آچهبه (2013-1930) را میتوان بزرگترین نویسنده نیجریه و قاره آفریقا نامید؛ نویسندهای که از او به عنوان پدر ادبیات آفریقایی به زبان انگلیسی یاد میکنند. آچهبه، به پاس یک عمر دستاورد ادبی موفق شد در سال 2007 جایزه بوکر بینالمللی را از آن خود کند. «همه چیز فرو میپاشد» و «مرد مردمی» دو اثر مهم آچهبه است. در سال 1967 زمانی که سرزمینهای جنوب شرقی نیجریه اعلام استقلال کردند و خود را «جمهوری بیافرا» نامیدند این کشور وارد یک جنگ داخلی شد. اکثر بیافراییها به گروه قومی ایگبو تعلق داشتند و ادعا میکردند دلیل جداشدنشان از نیجریه این است که گروه قومی دیگری با نام هاواسا، ایگبوییها را در شمال قتلعام کردهاند. بیافراییها پس از نزدیک به سه سال جنگ تسلیم شدند. بیش از یک میلیون نفر در درگیریها یا از گرسنگی، جان باختند. «دورانِ صلح داخلی» پیامدِ این جنگ بود. آنچه میخوانید داستان کوتاه «هیچچیز برای خدا نشدنی نیست» نوشته چینوا آچهبه است:
جاناتان ایوگبو خودش را مرد بسیار خوشاقبالی میدانست. در حال حاضر شانسِ بقا برایش بسیار ارزشمندتر از خوشآمدگویی مرسوم دوستان قدیمی در روزهای آغازین و آشفته صلح بود. این را در اعماق قلبش حس میکرد. او جنگ را از سر گذرانده بود، با حفظ پنج نعمتِ گرانبهایش: جان خودش، جان همسرش ماریا، جان سه فرزند از چهار فرزندش؛ و به عنوان پاداش دوچرخه قدیمیاش را هنوز داشت- یک معجزه که در مقابل جانِ چهار انسان هیچ به حساب میآمد. دوچرخه برای خودش داستانی دارد. در یکی از روزهای اوج جنگ، دوچرخه را برای یک عملیات نظامی فوری مصادره میکنند. اگرچه از دستدادنش حکم کندهشدن تکهای از جانش را داشت، اما اگر در خلوص نیت افسر شک نکرده بود، بدون تردید اجازه میداد آن را ببرند. نه لباسهای پارهپوره جلف و نه انگشتهای بیرونزده از کفشهای کتانی کهنه، یکی به رنگ آبی و یکی به رنگ قهوهای، هیچکدام آزارش نمیدادند؛ حتی دو ستاره همدرجههایش که معلوم بود خیلی فوری فقط روی کاغذ گرفته بودند. خیلی از سربازان قهرمان و خوب وضعیتی مشابه و حتی بدتر داشتند. ناتوانی و عدم قطعیت در رفتار افسر بود که جاناتان را نگران میکرد. با این حساب حدس زد شاید او آدم ضعیفی باشد، کیفش را زیرورو کرد و دو پوندی را که میخواست با آن هیزم بخرد، پولی که همسرش ماریا در قبال فروش خشکانده اضافات و ضایعات ماهی و خوراک ذرت به نظامیها گرفته بود به افسر داد و دوچرخهاش را پس گرفت. همان شب دوچرخه را در فضای خالی جنگل زیر خاک پنهان کرد، جایی که اجساد مردگان اردوگاه و کوچکترین پسرش دفن شده بودند. وقتی یک سال بعد، پس از تسلیمشدن، دوچرخه را از زیر خاک بیرون آورد تنها چیزی که دوچرخه احتیاج داشت کمی روغن پالم بود. با خودش گفت برای خدا هیچچیز نشدنی نیست!
بلافاصله از دوچرخه به عنوان تاکسی استفاده کرد. با جابهجایی نظامیهای اردوگاه و خانوادههایشان در مسیری چهار مایلی به سمت نزدیکترین جاده قیرگونی توانست یک بسته کوچک اسکناس بیافرایی جمع کند. نرخ پایه هر سفرش شش پوند بود و کسانی که آن پول را داشتند خیلی خوشحال بودند که به این شکل از شرِ مقداری از آن خلاص میشوند. بعد از دو هفته ثروت کوچک 145 پوندی به جیب زد. بعد به انگو رفت و با معجزه تازه دیگری روبهرو شد که در انتظارش بود. باورکردنی نبود، چشمهایش را مالید و دوباره نگاه کرد، هنوز همانجا بود، مقابل چشمهایش، درست سرجایش. ناگفته پیداست که حتی آن نعمت بزرگ هم در مقابل پنج جان اعضای خانوادهاش ارزشی نداشت. این معجزه تازه، خانه کوچکش در اوکیو اورساید بود. حقیقتا که هیچچیز برای خدا نشدنی نیست! فقط دو خانه آنطرفتر، بنای بتنی عظیمی که چند پیمانکار ثروتمند درست پیش از جنگ ساخته بودند به کوهی از قلوهسنگ تبدیل شده بود؛ اما اینجا خانه شیروانیکوب -که حالا دیگر افسوس نمیخورد که آن را با بلوکهای گلی کاملا سالمی ساخته بود- استوار و پابرجا بود. البته در و پنجرهها و پنج ورق فلزی برای پوشش سقف سرجایشان نبودند، اما این اهمیتی نداشت! بهموقع به انگو برگشته بود تا بتواند ورقههای خیس مقوایی و فلزی کهنه و چوب را که در همان حوالی روی زمین پخشوپلا بودند جمع کند. پیش از آنکه هزاران نفر از غارهایشان در جنگل بیرون بیایند و به دنبال همان چیزها بگردند. جاناتان، نجار فقیری که جعبه ابزاری با چند پیچ خمشده و زنگزده داشت، پیدا کرد تا از این تکههای چوب، کاغذ و فلز، در و پنجره بسازد، پولها را بهش داد و همراه خانواده شاد و سرمستش با پنج جان در بدنهایشان به راه افتاد. بچههایش انبههای کنار گورستان نظامی را میچیدند و در ازای فقط چند پنی آنها را به زنهای سربازها میفروختند، اما اینبار در ازای پنیهای واقعی نه بیافرایی. همسرش هم خیلی سریع درستکردن کوفتههای آکارا را برای صبحانه همسایههایش شروع کرد تا زندگی را دوباره از سربگیرد. جاناتان با دوچرخهاش به روستاهای اطراف میرفت و با درآمد خانوادهاش شراب پالم تازه میخرید و آن را در خانهاش با آب فراوان که بهتازگی در لوله آب عمومی پایین جاده جریان پیدا کرده بود، مخلوط میکرد تا میخانهای برای سربازها و آدمهای خوشبختی که پول اضافی داشتند، راه بیندازد. روزهای نخست صلح، ابتدا هر روز بعد یک روز در میان و در آخر یکبار در هفته به دفاتر شرکت معدنی سری میزد که قبلا آنجا به عنوان معدنچی کار میکرد تا ببیند اوضاع از چه قرار است، اما دست آخر تنها چیزی که دستگیرش شد این بود که آن خانه کوچکش نعمتی بزرگتر از آن چیزی بود که تصور میکرد. بعضی از همکاران سابقش که جایی نداشتند بروند، در پایان روزهای چشمانتظاری بیرون از در دفاتر شرکت میخوابیدند و با کنسروهایی که گدایی کرده بودند غذایی درست میکردند. بعد از گذشت چند هفته از این جریان بود که جاناتان کلا از سرزدنهای هفتگیاش دست کشید و به راهاندازی میخانه تن در داد و هیچکس نفهمید چرا!
البته هیچچیز برای خدا نشدنی نیست! بعد از پنج روز درگیریهای بیپایان در صفها و پیشخوانها، بیرون زیر نور آفتاب، روزِ پولِ بادآورده از راه رسید. گنج 25 پوندی شمرده شد و در کف دستهایش جای گرفت؛ پاداش خدمتی که با بازگرداندان پول شورشیها انجام داده بود. وقتی این پاداشها پرداخت میشد برای جاناتان و خیلیهای شبیه او انگار عید کریسمس شده بود. پاداشی که آنها «بلاعوض» میگفتند (البته از زمانی که تعداد انگشتشماری میتوانستند نام اداری آن را درست تلفظ کنند). به محض اینکه اسکناسها در کف دستهایش جای گرفتند خیلی راحت آنها را محکم در مشتش فشرد و پول را در جیب شلوارش پنهان کرد. باید بیشتر مراقب میبود، چراکه دو روز قبل، مردی را در صف دیده بود که نزدیک بود جلوی آن اقیانوسِ جمعیت برای یک لحظه به مرز جنون برسد؛ مرد همین که 25 پوندش را گرفت، رذلِ بیوجدانی پولش را دزدید. با همه این احوال درست نبود آدمی را در چنین وضعی در اوج ناراحتی سرزنش کنند. آن روز خیلیها در صف بودند که میتوانستند جلوتر و بیصدا سهلانگاری مردِ مالباخته را بهاش گوشزد کنند، خصوصا بعد از اینکه دل و روده جیبش را بیرون ریخته بود و سوراخی را نشان داده بود که آنقدر بزرگ بود که سر یک دزد از آن رد میشد. البته او مصرانه گفته بود پولش را در آن یکی جیبش گذاشته و آن را نیز نشان داد تا ثابت کند در مقایسه با آن یکی جیبش سالمتر است. پس همه باید بیشتر مراقبت میکردند. جاناتان بیمعطلی پول را در دست چپش گذاشت و دستش را در جیبش برد تا اگر مجبور به دست دادن شد دست راستش خالی باشد، هرچند چنان نگاهش را به بالا دوخته بود که نتواند صورت سایر آدمهای اطرافش را ببیند تا اطمینان حاصل کند که تا رسیدن به خانه، مجبور به دست دادن نشود. جاناتان معمولا خواب سنگینی داشت، اما آن شب تمام سروصداهای محله را که یکی پس از دیگری خاموش میشدند، میشنید. حتی صدای شبگرد را که در جایی در فاصلهای دور با زدن ضربه روی فلزی ساعت را اعلام میکرد که بعد از زدن ضربه ساعت یک، ساکت شد. احتمالا این آخرین چیزی بود که جاناتان قبل از اینکه کاملا به خواب برود بهش فکر کرده بود. مدت زیادی از خوابش نگذشته بود که ناگهان دوباره از خواب بیدار شد.
همسرش که کنارش روی زمین دراز کشیده بود، آهسته پرسید: «کی داره در میزنه؟»
جاناتان درحالی که نفسش بریده بود با همان صدای آهسته پاسخ داد: «نمیدونم.»
دومینبار آنقدر محکم و شدید در زدند که ممکن بود آن درِ کهنه و زهواردررفته پایین بیاید.
جاناتان پرسید: «کیه داره در میزنه؟» صدایش گرفته بود و میلرزید.
صدایی خونسرد پاسخ داد: «آهای، نه روسپیایم، نه فک و فامیلت!» به دنبال ضربه محکمتری از قبلیها: «یالا درو باز کن!»
اول صدای ماریا، بعد جاناتان و بعد بچههایشان بلند شد: «پلیسا! دزدا! همسایهها! پلیسا! داریم میمیریم! داریم هلاک میشیم! همسایهها خوابید؟ بیدار شید! پلیسا!
این فریادها مدت طولانی ادامه داشت تا اینکه ناگهان متوقف شد. احتمالا دزدها را فراری داده بودند. سکوتی کامل حکمفرما بود، اما فقط برای چند لحظه.
صدایی از بیرون پرسید: «خفه شدید؟ کمک نمیخواهید؟ همگی یالا...»
«پلیسا، دزدا! همسایهها! دارن ما رو میکشن! پلیسا!»
حداقل پنج صدای دیگر پشت سرِ سردستهشان شنیده میشد. حالا جاناتان و خانوادهاش کاملا از ترس سر جایشان میخکوب شده بودند.
ماریا و بچهها مانند روحی سرگردان بیصدا به هقهق افتاده بودند و جاناتان یکبند فریاد میزد.
سکوتی که بهدنبال وحشتی که دزدها ایجاده کرده بودند، حکمفرما شده بود به طرز وحشتناکی درهم شکست.
جاناتان به سردسته دزدها التماس میکرد تا دوباره چیزی بگوید و قالِ قضیه را بِکند.
بعد از مدتی طولانی گفت: «رفیق، زورمونو زدیم تا خبرشون کنیم، ولی به گمونم خواب باشن، بهشون بگو راحت بخوابن... حالا بگو چهکارهایم؟ میخوای سربازها را خبر کن! میخوای ما خبرشون کنیم؟ قدیما سربازها خوب پلیسایی بودن. غیرِ اینه؟»
افرادش در پاسخ گفتند: « نه همینه!»
جاناتان احساس کرد حالا صداهای بیشتری از قبل میشنود، بنابراین با تمام قوا فریاد میزد. پاهایش سست شده بودند و گلویش مثل کاغذ سنباده خشک.
«رفیق لال شدی، ازت پرسیدم میخوای ما سربازها رو خبر کنیم؟ نه، خب بریم سر کار خودمون، ما دزدهای بدی نیستیم، ما از اوناش نیستم که شر بهپا کنیم. همه بدبختیها تموم شده، اوضاع مملکت روبهراهه. دیگه از جنگ داخلی خبری نیست، الان تو صلحِ داخلیایم. غیرِ اینه؟»
صدای دستهجمعی وحشتناک دزدها بلند در پاسخ گفت: « نه همینه!»
«از جونِ من چی میخواهید؟ من یه آدمِ آسوپاسم، هرچی داشتم جنگ از من گرفت، چرا سراغ من اومدید. شما آدمایی رو که پول گرفتن، میشناسید، ما...»
«خیله خب، ما میدونیم پولِ زیادی نگرفتی، اما ما همونم نگرفتیم، پس به زورم شده مجبورت میکنیم این پنجره را باز کنی و اون صد پوند را به ما بدی، بعد میریم ردِ کارمون، وگرنه میآییم تو و حالیت میکنیم.»
رگباری از شلیک از دلِ آسمان عبور کرد و صدای گریه ماریا و بچهها را درآورد. «باز این ضعیفه زد زیر گریه، گریه برای چیته؟ گفتم که ما دزدای خوبی هستیم. فقط اومدیم پولمون رو بگیریم و گورمون رو گم کنیم. غیرِ اینه؟»
صدای دستهجمعی آواز سر داد: «نه همینه!»
جاناتان با صدایی گرفته گفت: «رفقا صداتون رو میشنوم، ممنونم، اما اگه صد پوند داشتم...»
«رفیق، بازیمازی درنیار، ما خودمون بازیگریم، اگه پامون بلغزه و برسه به توی خونه، جونِ سالم بهدر نمیبری. پس...»
«بهخدا قسم اگه اومدید تو و صد پوند پیدا کردید برشدارید به من و همسرم و بچههایم هم شلیک کنید، به خدا قسم میخورم همین بیستوپنج پوند همه پولییه که دارم، همون بلاعوضی که به امروزِ من دادن.»
«خیله خب، وقتشه، پنجره رو باز کن و بیستوپنج پوند رو بیار، ما خودمون میدونیم چیکار کنیم.»
حالا میان آن جمع زمزمههای اعتراضهای بلندی شنیده میشد: «نه دروغ میگه، زر میزنه! اون یهعالمه پول گرفته... بذار بریم تو و همهجا رو خوب بگردیم.»
«همگی خفه!» صدای سردسته دزدها مانند تکشلیکی در آسمان بلند و پچپچها یکباره قطع شد.
«اونجایی، بجنب پول بیار!»
جاناتان در تاریکی با دستپاچگی دنبال کلید جعبه چوبی کوچکی گشت که کنار خودش روی حصیر نگه میداشت: «دارم میام.» هنگامی که با اولین نشانههای روشنایی روز همسایهها جمع شدند تا به او تسلی بدهند، جاناتان پنج گالن غرا را روی سبد فلزی دوچرخهاش گذاشته بود، همسرش داشت کوفتههای اکارا را در کاسه سفالی پهنی از روغن داغ روی شعلههای آتش برمیگرداند و عرق میریخت و در گوشهای بزرگترین پسرش تهمانده شرابِ بطریهای قدیمی آبجوی روز قبل را میشست.
چشمهایش را روی طنابی که میبست دوخته بود و به همسایههایش میگفت: «عین خیالم هم نیست، بلاعوض، مگه چهقدره؟ تازه این هفته بود که روش حساب کرده بودم؟ مگه از بقیه چیزهایی که تو جنگ از دست دادم خیلی بیشتره؟ میگم بره به درک، بره جایی که بقیه چیزها رفتن. هیچچیز برای خدا نشدنی نیست!»