آنچه نمی‌توانیم کرد* | شرق


داستان‌های همینگوی هنوز سحرانگیزند، مجموعه‌داستان «پروانه و تانک» [The fifth column and four stories of the spanish civil war] نیز چنین است. آدم‌های داستان‌های همینگوی یگانه چهره حقیقی دوران خویش‌اند. در آنان همه چیز به اوج می‌رسد، همان‌گونه که لاواتر در نامه‌ای خطاب به گوته در وصفِ پیلاطس می‌نویسد، «در او همه چیز به هم می‌رسد: عرش، فرش و دوزخ، فضیلت، رذیلت، حکمت، حماقت، جبر، اختیار: او رمز کل اندر کل است.» از این حیث می‌توان گفت که پیلاطس شاید یگانه پرسوناژ حقیقیِ انجیل‌ها باشد. آدم‌های همینگوی نیز در مواجهه با حوادثی که رخ می‌دهد، یگانه‌اند. آنان مجموعه‌ای از اضدادند.

پروانه و تانک» [The fifth column and four stories of the spanish civil war]  ارنست همینگوی

پیشخدمت کافه چیکوته در داستانِ «خبرچینی» نیز از این‌دست آدم‌هایی است که در میان خیر و شَر در آمدوشدند و تصمیم‌گیری برای‌شان سهل و ساده رخ نمی‌دهد. اگر بر این باور باشیم که در تصمیم‌های اخلاقی نوعی داوری و ارزش‌گذاری صورت می‌گیرد، آدم‌های همینگوی در این لحظات بحرانی بارِ این داوری را بر دوش دیگران می‌گذارند، یا با آنان تقسیم می‌کنند. پیشخدمت کافه چیکوته شاهد مثال خوبی برای این ادعا است. پیشخدمتی که ناگزیر است یکی از مشتریان قدیمی خود را بفروشد و او را به دستگاه‌های امنیتی لو بدهد. اما بار این خبرچینی را نمی‌تواند به دوش بکشد و در اضطراب و تزلزلی دردناک گرفتار آمده است. او می‌کوشد تا این تصمیم را با راوی داستان در میان بگذارد. راوی خود نیز از مشتریان پروپاقرص کافه چیکوته است که فرد موردنظر را قبل از آن‌که به جرگه فاشیست‌های اسپانیا بپیوندد، می‌شناخته و با او دوستی داشته است. پیشخدمت چند نوبت کنار او می‌آید تا تصمیم خود را مبنی بر لودادنِ مشتری فاشیست با او در میان بگذارد و او را نیز در تنگنا و اضطراب خویش سهیم می‌سازد.

«به پیشخدمت گفتم:‌ می‌فهمم، جداً.
- او مشتری قدیمی ما بود؛ مشتری خوبی هم بود. من هم تا به‌حال کسی را لو نداده بودم. محض تفریح که لوش ندادم. - بنابراین من هم نباید تحقیرآمیز و خشن حرف بزنم. بهش بگو که من لوش دادم. به‌هر حال او خیلی وقت است که به‌خاطر اختلاف سیاسی‌مان از من متنفر است.»‌

دست‌آخر راوی ناگزیر به او می گوید اگر فکر می‌کند باید این کار را بکند، برود و بکند. این‌چنین پیشخدمت خودش را خلاص و راوی را درگیر ماجرای تازه‌ای می‌کند. راوی با این بار سنگین بر دوش به خانه می‌رود. او پایش به معرکه‌ای باز شده که چندان رغبتی به آن نداشته است. اما اتفاق مهم در داستان از همین‌جا سر باز می‌کند. مثل همه داستان‌های دیگر همینگوی که ماجرای اصلی توطئه‌ای برای یک ماجرای فرعی است، داستانِ «خبرچینی» نیز در جایی به اوج می‌رسد که خواننده پی می برد ناراحتیِ راوی بیش از آن که به مشارکت در خبرچینی بازگردد به نکته‌ای بسیار عمیق‌تر مربوط است و آن نکته چیزی نیست جز دفاع از کافه چیکوته. کافه‌ای که مشتریان خود را در هر شرایطی به نزد خویش فرا می‌خواند. مرد فاشیست با اینکه می‌داند اگر به کافه چیکوته بازگردد خطر دستگیری تهدیدش می‌کند، این خطر را به جان می‌خرد و باز به کافه می‌آید. چیکوته، بهشت زمینی است نه بهشت موعود که آدمی را به آینده حواله می‌دهد.

راوی داستان از اینکه در خبرچینی مشارکت کرده، ناراحت است. اما ناراحتی او بیشتر به خاطر آن است که تصویر زیبای کافه چیکوته و پیشخدمت‌های آن در اذهان مخدوش شده‌ است. پس راوی برای دفاع از جغرافیایی که حامل عاطفه و معناست به اداره پلیس زنگ می‌زند و از دوستی قدیمی می‌خواهد که به مرد فاشیست بگوید او را فروخته تا همان تصویر زیبای کافه با پیشخدمت‌های مهربانش در خاطره مرد از بین نرود.» به‌نظر می‌رسد داستانِ «خبرچینی»، داستانی درباره آدم‌ها و تلاطمات درونی آنان است، که البته هست. اما مسئله اصلی «مکان» است. مکان‌هایی که حاوی روح، توان و خاطره‌ای جمعی و ماندگارند. مکان‌هایی که سرشار از زندگی‌اند. کافه چیکوته چنان از زندگی سرشار است که راوی را وامی‌دارد خود را در حد یک خبرچین تنزل بدهد، آن‌هم در ذهن یک دوست قدیمی، تا از چیزی دفاع کند که فراتر از دوستی‌های قدیمی است. کافه چیکوته، فقط یک کافه نیست. تابلویی است از زندگی تمامِ آدم‌هایی که بخشی از خود را در آن با عشق جا گذاشته‌اند.

داستان «پروانه و تانک» نیز شعری شورانگیز است. مردی که زندگی‌اش را قربانی شور آنی خود می‌کند و به دست عده‌ای در کافه چیکوته کشته می‌شود. آیا کشته‌شدن او سوءتفاهمی دردناک است یا او نیز آمده تا تجلیِ احساسات درونی خویش را در کافه چیکوته بروز دهد. در یکی از غروب‌های بارانی و عادی که کافه چیکوته پُر از جمعیت است، مردی غریبه که سر این میز و آن میز حسابی دلقک‌بازی درآورده، با اسپری به یکی از پیشخدمت‌ها می‌پاشد. «اسپری‌دار» آن‌قدر این بازی را ادامه می‌دهد تا اعتراضِ پیشخدمت‌ها به چیزی شبیه اعلامِ جرم تغییر موضع بدهد. مرد را از کافه بیرون می‌اندازند اما او دست‌بردار نیست. با «صورت رنگ‌پریده و چشم‌های وق‌زده» بازمی‌گردد و خصمانه اسپری را در جماعت می‌چرخاند. مرد بر سر شوری غریب جان خود را از دست می‌دهد با سرنوشتی غم‌انگیز و غریب.

داستانِ «شب قبل از نبرد» نیز حکایت دیگری از مشتریان این کافه است. فرمانده تانکی که شب قبل از عملیات به کافه آمده تا بر ترس و تنهایی خود غلبه کند. گویا به او الهام شده است که فردا در جنگ کشته خواهد شد. این داستان نبرد درونی فرمانده تانک با خودش است. فردا که خورشید می‌دمد، شاید او دیگر نباشد و آنچه فرمانده تانک را دلگرم می‌کند، بازگشت به کافه چیکوته است. «کاسکت چرمی با آن قپه‌ی چرمی را به سر گذاشت و صورتش گرفته به‌نظر می‌آمد. گفتم: فرداشب توی چیکوته همدیگر را می‌بینیم. بی‌آن‌که به چشم‌هایم نگاه کند گفت: درسته، فرداشب توی چیکوته می‌بینمت... اگر تو او را نمی‌شناختی و میدان حمله‌ی روز بعد او را ندیده بودی، فکر می‌کردی به‌خاطر چیز خاصی آن‌قدر عصبانی است. در درونش، چه می‌دانم کجایش... آدم از دست خیلی‌ چیزها عصبانی می‌شود و یکی از این چیزها فکر بیهوده‌مردن است؛ ولی در هر صورت به‌عقیده من، در همان لحظه حمله، عصبانی‌بودن شاید بهترین شکلِ ‌بودن است.»

بی‌تردید، هنوز داستان‌های همینگوی برای خوانندگان دوران ما حرفی بیش از آدم‌های دوران خودش دارد. ارنست همینگوی با خاتمه‌دادن به زندگی‌اش این نکته را به اثبات رساند که زندگیِ سرد، خاموش و بدون شور را تحمل نخواهد کرد، حتی اگر در اوج شهرت باشد.

* برگرفته از عنوانِ یکی از مقالاتِ «پیلاطس و عیسی»، جورجو آگامبن، ترجمه کیوان طهماسبیان، نشر گمان

[پروانه و تانک و سه داستان دیگر از جنگ داخلی اسپانیا با ترجمه رضا قیصریه و توسط نشر مان منتشر شده است.]

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...