این نقد کاملامغرضانه است یا خودت را دور بریز | شرق

«زن ها در زندگی من یا دلف معبد دلفی» را خواندم و تصمیم گرفتم هر طور شده، درباره آن چیزی بنویسم. چون فرید قدمی به شهادت کتاب، بچه سلسبیل است و من دوره راهنمایی را در سلسبیل و در مدرسه فرزین خوانده ام. این خیابان که در جنوب غربی تهران است، «بالاشهر» ما بود، بالاشهری با بچه های جنوب شهری که هر وقت من از مدرسه تعطیل می‌شدم با ترس و لرز از کوچه پس کوچه می‌رفتم تا گیرشان نیفتم که نمی شد و هفته ای نبود که کتک نخورم. پس این نقد کاملامغرضانه و از سر انتقامجویی است. هر جنگی تمام می‌شود اما جنگ طبقاتی تمام نمی شود. پس اگر دنبال عدل و انصاف هستید این نوشته را نخوانید. روح شیطانی در من حلول کرد و گفت: «نقدت را مثل فصل ششم رمان؛ «کافه فقانسه» بنویس» یعنی نوشتن فارسی با لهجه فرانسوی، تا خود نویسنده هم طعم این جور خواندن را تجربه کند.

زن ها در زندگی من یا دلف معبد دلفی فرید قدمی

دیدم شاید با این طور نوشتن خواننده ها با خودشان بگویند: «ا چه جالب، برویم کتاب را بخریم» و این نقض غرض است. باز شیطان راه دیگری جلوی پایم گذاشت: «بیا تو هم از روایت کتاب تقلید کن و با روایتی سرخوشانه و بازیگوش بنویس تا همه بخوانند.» و تاکید کرد: «مگر خودت به همین دلیل کتاب را تا آخر نخواندی؟» اینجا بود که به شیطان شک کردم، معلوم نبود طرف من است یا نویسنده. یاد پدرم افتادم که می‌گفت: «آدم نباید اختیارش را دست شیطان بدهد. چون خودش از شیطان، شیطان تر است.» یاد اسمر دیاکف در «برادران کارامازوف» افتادم که اختیارش را داد دست ایوان و پدرش را کشت. من که نمی خواهم فرید قدمی را بکشم، بگذریم.

پدر بیچاره ام ناطور شب شرکت ویتانا بود. هر وقت بچه ها توی مدرسه ازم سوال می‌کردند پدرت چکاره است، می‌گفتم: «ناطور». آنها نمی دانستند ناطور یعنی چه و می‌گفتند: «برو خالی نبند، اگر بابات ناطوره، چرا خانه تان شمال شهر نیست!» پدرم صبح ها که می‌آمد خانه تریاکش را می‌کشید و تا سرش را می‌گذاشت روی بالش خوابش می‌برد. همین دوره بود که من کمونیست شدم و دلم می‌خواست خلق را نجات بدهم. همزمان با من برادرم سیگاری شد و هر دو کشیک می‌کشیدیم تا پدر بیدار شود تا یقه اش کنیم و او پول سیگارش را و من پول کتابم را در بیاوریم. اما فایده ای نداشت. زیاد که اصرار می‌کردیم، پدرم دلش می‌سوخت، پول سیگار برادرم را می‌داد و من که اعتراض می‌کردم با پس گردنی از خانه بیرونم می‌کرد و می‌گفت: «یک کمونیست که دستش توی جیب باباش نیست!» این مزخرفات چیه دارم می‌نویسم. برگردیم سر اصل مطلب.

باید فکرم را متمرکز کنم. اما نمی شود، این کتاب به آدم ها و موضوعات زیادی پرداخته از کیسینجر تا مراد فرهادپور. تازه راوی ۱۱تا زن هم گرفته و طلاق داده. خداییش جوان های امروز خیلی هم بدشانس نیستند. مثلاهمین کتاب «زن ها در زندگی من یا دلف معبد دلفی»، کیفیت کاغذ متن و جلدش حرف ندارد. کاغذ متن اش درجه یک و جلد گالینگور است، تازه آن هم با یک کاور اضافه. این یعنی ارایه دادن یک کالای شیک و چشمگیر. الحق همه کتاب ها باید این جور چاپ شود، دست ناشرش درد نکند. این چیزها را زمانی فهمیدم که از کمونیست بودن خود پشیمان گشته و لیبرالی دوآتشه شدم و با جیب خالی رفتم سمت افکار بورژوازی. یک روز که مادرم خانه نبود و مهندس ریحانی میهمان پدرم بود، پیشنهاد دادم بروم برای ناهار ساندویچ بخرم. پدرم گفت: «من که اشتها ندارم، ببین آقای مهندس چی میل دارند.» مهندس ریحانی گفت: «با ساندویچ موافقم.» رفتم ساندویچ خریدم و آوردم. پدرم تا جعبه های ساندویچ را دید گفت: «باید خیلی مفصل و گران باشد.» مهندس ریحانی گفت: «این روزها توی دنیا حرف اول را بسته بندی می‌زند.» احساس غرور می‌کردم، انگار همه آنها کار من است. تند تند بسته ها را باز کردم. پدرم همبرگر را برداشت، همبرگر، در دست های کارگر پدرم به گردی یک شیرینی کشمشی بود. گفت: «ای بابا کی با این سیر می‌شود!» تا خواست عصبانی بشود مهندس ریحانی گفت: «راستی، می‌خواهی چه کاره بشوی؟» گفتم: «روشنفکر» گفت: «روشنفکری که شغل نیست. تو الان هم روشنفکری» و اشاره کرد به کتابخانه کوچکم گوشه اتاق.

گفت: «داستایفسکی را دوست داری؟» گفتم: «آره.» گفت: «به به... از سارتر هم کتاب داری؟» گفتم: «بله» گفت: «این هم کافکا، جلال، مکتب های ادبی سیدحسینی... همه اینها را خواندی؟» گفتم: «بله». گفت: «برای چی؟» گفتم: «می خواهم تو داستان هایم استفاده کنم» گفت: «بریزشان دور» بهم برخورد. باور نمی کردم کسی بگوید کتاب هایت را دور بریز. با اینکه پدرم نگهبان بود، هیچ وقت این حرف را نمی زد. گفتم: «برای چی؟» گفت: «کتاب ها را نه، آن چیزهایی را که خواندی بریز دور. نویسنده می‌خواند می‌ریزد دور. می‌فهمد می‌ریزد دور، حس می‌کند می‌ریزد دور. نویسنده ای که دلش نیاد بریزد دور نویسنده نمی شود. خودت را هم دور بریز، بعد بنویس.» گفتم: «بعد چی بنویسم؟» گفت: «مهم نیست خودش می‌آید. فقط بریز دور بعد بنویس، فهمیدی!» گفتم: «آره» اما دروغ می‌گفتم، نفهمیده بودم. ناهار را خورده و نخورده، پدرم گفت: «مهندس جان تا بساط ما را دور نریختی بیا یه بست بزن.» مهندس ریحانی چنان زد زیر خنده که لقمه پرید توی گلویش و به سرفه افتاد و چشم هایش پر از اشک شد. گفت: «ببخشید!» و پاشد رفت تا صورتش را بشوید. پدرم گفت: «سیاسیه، ساواک شکنجه اش کرده تا می‌توانی ازش یاد بگیر...» بلند شدم زدم بیرون. از کارها و رفتار خودم خجالت می‌کشیدم.

این خاطرات مزخرف چیه پشت سر هم توی سرم می‌آید. مگر قرار نبود، کتاب «زن ها در زندگی من یا دلف معبد دلفی» را مغرضانه نقد کنم. واقعا هر کاری کردم نتوانستم فکرم را جمع وجور کنم. فرید جان ببخشید. اگر زنده بودم برای کتاب بعدی ات از خجالتت در می‌آیم. البته اگر تا آن موقع آلزایمر نگرفته باشم. بگذارید این بار خواننده ها خودشان بروند و کتاب را بخرند و بخوانند که خوب و بدش هم پای خودشان باشد.

بعد از تحریر: صادقانه بگویم بعد از یک هفته از نوشتن این نقد، احساس می‌کنم «زن ها در زندگی من یا دلف معبد دلفی» چیزی دارد که من از خواندنش لذت بردم اما درست نمی دانم آن چیست. شاید نثر شوخ آن یا فصل های کوتاه آن یا حظ نهفته در لحن داستان است که مرا تا حدی راضی نگه داشته است. البته این به معنای نقض نظراتم در این نقد نیست که صرفا بیان حسی دوگانه در خودم است.

................ هر روز با کتاب ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...