از «ناصرخسرو» تا «آزادی» | آرمان ملی


«دورزدن در خیابان یک‌طرفه» نوشته محمدرضا مرزوقی با مرگ نخل‌ها و جسدهایشان آغاز می‌شود که روی دست حبیب (شخصیت اصلی) مانده است. این شروع هوشمندانه علاوه بر فضاسازی مناسب، مقدمه‌ای است برای آنچه قرار است مخاطب با آن روبه‌رو شود. بعد از این مقدمه‌چینی کوتاه، خیلی زود وارد بطن داستان می‌شویم که گواه آن اشاره به غم صباح (همسر شخصیت اصلی) و داروهای کم‌یاب و حتی نایاب «بی‌بی» است.

دورزدن در خیابان یک‌طرفه محمدرضا مرزوقی

این اشارات که در ادامه، معنادارتر می‌شوند، نقش‌های مهمی در پی‌رنگ داستان به‌عهده دارند. در قدم بعدی بار دیگر با «مرگ» مواجه می‌شویم. این‌بار مرگ مشکوک یک زندانی که اتهامش قاچاق است. آن‌هم قاچاق دارو! همچنین اشاره‌های شخصیت اصلی در واگویه‌های ذهنی‌اش به از دست‌دادن فرزند؛ که این اشاره نه‌تنها غم صباح را توجیه می‌کند، بلکه نحوه‌ مرگ عبیر (فرزند شخصیت اصلی) با کلیت ماجرا هم ارتباطی مستقیم دارد. درواقع نویسنده، اطلاعات را به شیوه‌ قطره‌چکانی و متناسب با نیاز ماجرا به خواننده‌اش می‌دهد و با این تمهید نه‌تنها اطلاعات لازم را می‌دهد، بلکه کنجکاوی را هم برمی‌انگیزد و هم‌زمان لذت حدس‌زدن را نیز پیشکش می‌کند و این‌گونه مخاطب را با خود همراه می‌کند تا با عطش بیشتر دانستن پیش برود.

در همین صفحه‌های ابتدایی ا‌ست که «ارکانی» هم پا به جهان داستان می‌گذارد. او دکترای داروسازی دارد و درگیری‌اش با ماجرای قاچاق دارو یک حلقه‌ مکمل دیگر در روند داستان محسوب می‌شود. به‌این‌ترتیب در یک‌سوم اولیه‌ کتاب با شخصیت اصلی آشنا می‌شویم و فرازی از موقعیت او و کلیت ماجرا به‌دست می‌آید. در یک‌سوم بعدی اتفاق‌ها بسط داده می‌شود و خواننده ارتباط نزدیک‌تری با جهان داستان پیدا می‌کند. هرچند که به‌نظر می‌رسد اگر راوی اول‌شخص را داشتیم این ارتباط عمیق‌تر هم می‌شد، به‌خصوص نسبت به شخصیت اصلی احساس نزدیکی و همدلی بیشتری به‌وجود می‌آمد. بااین‌حال نویسنده راوی دانای کلی را برای شرح داستانش برگزیده که تقریبا محدود به زاویه دید شخصیت اصلی است. می‌گوییم تقریبا، به‌ این دلیل که گاهی برای دیالوگ دیگر شخصیت‌ها از شرح دیالوگی استفاده شده که زاویه دید راوی را به خدایگانی تغییر می‌دهد که از درون تمام شخصیت‌ها آگاه است. گرچه دیالوگ‌ها به‌اندازه‌ کافی حرفه‌ای نگاشته شده‌اند و درون خودشان لحن دارند و لزوما نیازی به شرح دیالوگ ندارند. جدای از این مساله در باقی موارد، راوی با شخصیت اصلی همراه است و ما حوادث را از منظر دید اوست که می‌بینیم و تحلیل می‌کنیم.

در بحث شخصیت‌پردازی نویسنده تا حد زیادی موفق عمل کرده. شخصیت‌ اصلی یعنی حبیب و شخصیت مکمل (ارکانی) کاملا چندبعدی خلق شده‌اند. به‌ این ‌معنا که حبیب چند الگوی شخصیتی (پترن) را همزمان باهم دارد. او یک مرد عاشق است و همینطور یک کارمند وظیفه‌شناس که دغدغه‌اش جلوگیری از اتفاق تلخی ا‌ست که برای خودشان رقم خورده (ویژگی‌های شخصیت منجی) و درعین این منجی‌بودن او «انتقام‌جو» نیز هست. این مولتی‌پترنبودن، باورپذیری شخصیت و بالطبع داستان را ارتقا می‌بخشد. شخصیت «ارکانی» هم خلاف کلیشه‌های معمول سیاه مطلق نیست. او که به‌نظر می‌رسد ویژگی‌های شخصیتی «دیکتاتور» را داشته باشد، رگه‌هایی از شخصیت «راهنما» و حتی «منجی» را نیز از خود نشان می‌دهد. و درادامه برحسب آ‌نچه از سر می‌گذراند دچار تغییر می‌شود و به انسانی ضعیف با شخصیتی «منزوی» تبدیل می‌شود. باتوجه به شخصیت‌محوربودن کتاب، چندبعدی‌بودن شخصیت «ارکانی» و متغیربودن آن، یک نقطه‌ قوت بزرگ در داستان به‌شمار می‌آید. به دیگر شخصیت‌ها نیز بنابر ضرورت پیرنگ و محتوا پرداخته شده‌ است.

در این ‌میان شاید نویسنده می‌توانست به شخصیت سلیم (پسر حبیب) بیش از این بپردازد. درحالی که توجه شخصیت اصلی به این فرزند باقی‌مانده، آن‌قدر کم است که بودونبودش برای خواننده یک علامت سوال باقی می‌گذارد! حتی در جایی از زبان شخصیت اصلی می‌شنویم که در غم از دست‌دادن آن یکی فرزند، خودش را این‌چنین دلداری می‌دهد که «اگر هم بود، سرنوشتی مثل همین یکی پیدا می‌کرد. غرق در بازی‌های مجازی!» این نتیجه‌گیری هرچند هم واقع‌گرایانه به‌نظر برسد، اما با شخصیتی که نویسنده از حبیب برای ما ساخته قابل قبول نیست. حتی با قبول این طرز فکر از طرف شخصیت اصلی، این پرسش مطرح می‌شود که با وجود روحیه‌ مبارز و منجی که برای حبیب درنظر گرفته شده پس چگونه است که تلاشی برای تغییر این سرنوشت به‌عنوان والد از سمت او انجام نمی‌شود! حتی به‌جای هرکار دیگر یا سعی در آموزش و... او برای سلیم بازی‌های کامپیوتری بیشتری تهیه می‌کند! اگر سلیم را در داستان به‌عنوان نمادی از نسل آینده درنظر بگیریم که نویسنده قصد دارد غرق‌شدنش در دنیای مجازی را نشان بدهد، باز هم منطق تسلیم مطلق و عجزی را که در رفتار و گفتار حبیب به‌عنوان والد این نسل آینده است نمی‌شود توجیه کرد.

همانطور که بدون کشمکش داستانی شروع نمی‌شود، برای شکل‌گیری شخصیت هم به کشمکش نیاز داریم. در «دور‌زدن در خیابان یک‌طرفه» این کشمکش‌های شخصیتی در چندین سطح به‌خوبی ساخته و پرداخته شده. به این معنا که شخصیت با موضوع «کشمکش با دیگران» در اولین سطح، روبه‌رو می‌شود. او می‌خواهد مقابل دیگرانی بایستد که ضربه‌ای جبران‌نشدنی را به زندگی عاطفی و خانوادگی‌اش تحمیل کرده‌اند. و از آ‌نجا که این دیگران، بسیار قدرتمندتر از خود او هستند این سطح از کشمکش، تعلیق زیادی برای مخاطب به‌همراه دارد. در سطوح عمیق‌تر، شخصیت با خودش نیز در کشاکش و درگیری است (کشمکش خود با خود) شاید مبارزه‌ اصلی داستان نیز همین باشد. پیروزی بر شک‌ها و تردیدهای درونی که نتیجه‌اش می‌شود ایستادگی پای آنچه که درست است. حتی زمانی که شخصیت داستان ما می‌داند و مطمئن است کاری از پیش نمی‌برد باز به‌اندازه‌ خودش یک نفر، کار درست را انجام می‌دهد. او همرنگ جماعتی نمی‌شود که قبولشان ندارد و از دل همین کوشیدن و نرسیدن است که تراژدی خلق می‌شود و تقابل شخصیت‌های خاکستری (و نه سیاه مطلق) باهم این تراژدی را تکمیل می‌کند.

در یک‌سوم انتهایی کتاب هرچه به‌گره‌گشایی نزدیک‌تر می‌شویم، شاهد تعلیق بیشتری هم هستیم. در این بخش حوادث بدون وقفه و پشت ‌سر هم اتفاق می‌افتد و این ضرباهنگ تند را می‌توان تمهیدی از سمت نویسنده برای از ریتم نیفتادن متن در این بخش دانست. این سلسله رویدادها و ریتم تند همچنین ژانر را تا اندازه‌ای به‌سمت داستان‌های پلیسی-معمایی می‌برد. این ضرباهنگ تا «اعتراف ارکانی» و نتیجه‌ آن در سرنوشت این شخصیت همچنان حفظ می‌شود. البته که این اعتراف نه پایان‌بندی کتاب، بلکه پایان تقریبی آن تعلیق پرفرازوفرود اما بی‌وقفه است. اما چیز تازه‌ای هم برای کشف به مخاطب ارائه نمی‌دهد. تمام آنچه ارکانی تحت‌عنوان «اعتراف» بیان می‌کند همان است که در طول کتاب جسته‌گریخته یا بیان شده و یا از خلال اتفاق‌ها، گفتارها و واقعیت‌ جامعه‌ حدس زده‌ایم. چراکه جامعه‌ای که نویسنده از آن می‌نویسد کاملا واقع‌گرا بوده و مخاطب هم تجربه‌ زیستن در فضای توصیف‌شده با مشکلات مشابه را دارد. درواقع مخاطب «دورزدن در خیابان یک‌طرفه» نه در حاشیه‌ متن کتاب که در بطن ماجرایی است که نویسنده از آن می‌نویسد. و دلیل اهمیت اثر نیز تا حد زیادی به‌همین حقیقت وابسته است؛ پرداختن به یک مشکل جمعی که با وجود حیاتی‌بودن آن، تا امروز کمتر نویسنده‌ای به آن پرداخته است.

در بخش پایان‌بندی هم این واقع‌گرایی کاملا حفظ می‌شود و به‌جای کلیشه‌ پیروزی خیر بر شر با نگاه واقع‌بین نویسنده مواجه می‌شویم. همین‌طور که در جهان واقعی راه‌حل مشکل مطرح‌شده در دست آدم‌های معمولی مثل حبیب نیست، در جهان داستان هم، مشکل و عواقب آن به‌قوت خود باقی می‌ماند. حتی به‌نظر می‌رسد از ابتدا هم نتیجه‌ این مبارزه مشخص بوده. همان‌جا که حبیب برای تهیه‌ داروهای مادر (بی‌بی) مجبور می‌شود باز دست‌ به‌ دامن همان سیستم غیرقابل‌ اعتمادی شود که قصد مبارزه با آن را دارد. همه‌ اینها ذهن خواننده را پس از خوانش درگیر راه‌حل واقعی این معضل می‌کند و به‌نظر‌ می‌رسد با ایجاد این درگیری ذهنی، نویسنده رسالت اجتماعی خود را انجام داده است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

زمانی که برندا و معشوق جدیدش توطئه می‌کنند تا در فرآیند طلاق، همه‌چیز، حتی خانه و ارثیه‌ خانوادگی تونی را از او بگیرند، تونی که درک می‌کند دنیایی که در آن متولد و بزرگ شده، اکنون در آستانه‌ سقوط به دست این نوکیسه‌های سطحی، بی‌ریشه و بی‌اخلاق است، تصمیم می‌گیرد که به دنبال راهی دیگر بگردد؛ او باید دست به کاری بزند، چراکه همانطور که وُ خود می‌گوید: «تک‌شاخ‌های خال‌خالی پرواز کرده بودند.» ...
پیوند هایدگر با نازیسم، یک خطای شخصی زودگذر نبود، بلکه به‌منزله‌ یک خیانت عمیق فکری و اخلاقی بود که میراث او را تا به امروز در هاله‌ای از تردید فرو برده است... پس از شکست آلمان، هایدگر سکوت اختیار کرد و هرگز برای جنایت‌های نازیسم عذرخواهی نکرد. او سال‌ها بعد، عضویتش در نازیسم را نه به‌دلیل جنایت‌ها، بلکه به این دلیل که لو رفته بود، «بزرگ‌ترین اشتباه» خود خواند ...
دوران قحطی و خشکسالی در زمان ورود متفقین به ایران... در چنین فضایی، بازگشت به خانه مادری، بازگشتی به ریشه‌های آباواجدادی نیست، مواجهه با ریشه‌ای پوسیده‌ است که زمانی در جایی مانده... حتی کفن استخوان‌های مادر عباسعلی و حسینعلی، در گونی آرد کمپانی انگلیسی گذاشته می‌شود تا دفن شود. آرد که نماد زندگی و بقاست، در اینجا تبدیل به نشان مرگ می‌شود ...
تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...
من از یک تجربه در داستان‌نویسی به اینجا رسیدم... هنگامی که یک اثر ادبی به دور از بده‌بستان، حسابگری و چشمداشت مادی معرفی شود، می‌تواند فضای به هم ریخته‌ ادبیات را دلپذیرتر و به ارتقا و ارتفاع داستان‌نویسی کمک کند... وقتی از زبان نسل امروز صحبت می‌کنیم مقصود تنها زبانی که با آن می‌نویسیم یا حرف می‌زنیم، نیست. مجموعه‌ای است از رفتار، کردار، کنش‌ها و واکنش‌ها ...