حسینی | شهرآرا


صاحبان نگاه‌های گوناگون به ادبیات، انواع و اقسام رسالت‌ها را برای نویسنده قائل شده‌اند. زهرا شعفی از آن میان وظیفه نویسنده را نفْسِ نوشتن می‌داند؛ رسالتی که شاید در وضعیت‌های سخت و ویژه هم بار آن از دوش او برداشته نمی‌شود. بااین حال، این داستان نویس مشهدی، در هنگامه چیرگی بیماری عالم گیر کرونا، روزهای دشواری که هنوز فراموشش نکرده ایم، رسالت دیگری را هم برای خودش تعریف کرد؛ اینکه بنویسد و نوشته‌اش را به دست آدم‌های ترسیده و روحیه باخته از آن روزگار اضطراب و پریشان حالی و ازدیاد مرگ ومیر برساند؛ بلکه حال بدشان را بهبود ببخشد.

خلاصه رمان نارنج‌های خیس زهرا شعفی

کتاب «نارنج‌های خیس» میوه آن تصمیم بود که سال 99 به چاپ رسید. همان سال رسانه‌هایی مانند روزنامه شهرآرا با شعفی درباره کتابش و فعالیت قلمی او گفت وگو کردند، اما وضعیت ویژه کشور رونمایی رسمی از این اثر داستانی را سه سال به تعویق انداخت. شب رونمایی از «نارنج‌های خیس» که هفته پیش محقق شد، شماری از داستان نویسان مشهد - عمدتا بانوان نویسنده - در کافه کتاب باز گرد هم آمدند و گپ وگفتی خودمانی را درباره این کتاب شکل دادند:

رمانم را به آن‌ها که حالشان بد بود هدیه می‌دادم
زهرا شعفی در آغاز برای ارائه توضیحاتی درباره کارنامه نویسندگی خود، از سابقه نوشتنش گفت که به پیش از سال 89 می‌رسد یعنی قبل از ورودش به جلسه‌های ادبی: نویسندگی من برمی گردد به دوران کودکی ام. زمانی که حتی نمی‌فهمیدم نوشتن چیست و نویسنده چیست و اصلا جایگاه آن کجاست. یادم است وقتی کلاس سوم یا چهارم بودم، تصویرها را قیچی می‌زدم و در دفترم می‌چسباندم و برایش متن می‌نوشتم. البته خانواده سنتی‌ای بودیم و پدر و مادرم آن قدر باسواد نبودند که استعداد بچه‌شان را تشخیص دهند. تا پیش از اینکه دیپلم تجربی‌ام را بگیرم نمایشنامه می‌نوشتم و دانش آموزان در مدرسه اجرا و معلم‌ها از آن استقبال می‌کردند. اما در کل بدون تشویق شدن و بی آنکه برای کسی مهم باشد در انزوای خودم می‌نوشتم. احساس می‌کنم ذهن تصویرسازی داشتم و به عکس‌ها که نگاه می‌کردم در ذهنم به حرکت درمی آمدند و داستانشان را می‌نوشتم. متأسفانه این نوشته‌ها هر سال با تعدادی دفتر مشق و دیکته دور ریخته می‌شد و هیچ یک برایم نماند تا من بعدها ببینم اصلا کجای داستان نویسی بوده ام.

بانوی داستان نویس سال‌ها باید شکیبایی پیشه می‌کرد تا پایش به محافل ادبی باز شود، اما این اتفاق که افتاد، دیگر خیلی طول نکشید تا نامش رسما به عنوان نویسنده ثبت شود. او سال93 مجموعه داستان «فانوس‌های روشن» را منتشر کرد: در این کتاب، داستان «فانوس‌های روشن» اثری کاملا تخیلی بود که ماجرای آن در اصفهان زمان حکومت شاه عباس صفوی اتفاق می‌افتاد. همان جا احساس کردم خیلی به داستان تاریخی علاقه دارم. بقیه داستان‌های کتاب، اجتماعی و در ژانرهای مختلف بود. بعد از آن همچنان می‌نوشتم اما چاپ نمی‌کردم. سال 96 در کنار گروه «خانه رمان» به رمان نویسی مشغول شدم. خانم خدابخش عزیز [داستان نویس مشهدی] مکانی را در اختیار ما که قبلا داستان کوتاه می‌نوشتیم گذاشته بود و خیلی تشویقمان می‌کرد. من سوژه‌ای برای رمان داشتم. یک بار که به نیشابور رفته بودم ساختمانی چوبی دیدم و آن مکان خیلی در ذهنم ماند و تصویرپردازی شد. این گونه [داستان تاریخی] «عمارت چوبی» را در سال 97 نوشتم. رمان دیگری هم به نام «در جست وجوی تو» نوشتم که بعد اسمش را «هیلمن» گذاشتم اما منتشرش نکردم.

سرانجام آن اتفاق ویرانگر افتاد و سایه شوم پاندمی بر سر مردم ایران هم پهن شد. اما میل به زندگی نیرومندتر از این بود که پا پس بکشد. هر کس از طریقی در برابر ویروس کووید19 خودش را مجهز می‌کرد و برخی نویسندگان هم به نیروی قلم روحیه‌شان را تقویت می‌کردند؛ مانند نویسنده مدنظر که فرایند تازه‌ای را آغاز کرد: بهمن سال 98 کرونا مطرح شد، در اسفند بیماری جدی گرفته شد، فروردین همه ما دچار شوک شدیم؛ یعنی خیلی از ما فکر می‌کردیم اگر از خانه بیرون برویم معلوم نیست زنده برگردیم. احساس می‌کردم نمی‌توانم نشستن در خانه را تحمل کنم و تنها راهش نوشتن بود. عجیب است که وقتی «نارنج‌های خیس» را می‌نوشتم باران می‌آمد و من پنجره‌ای از خانه را انتخاب کردم که باران به شیشه‌اش می‌خورد و حال و هوای شمال را برایم تداعی می‌کرد. یادم است کار را صبح زود شروع می‌کردم و در عرض دو ماه تمام شد. هر فصلی را که می‌نوشتم فصل بعد خودبه خود می‌آمد. نسخه اول دوماهه شکل گرفت و یک ماه هم بازنویسی آن طول کشید. بعد کار را به خانم سلطانی، ناشر کتاب دادم که خیلی سریع مجوز آن را گرفت و چاپش کرد.

شعفی گفت: من کتاب را به خیلی‌ها هدیه دادم؛ از کسانی که حالشان بد بود نشانی می‌گرفتم و رمان را برایشان می‌فرستادم. آن زمان یک استاد دانشگاه که کار را خوانده بود، با من تماس گرفت و گفت: «چون سنم بالاست نمی‌توانم از خانه بیرون بروم، فقط می‌خواهم یک چیز را به تو بگویم؛ اینکه حالم خیلی خوب است.» همین برای من بس بود؛ داستانم را برای این نوشتم تا یک حال خوب را به کسانی تقدیم کنم که واقعا دارند با مرگ یا افکار این چنینی دست وپنجه نرم می‌کنند.

او در این نشست، درباره فعالیت‌های قلمی تازه‌اش هم توضیحاتی به حاضران داد: رمانی ناتمام دارم که نوشتن آن خیلی کار سنگینی است و گاهی احساس می‌کنم اصلا نباید شروعش می‌کردم. «ساریکا در غبار» درباره زمان جنگ جهانی دوم و اشغال شهرهای مرزی ایران است. من خودم در سرخس به دنیا آمده ام، اگرچه بزرگ شده مشهدم. خیلی از اتفاق‌هایی را که آن زمان در سرخس افتاد، اقوامم برایم تعریف کردند و آن را در این رمان استفاده کرده ام. نوشتن «ساریکا در غبار» با جشنواره داستان‌های حماسی هم زمان شد و به من گفتند داستانی برایشان بفرستم. اشتباهم این بود که چکیده‌ای از رمان را فرستادم. قرار گرفتن این داستان در میان هشت اثر نهایی جشنواره و دیده شدنش انگار باعث توقف کارم شد و نمی‌دانم چرا دیگر نتوانستم اصل رمان را ادامه بدهم.

مشاهده گری بسیار خوب که به واقعیت وفادار است
یکی از سخنرانان این برنامه، مهناز رضایی لاچین بود که معرفی مکتوبی از کتاب ارائه کرد. در بخشی از متنی که این نویسنده و منتقد ادبی خواند، نوشته بود: «نارنج‌های خیس» داستانی بلند و خوش ساخت است و کلیتی نظام یافته را پیش روی خواننده قرار می‌دهد. زنجیره عِلّی معلولی به درستی از ابتدا تا پایان کار، بی هیچ گسست و سستی ای، کشیده شده است. داستانی روان خوان است و روایتی ساده و صمیمی و لذت بخش دارد. شخصیت‌ها به رسمی کلاسیک، شناسنامه دار هستند و هماهنگ با هویت داستانی خود، در عمل داستانی مشارکت می‌جویند. خواننده «نارنج‌های خیس» سفری را همراه با پرستو [(دختری که شخصیت اصلی داستان است)] به تجربه می‌آورد و تنها، تماشاگر واژه‌ها نیست. در یک نگاه، ذهن آرام و منطقی و منظم نویسنده در نوع روایتش انعکاس دارد. طبیعت چنان در داستان حضور دارد تو گویی خود خواننده دست بر ابریشم رُستنی‌ها می‌کشد و مشام از رایحه می‌آکند و نم باران از چهره می‌گیرد. شعفی مشاهده گری بسیار خوب است. داستانش را به گونه‌ای سامان می‌دهد تا هیچ کم از واقعیت نداشته باشد. اتکای او بر تجربیاتِ چشیده است و بر تحقیق میدانی درباره موقعیت‌ها و امکانات بصری و حسی شان. به دو محیط خراسان و شمال هویتی داستانی بخشیده شده است؛ اولی در ظاهر بستر تنهایی و رهاشدگی و بی پناهی و دومی پناه و جلوه گاه همراهی. لیک در پایان داستان در همان مکان نخست، مشهد، پیوند و امنیت، معنایی محقق می‌یابد.

رضایی لاچین ادامه داد: شخصیت اصلی داستان سرسبزی و طراوت و عطرآگینی روستای بنفشه را مقابل کنج تنهایی خالی از امیدش در مشهد قرار داده است. بهشتی زمینی، شمال، به تصویر کشیده شده که به کعبه آمال مانند است. جایگاه همه دل خواسته ها، مقصدی که گم شدن در آن عین ایمنی است و می‌توان در آن مقام کرد و دل بست و از مهر سهم گرفت. این تصویر آرمانی از وقایعی پرسش برانگیز سایه خورده است. باید که رفته رفته ابرهای تیره کنار بروند و تصویر روشنایی افزون بگیرد. منحنی داستان شیب مختصر صعود و فرود خود را طی می‌کند و روایت به پیش می‌رود. هجوم سایه‌ها و حوادث ترس آور در تابلوی روایی غلبه ندارد و می‌توان امنیتی پنهان در پس روایت را حس کرد. شاید به سبب درایت و توانایی و سلامت نفس هاکان [(نام شخصیت مرد در داستان)] و در حلقه و هاله مِهری که حامی پرستوست.

مقایسه داستان ایرانی با اسطوره‌های یونانی
نغمه وطن دوست، داستان نویس و مجری برنامه، معتقد بود می‌توان شخصیت‌ها و ماجراهای «نارنج‌های خیس» را با برخی اسطوره‌های یونانی مقایسه کرد. او گفت: «پِرسِفونه» دختر «زِئوس» و «دِمِتِر» است که اصطلاحا در اساطیر به او دختر نادان یا دختر ابله می‌گویند. دختری سرخوش و درلحظه که به ترک دیوار می‌خندد. یک روز که او و ندیمه هایش در صحرا راه می‌رفتند یک گل نرگس می‌بیند. وقتی خم می‌شود تا گل نرگس را بچیند، زمین دهن باز می‌کند و «هادِس»، فرمانروای زیرِ زمین و مردگان و اصطلاحا خاطرات و درون، او را می‌دزدد و با ارابه خودش به زیر زمین می‌برد. دمترِ مادر که خدابانوی حاصلخیزی است، غمگین می‌شود و دستور می‌دهد هیچ چیزی رشد نکند و زادوولدی رخ ندهد. زئوس، پادشاهِ پادشاهان، می‌بیند دنیا دارد خراب می‌شود. بنابراین، به «هِرمِس»، تنها فرمانروایی که می‌تواند بین سرزمین‌های مختلف سفر کند، می‌گوید برو و پرسفونه را بیاور. دمتر به هرمس می‌گوید که از دخترش پرسفونه بخواهد چیزی از دست هادس نگیرد، اما پرسفونه با علم به سفارش مادرش، از دست هادس چند دانه انار می‌گیرد و می‌خورد. همین باعث می‌شود او طلسم شود و مدتی از سال را هم زیر زمین بماند. مدتی از سال را روی زمین زندگی می‌کند.

وطن دوست افزود: من فکر می‌کنم هر دو زن داستان «نارنج‌های خیس»، هم پرستو و هم سونیا، به نوعی پرسفونه‌اند و هاکان که به نظر من شخصیت اصلی تری در این داستان است، تمام کنش هایش مانند هادس است. گفتیم هادس فرمانروای دنیای زیرین است؛ دنیای خاطرات. هاکان کسی است که می‌گوید در روستا خاطرات پدرش را زنده نگه می‌دارد. او شهر و شلوغی آن را رها کرده و به روستا آمده. کسی که خودش نمی‌تواند سراغ جنس مخالف برود و هر دفعه آن‌ها به سمت او آمده‌اند. آدمی که خاطرات برایش خیلی مهم است، نقاب ندارد، بی شیله پیله است، از منظر شخصیت‌ها آدم غُد یا مغروری است. پرسفونه که بعد از ملاقات با هادس تبدیل می‌شود به ملکه او، نماد زن‌های زخم خورده است. در «نارنج‌های خیس» سونیا فریب پدرش را می‌خورد و به خاطر نقشه‌های او وارد رابطه‌ای عاشقانه می‌شود و زخم می‌خورد و می‌رود. در روان ما آن قدر اسطوره‌ها تکرار شده‌اند که نوشتن یا حتی تجربه‌های زندگی مان بر اساس رفتارهای اسطوره‌ای است و خانم شعفی به زیبایی، حالا آگاهانه یا ناآگاهانه، نسخه امروزی آن اسطوره را نوشته است.

کتابی که با صرف زمان بیشتر، بهتر نوشته می‌شد
معصومه بابایی، دیگر داستان نویس حاضر در نشست، هم درباره کتابی که محور صحبت‌ها بود، بیان کرد: این داستان در موقعیتی نوشته شده که همه در خانه هایشان بودند و کسی بیرون نمی‌رفت. شاید در آن یکی دو سال، جاهایی که می‌رفتیم به تعداد انگشت‌های دست هم نبود. گاهی چیزهایی لازم است که چنین فضایی را تا اندازه‌ای برای آدم تلطیف کند. مقداری روحیه یا اصلا حال خوب بدهد و باعث شود آدم فضای اطراف را فراموش کند. به نظرم کتاب خانم شعفی این ویژگی را داشت. بااین حال، اگر قرار بود من این کتاب را سر فرصت بنویسم، شاید در آن تغییراتی می‌دادم. من همیشه گفته‌ام هیچ الزامی وجود ندارد که داستان نویس تمام قواعد نوشته شده در کتاب‌ها را رعایت کند؛ ولی اگر خود او قوانینی در داستانش می‌گذارد، ملزم به رعایت آن در طول داستان است. در دو سه جا از داستان زاویه دید عوض می‌شود - مثلا اول شخص تبدیل به سوم شخص محدود به ذهن هاکان می‌شود - که قابل اصلاح بود. البته در مجموع، خواننده آنچه را از داستان باید بگیرد، می‌گیرد و کتابْ تلطیف روحیه و فضا را خیلی خوب انجام داده است؛ در عین حال، به نظرم اگر این اشکالات برطرف می‌شد داستان خیلی بهتر می‌شد.

این نویسنده معتقد بود شعفی در داستانش فضای شمال را خیلی خوب و با جزئیات کامل پرداخت کرده است. بابایی تصریح کرد: در جاهایی از کتاب، خواننده احساس می‌کند دقیقا در آن تپه‌ها و کوه‌های داستان است یا در آنجایی از روستا که پر از بنفشه و گل و سبزه است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...
نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...