پس از شکست کودتای نهم نوامبر 1923، به پنج سال حبس محکوم شد... دوران زندان این امکان را برای هیتلر فراهم ساخت که طی این مدت سرگذشت و اندیشههای سیاسی خویش را به نگارش درآورد... حریف را با عنوان «انگل ملتها» و «خونآشام» خارج از حمایت قانون اعلام کرد...پس از تصرف قدرت و گذار از یک مرحله تثبیت حاکمیت در داخل، دولت نوین باید به اراده «پیشوا» به ضرورتهای خارجی بقای خویش بپردازد.
نبرد من [Mein Kampf]. در دو بخش، اثر آدولف هیتلر(1) (1889-1945)، سیاستمدار آلمانی، که در 1925-1926 انتشار یافت. هیتلر پس از شکست در کودتای نهم نوامبر 1923، در یکم آوریل 1924 به گناه خیانت به کشور به پنج سال حبس محکوم شد که میبایست این مدت را در زندان لاندسبرگ(2) بگذراند. تقریباً 9 ماه بعد، در بیستم دسامبر 1924، با حکم تعلیق حبس برای یک دوره آزمایشی، از زندان رها شد. زندگی آسوده در دوران زندان این امکان را برای هیتلر فراهم ساخت که طی این مدت سرگذشت و اندیشههای سیاسی خویش را به نگارش درآورد. دستنویس بخش نخست این اثر که در همان لاندسبرگ تقریباً به پایان رسیده بود با همکاری دو همرزم و همبندش، امیل موریس(3) و رودولف هس(4) (که بعدها «جانشین پیشوا» شد)، فراهم آمد، و ظاهراً هیتلر مطالب کتاب را گفته و آن دو تایپ کردهاند. عنوان نخست کتاب چنین بود: «چهار سال و نیم نبرد بر ضد دروغ، نادانی و بزدلی» و در تحریر نهایی: «نبرد من، یک تسویه حساب»(5).
بخش دوم کتاب هم پس از رهایی هیتلر از زندان و در ویلای «هاوس واخنفلد»(6) («برگهوف»(7) بعدی) واقع در اوبرسالتزبرگ(8) فراهم آمد. بدین سان که وی متن آن را برای یک ماشیننویس و ماکس آمان(9)، نماینده فولکیشن بئوباختر(10)، دیکته کرد. این بخش دوم عنوان فرعی «جنبش ناسیونال سوسیالیستی»(11) را نیز بر خود دارد. دستنویسهای اصلی هر دو بخش، پس از 1945 مفقود شدهاند.
صعود سیاسی سریع هیتلر تا 1924 با اوجگیری حزب ناسیونال سوسیالیست کارگری(نازی) آلمان _ که وی در 29 ژوئیه 1921، یعنی هنگامی که این حزب کمتر از شش هزار عضو داشت رهبری آن را برعهده گرفت _ پیوند تنگاتنگ داشت. کمتر از دو سال و نیم بعد، یعنی در نوامبر 1923، شمار اعضای حزب به برکت تلاشهای تبلیغاتی خستگیناپذیر هیتلر از پنجاه هزار فراتر رفت. بدینسان، ناسیونال سوسیالیستها در میان سازمانهای فراوان بنیادگرای راست در باواریا، با فاصله بسیار، نیرومندترین گروه شمرده میشدند و هیتلر خود را در آستانه یک آینده سیاسی درخشان مییافت. با فرجام دردناک کودتای نوامبر که به محکومیت رهبران حزب(به جز آنها که به خارج کشور گریختند)، منع فعالیت حزب ناسیونال سوسیالیست کارگری آلمان، و توقیف روزنامه آن، یعنی فولکیشن بئوباختر، انجامید؛ به نظر میرسید که این «جنبش» پرخاشگر و بحثانگیز که ناگهان ظهور کرده بود، همانگونه نیز از صحنه ناپدید شده باشد. افزون بر این، مسئله دیگری نیز در کار بود و آن اینکه نیروهای ناهمگون درون حزب که تنها زیر فشار خودکامگی هیتلر و کامیابیهای تبلیغاتی وی ناگزیر از همبستگی شده بودند، اکنون که «پیشوا» در زندان بود و کسی هم نمیتوانست جانشین او شود، گسسته و پراکنده میشدند. اما با سازماندهی دوباره حزب، هیتلر توانست بار دیگر نقش ناظم سختگیر و اجتنابناپذیر حزب را برعهده گیرد و البته – همانگونه که خود وی در گفتگو با نخستوزیر وقت باواریا اعلام کرد – اینبار از موضع احترام به قانون اساسی و وفاداری نسبت به دولت و در زیر پرچم پیکار بر ضد بولشویسم.
هیتلر نبرد من را به این منظور نوشت که «نهتنها هدفهای جنبش خودمان را به روشنی بیان دارم، بلکه همچنین تصویری از چگونگی شکلگیری آن به دست دهم» (پیشگفتار). راهی که به رایش سوم منتهی شد، سیاست داخلی دولت ناسیونال سوسیالیستی در عمل و شکلگیری سیاست خارجی آن نشان میدهند که در اینجا یک اندیشه نظری با دقت و استواری منطقی فوقالعادهای به واقعیت پیوسته است. روشن است که نبرد من درعرف اندیشه دولتمداری در مغربزمین جایی ندارد. این کتاب که بسیاری از قسمتهای آن از ابتذالی تحملناپذیر انباشته است و ذهنیت بربرمنش هیتلر در سبک دهشتناک آن بازتاب مستقیم یافته است، بیش از هرچیز نشانه سرریز لگام گسیخته خودپسندی بیمارگونه اوست که همه امکانات همزیستی انسانها را در دایره تنگ معرفت بسیار محدود خویش میبیند و با همین معلومات، ضرورت مبرم ایجاد یک نظام نوین اجتماعی و دولتی را نتیجه میگیرد. بینش متحجرانه و زورمدارانه خردهبورژوایی هیتلر در اینجا نمایان میشود که وی همه پدیدههای زندگی سیاسی را تا سطح قواعد اندکی که خود او آنها را درست میپندارد پایین میآورد و بدینسان، در تیررس حملات انتقادی لگام گسیخته خویش قرار میدهد.
باورهایی که در سراسر زندگی هیتلر برای او نقش تعیینکننده داشتند در همان دوران مدرسه در لینتس(12) و اشتایر(13) (1900-1905) و سالهای اقامت در وین (1907-1913) در ذهن او جای گرفتند. وی در کتابش (در فصلهای «در خانه پدری» و «سالهای آموزش و رنج در وین»)، با نگاهی به گذشته، خود را به عنوان فردی با ملیت آلمانی و تابعیت اتریشی، یعنی شهروند کشوری مشاهده میکند که هستی خود را وامدار تعلق به ملت آلمان است و با این همه، به شکلی سهلانگارانه و حتی جنایتبار، در انجام همه وظایف خود در برابر ملیت آلمان کوتاهی کرده است. از دیدگاه او، این گرایش بر اثر وجود حکومت مرکزی ضعیفی که بر دو کشور (اتریش و مجارستان) فرمان میراند؛ و نیز در نتیجه رشد نیروی ملیگرایی اقوام بیگانه که در نهادهای حق رأی همگانی و پارلمانتاریسم ابزارهای مناسبی برای تضعیف قدرت دولتی یافته بودند، شتاب بیشتری گرفته است.
به پندار هیتلر، گناهکار اصلی در این فرایند «عنصر یهود» است. همه دستاوردهای دولتهای مدرن متکی بر قانون اساسی، به عنوان مانورهای پوششی سازمان بینالمللی نیرومند یهود، که به ادعای هیتلر در پشت پرده مشغول کار است، نفی میشد. ادعا میشد که هدف یهودیت نابود کردن نژاد آریایی و حکومت بر جهان است، و از هنگامی که در ایدئولوژی مارکسیستی، که خود وی آن را به وجود آورده، راهی به سوی این هدف یافته است که مسائل اجتماعی را در خدمت سیاست ویرانگر خود قرار دهد و از طریق سازمانهای کارگری تودههای کارگر را از آن خود سازد، این خطر به شکل تهدیدآمیزی افزایش یافته است. از اینرو، هیتلر نخستین جنگ جهانی را به عنوان «رهایی از احساسات نگرانکننده جوانان» و پیکار ملت آلمان «برای بودن یا نبودن» با خشنودی پذیرا شد و هنگامی که این سرجوخه داوطلب در یک آسایشگاه ارتش پایان جنگ و انقلاب را دید، تنها میتوانست در این رویدادها بار دیگر تأییدی بر باورهای خود در زمینه توطئه یهودیان و سیاست نادرست آلمان مشاهده کند. «قیصر ویلهلم دوم... به سوی مارکسیست دست آشتی گشود بیآنکه بداند نیرنگبازان شرف ندارند. آنان در حالی که دست قیصر را در دست داشتند، دست دیگرشان در جستجوی خنجر بود. با یهودیان پیمانی در کار نیست. بلک تنها یک سخن درشت: یا این یا آن. اما من تصمیم گرفتم وارد سیاست شوم» (انقلاب).
نفرت بیمارگونه هیتلر نسبت به یهودیان که عمدهترین عنصر پابرجا در بینش سیاسی وی بود، از درک سادهانگارانه وی از داروینیسم سرچشمه میگرفت: هیتلر (در فصل «قوم و نژاد») از آموزه «تنازع بقا» و فرایند گزینش طبیعی، که بر پایه آن نژادهای برتر شانس بیشتری برای ادامه زندگی دارند، منظره پیدایش فرهنگ انسانی را نتیجه میگیرد. از دیدگاه وی، نژاد آریا «بنیادگذار فرهنگ» است و خلاقیت منحصر به فرد این نژاد در اراده فداکاری نهفته است و این اراده، که در مقوله «کار» به اوج خود میرسد، از بینش ایدئالیستی برمیخیزد («در دیدگاه ما، ایدئالیسم تنها به معنای توانمندی فرد برای فداکاری به خاطر جمع است...»). «عنصر یهودی»، برعکس، جلوهای مطلقاً مغایر نژاد آریا دارد. البته یهودیان چهره واقعی خود را در پوشش یک گروه مذهبی پنهان ساختهاند، اما در حقیقت «قومی با ویژگیهای نژادی مشخصیاند»، و به یاری همین ویژگیها میتوان نقش ویرانساز آنان را در تاریخ بشریت روشن ساخت. وی، در هر مرحله تاریخی، یهودیان را به عنوان «انگلی در پیکر اقوام دیگر» کشف میکند. اندیشه تسامح، سازگاری، پارلمانتاریسم، کوسموپولتیسم و جنگستیزی، پوششهایی هستند که عنصر یهودی برای پنهان ساختن هدفهای واقعی خود به کار میگیرد؛ فراماسونری، جنبش صهیونیستی، مطبوعات، مرکز تبلیغاتی و سازماندهی توطئه جهانی یهودیان را تشکیل میدهند.
اما در روسیه، «یهودی نژاده و ستمگر خلقها» چهره واقعی خود را نشان داده است. در آنجا «تقریباً سی میلیون انسان با وحشیگری واقعاً دیوانهوار کشته شدند، تا فرمانروایی یک مشت نویسنده قلابی و گروهی بورسباز یهودی بر یک ملت بزرگ تثبیت شود». جبر زیستشناسانه در تصویری که هیتلر از جهان در نظر داشت، در عین حال، نتایجی را که انسان «برتر» از دیدگاه نژادی، بر پایه «حق نژاد نیرومندتر» میخواست بدانها دست یابد نشان میدهد. هنگامی که بحث سیاسی از دیدگاه قانونمندیهای زیستشناسی صورت گیرد و بتوان حریف را با عنوان «انگل ملتها» و «خونآشام» خارج از حمایت قانون اعلام کرد، به محض آنکه توازن نیروها اجازه دهد، در تحقق بخشیدن به شعار کشتاری که در این گفتمان نهفته است درنگ نخواهد شد. «قوانین نورنبرگ(14)» (1935) و سیاست هیتلر برای حل نهایی مسئله یهود» در اندیشههای مربوط به جهان و تاریخ در نبرد من بیابهام اعلام شده بود.
از سوی دیگر، طی «تسویهحساب» با وضع کنونی، از دیدگاه هیتلر، راههایی میتوان یافت که به نوسازی ملی و دولتی میانجامد. وی در دو فصل «تبلیغات جنگ، جهانبینی و سازماندهی» و «اهمیت سخنرانی» اصول تبلیغاتیای را که یک «جنبش» جهاننگر باید راهنمای خود قرار دهد شرح داده است. هیتلر همواره پویایی تأثیرات سیاسی مارکسیسم و سوسیال دموکراسی را که از جهاننگری آنها سرچشمه میگرفت، میستود؛ در اینجا نیز بر آن بود که هدف بقای نوع در مورد انسان ژرمنی با ملیت آلمانی باید به صورت قاعده یک جهانبینی نوین درآید و با «قدرت بیشفقت» بر ضد یهودیت و مارکسیسم تحقق یابد. این چهرههای دشمن، که به یاری تبلیغات ساخته و پرداخته شدهاند، نیروی نهان پرخاشگری تودههای گسترده را برمیانگیزند؛ همان تودههایی که هیتلر آنان را هوادار سیاست خود میشمارد؛ از اینرو ایشان را آماج تحریکات خود ساخته است. او میداند که تودهها «همین که تحت تأثیر روانهای برتر در جهت معینی به حرکت درآیند... مانند یک چرخ طیار بر شدت حمله میافزایند و به آن پایداری متعادل میبخشند.» هیتلر، با آگاهی نسبت به استعداد خویش، در میان همه امکانات، تهییج و تحریک سخنرانی در گردهماییهای تودهای را ترجیح میدهد. بخشهایی از نبرد من که به این موضوع مربوط میشود، نشاندهنده تبحری است که از تجربه طولانی حاصل شده است- و هیچیک از دیگر توانمندیهای او به پای این یک نمیرسد.
هیتلر، در هماهنگی کامل با روح اندیشههای نژادگرایانه خویش، به دولت نیز تنها در پیوند با نژاد و مسئله بقای نوع مینگرد: «دولت سازمان اداری جامعهای است متشکل از موجودات زنده با سرشت و روان همانند، به منظور فراهم آوردن امکانات بهتر برای ادامه زندگی همنوعان خویش، و نیز رسیدن به هدفی که تقدیر برای وجود ایشان رقم زده است.» جنبش ناسیونال سوسیالیسم و پیشوای آن، که با اختیارات تام و مطلق مجهز شده است، هسته یک فرایند پویا و ماندگار را میسازند که نهاد دولت در کارکرد خود بدان وابسته است و به هیچ روی به عنوان یک نهاد حقوقی ویژه بر فراز آن قرار ندارد. این تصویر تفصیلی نظام توتالیتر (در فصل «دولت») نظریات هیتلر را در زمینه سیاست دولت نسبت به خانواده و امور پرورشی نیز، که وی بعدها کوشید بدان جامه عمل بپوشاند، دربر میگیرد. قوانین داخلی تابع اصول فرماندهی و فرمانپذیریاند: هرگونه تصمیم فردی مهم در خدمت «مجموعه خلق» قرار میگیرد و هرگونه آزادی زاید در بافت هرم حاکمیت به کنار نهاده میشود.
پس از تصرف قدرت و گذار از یک مرحله تثبیت حاکمیت در داخل، دولت نوین باید به اراده «پیشوا» به ضرورتهای خارجی بقای خویش بپردازد. هیتلر دو فصل عمده مربوط به این موضوع را «سیاست آلمان در زمینه اتحاد پس از جنگ» و «رویکرد به شرق و سیاست شرقی» نامیده است. وی بار دیگر به یاد اصل مفروض خویش میافتد: «سیاست خارجی دولت خلق باید هستی نژادی را که در زیر پرچم این دولت گرد آمده است... تضمین کند.» این هدف به دیده هیتلر، تنها از راه جنگ، سرکوب خلقهای کمارج و تنها با تصرف فضای حیاتی در خاور دستیافتنی است. از 1926 یعنی زمانی که هیتلر با این سخنان خواستههای عمده سیاست خارجی آلمان را اعلام کرد، هیچگاه باور خود را به آنها، به عنوان هدفهای استراتژیک، از دست نداد. حتی در 1939، هنگامی که با بستن پیمان عدم تعرض میان آلمان و شوروی در ظاهر به اصول سیاسی خویش خیانت ورزید و با دشمنان جانی خود، یعنی بولشویکها، همکاری کرد، هدف او تنها این بود که لهستان را منزوی سازد و پس از سرکوب آن بتواند با دستان آزاد بر ضد غرب راهی پیدا کند؛ بدون آنکه از گشوده شدن جبهه دیگری در شرق هراس داشته باشد. «به دست آوردن فضای حیاتی تازه در خاور و الحاق بیپروای آن به آلمان» (سخنرانی هیتلر در برابر ژنرالهای آلمان در سوم فوریه 1933) به عنوان پایه عمده سیاست خارجی آلمان، با هیچیک از مانورهای تاکتیکی دگرگون نشد. هیتلر در 1928، در یک دستنویس منتشر نشده که مدتها مفقودالاثر بود و در 1958 پیدا شد و در 1961 انتشار یافت (کتاب دوم هیتلر)(15)، «سیاست ارضی آینده» و در پیوند با آن، برنامههای ژرمانیزه کردن سرزمینهای خاوری را یک بار دیگر به تفصیل بسیار و کاملاً روشن بیان کرده بود.
درباره نگارش نبرد من و اهمیت آن از دیدگاه برنامه و هدف، به ویژه دو مسئله مطرح میشود: یکی در زمینه شرایط روانی-تاریخی پدید آمدن این ایدئولوژی، و دیگری در مورد بازتابی که خودنمایی هیتلر در عرصه جامعه یافته بود. از آنجا که ناسیونال سوسیالیسم، مانند همه اندیشههای فاشیستی سده بیستم، به روشنی بیانگر ایدئولوژی تمامیتخواه پیشواگرایی است، به ویژه با توجه به ضعف گرایشهای روشنفکری هیتلر، میتوان مسلم شمرد که وی این آموزه را بر پایه اندوختههای ذهنی خودش ساخته و پرداخته است؛ چنان که در نبرد من نیز حتی اشارهای به هیچگونه سابقه و سنت در این زمینه که بتواند مستند دعاوی وی قرار گیرد دیده نمیشود. درمیان نظریهپردازان نژادگرایی در سده نوزدهم، تنها یکبار، آن هم به شکل گذرا، از هوستون استوارت چیمبرلین(16) (مبانی سده نوزدهم)(17) –که هیتلر با نظریات او به خوبی آشنا بود- نام برده شده است.
یگانه سیاستمدار فاشیست آن دوران که هیتلر ستایش آشکار خود را نثار او میکرد، بنیتو موسولینی(18) بود (آموزش فاشیسم). با این همه، پژوهش درباره ناسیونال سوسیالیسم و زمینه تاریخی آن نشان میدهد که هیتلر با نظریات نژادی ژوزف آرتور دوگوبینو(19) (تحقیق در نابرابری نژادهای انسانی) نیز گرچه به شکل غیرمستقیم، آشنایی یافته بود. وی همچنین از نظریات مبهم سکتاریست اتریشی یورگ لانتس فون لیبنفل(20)، که بورشورهای او در واقع نخستین سخنرانیهای ضد سامی او بودند، تأثیر پذیرفته بود. گذشته از اینها، هیتلر در دوران جوانی، در سیاست آلمان مرکزی گئورگ فون شونرر(21)، رهبر پان ژرمنهای اتریش و گرایشهای ضدیهودیِ کارل لوگر(22)، شهردار وین، اصولی را یافت که با اندیشههای خود وی بسیار نزدیک بودند. و سرانجام شیوه تبلیغات سیاسی خود را نیز از گوستاو لوبون(24) فرا گرفت.
گذشته از این وابستگیهای اندک که به طور مشخص قابل اثباتاند، با توجه به اوضاع و احوال فرهنگی در پایان سده نوزدهم، آشکار میشود که ماتریالیسم وحدتگرا (ماتریالیسم همراه با اعتقاد به وحدت حقیقت)، که بر پایه علوم طبیعی قرار داشت، در گستره شناخت فرهنگ انسانی گام بزرگی به پیش برداشته بود. این رویکرد در وجود ارنست هکل(24) (شگفتیهای زندگی و معماهای جهان)(25) به یکی از قلههای خود دست یافت. هکل نظریه تکامل داروین (اصل انواع (درباره)) را شالوده یک «دین طبیعی بر بنیاد داروینیسم» (هـ.گ تسمارتسلیک)(26) قرار داده است و با این بینشِ بحثبرانگیز محبوبیت گستردهای به دست آورده بود. این جریانهای «سوسیال داروینیستی» نیز منبع تغذیه مناسبی برای سامی ستیزی و ملیگرایی بر پایه زیستشناسی فراهم آوردند.
تیراژ کتاب هیتلر تا 1939 پنج میلیون و پانصد هزار رسید؛ تا 1943 تقریباً ده میلیون نسخه از آن در آلمان پخش شده بود. به شانزده زبان ترجمه شد و حتی پس از 1945 نیز بارها در خارج کشور به چاپ رسید. نبرد من، از 1936 به بعد، در دوایر ثبت احوال رایش میان همه زوجهای جدید توزیع میگردید. با این همه، مایه شگفتی است که اصولی که هیتلر در این کتاب به گستردگی تمام بیان کرده بود در افکار عمومی نفوذ چندانی نیافت. بررسی کارل لانگه(27) نشان میدهد که در آلمان، چه پیش از 1933 و چه پس از آن، کسانی که این اثر را خواندند، چندان زیاد نبودند. بیمیلی نسبت به تصورات سیاسی هیتلر، به ویژه با توجه به «سبک زشت» و «نظریات پریشان» و «لفاظی کسالتآور» نبرد من طبیعی بود. افکار عمومی نسبت به «سرجوخه هیتلر» همواره سرسنگین بود و با نظر تحقیر و تکبر به وی مینگریست.
دکتر محمدعلی مولوی. فرهنگ آثار. سروش
1.Adolf Hitler 2.Landsberg 3.Emil Maurice 4.Rudolf Hess
5.Mein Kampf.Eine Adrechnung 6.Haus Wachenfeld 7.Bergof
8.Obersalzberg 9.Max Amann 10.Vikjuscgeb /beibacgter
11.Die Nationalsozialistiche 12.Linz 13.Steyr 14.Numberg
15.Hitlers zweites Buch 16.Houston Stewart Chamberlain
17.Die Grundlagen des Jahrhunderts 18.Benito Mussolini
19.Joseph Arthur de Gobineau 20.Jorg Lanz von Liebenfel
21.Georg von Schonerer 22.Karl Lueger 23.Gustave le Bon
24.Ernst Haeckel 25.Die Weltrathsel 26.H.G.Zmarzlik 27.Karl Lange